-
شرح حال!
یکشنبه 7 تیرماه سال 1388 10:46
سلام دوستان .. این روزا سرم خیلی شلوغه.. باورتون نمی شه.. راستش حتی دلم واسه اینکه از سرکار برم خونه یه لیوان چای بریزم و بشینم پای تلویزیون و چرتو پرتای تی وی ایر.انو ببینم لک زده! هر روزی یه چیزی از وسایل خونه رو میارن تحویل می دن! تاحالا اجاق گازو مبلمان و میز ناهار خوری و پرده ها رو تحویل دادن.. امروزم قول دادن...
-
امروز چهارشنبه..
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 16:24
سلام... راستش کامنت یکی از دوستان منو برد تو فکر.. فکر کنم لادن بود.. آره.. اینکه احساس کرده بود من با خانواده پسرک مشکلی ندارم.. البته نه اینکه بگم مشکلی هست ها نه.. ولی به هر حال وقتی یه آدم با یه فرهنگ و تربیت کاملا متفاوت وارد یه خانواده جدید می شه مطمئنا اختلاف سلیقه و اختلافاتی هست که آدمو اذیت کنه.. اما خوب به...
-
سلام دوباره..
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 15:24
پست قبلی رو ادامه ندادم چون دیدن اون جمله ها حالمو بد می کنه و منو دوباره به یاد حال امروز صبحم می ندازه... پس دوباره سلام.. باید بگم که اوضاع زندگی شخصیم بد نیست.. تقریبا می شه گفت خوبه.. به هر حال این روزا برای من روزای خاصیه.. گرچه کمی نگران به بهترین نحو اجرا شدنش هستم و البته کمی هم تنهام در انجام کارام اما خوب...
-
سلااااااااام..
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 09:11
اول نوشت: سلام دوستای گلم.. مخصوصا اون یکی که تازگیا یه نموره عقلش سرجاش اومده... همتونو دوست دارم... الان سر صبحه یه خورده سرم شلوغه.. تا یکی دو ساعت دیگه میام یه سری اخبار خاله زنکی براتون می ذارم حالشو ببرید... بوس رو لپ همتون! به قول من به پسرک.. ماچ محکمی بر لپ ابرقدرتها! آی لاویوتون مبارک! فعلا ......
-
دلقک محل!
شنبه 30 خردادماه سال 1388 12:34
چی بگم والله.. بگم سلام؟ کیه که جواب سلام آدمو بده... بگم چطورید؟ بازم کیه که ندونه حالو اوضاع این روزاتون چطوره! بگم وای چه روزای خوبیه.. آخه کدوم خری به این روزا می گه خوب؟ پس بهتره حرف زیادی نزنم و به همون نقش دلقکی خودم ادامه بدم به امید اینکه یه وقتی یه چند ثانیه ای که میاید و اینجا رو می خونید بلکه یه لبخند...
-
فقط برای عشق تو..
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 10:13
سلام.. اصلا مهم نیست برام که بهم ا.نگ بچسبونن که وضعیت مملک.ت به هم ریخته است و من دارم از حال و روز زندگی شخصیم می نویسم.. می نویسم چون سالهاست منتظر این روزهام که بنویسم.. نه نمی ذارم هیچ چیز جلوی شادی منو بگیره.. می دونم که محیط اطرافم هم جز زندگی منه اما من نمی خوام فکر کردن به کشو.رم جلوی غنج رفتن دلمو بگیره......
-
.....
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 14:58
حالم از آدمای کثیفی که بهترین روزای عمرم رو تبدیل به روزهایی پر از استرس و فشا.ر کردند به هم می خوره... آدمهای کثیفی که دوستان شاد منو از من گرفتند و جاش چشمانی پف آلود و گلویی دردناک و قلبی شکسته بهشون دادند.. حالم ازت بهم می خوره کثافت ! حالم ازت بهم می خوره سیا.ست.. کاش قدرت نابو.دی در من بود.. خدایا تو تنها می...
-
بهترین روز دنیا...
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 10:05
به یاد پدرم و با اجازه مادر و برادرم و بقیه بزرگترا بععله... لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی رویای ۴ سالو نیمه من بالاخره به واقعیت رسید.. دیروز قشنگترین روز خدا بود... قشنگترین روز خدا.. موقع خوندن خطبه عقد به یاد همه شماها بودم و برای آرزوهای همتون دعا کردم... الان حس عجیبی دارم که قابل بیان کردن نیست... بذارید براتون...
-
خبر فوری!
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 09:27
سلام بر دوستان همیشه در صحنه! راستش یه خبر جدید براتون دارم که خودمو زیاد شوکه نکرده.. البته یه خورده شوکه کرده ها! اول بذارید یه خورده برقصم براتون! راستش یه اتفاقاتی افتاده.. یه اتفاقات خاص! یه تغییری تو برنامه ها ایجاد شده... راستش ... ممممممممم... راستش ... ما تصمیم گرفتیم ازدواج نکنیم و دوست بمونیم... خیلی تابلو...
-
این روزهای آخر ...
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 12:29
۵ روز و 13 ساعت و 3 دقیقه و 25 ثانیه مونده تا.... خودمم باورم نمی شه که من پیتی پیتی زاده با یه ورد عر.بی و یکی دو تا کلمه تبدیل می شم به پیتی پسرک پور ! نمی دونم.. شنیدم همه آدما تو این لحظه ها و روزا یه جورایی دچار تردید می شن.. دچار ترس.. ترس از اشتباه.. 4 سال و 4 ماهه که منتظر این روزام اما حالا که بهش رسیدم یه...
-
بازگشت پیتی
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 12:26
سلام برو بچ.. خوب چیه؟ می دونم بابا! اصلا به همه شما مربوطه که من چرا این همه مدت ننوشتم.. به خدا دلیل خاصی نداشت.. آزی جان در جریانن که چقدر گرفتار و درگیر کارای مختلف بودم.. از 7 تا 9 خرداد که درگیر مراسم سالگرد بابا بودم.. پسرک و خانواده اش هم بالاخره با خانواده پدریم اشنا شدن.. آخه برای مراسم اومده بودن..گرچه شب...
-
کامینگ سون!
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 08:53
-
هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی..
شنبه 2 خردادماه سال 1388 16:10
سلام.. می دونم عنوان پستم هیچ ربطی به موضوع نداره ولی دلم خواست به پسرک بگم.. راستش من ۵شنبه مرخصی گرفتم که بتونم برم لباس بخرم.. رفتم تجریش و یه بلوز مشکی خوشگل از تندیس و یه شلوار از این مدلای از بالا گشاد شیک از قائم خریدم.. خیلی ترکیب خوبی شده بود.. حق با شما بود یه خورده که فکر کردم دیدم کت و دامن اصلا مناسب این...
-
قهرم!
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 10:21
سلام... والله به قول آزی از خدا که پنهون نیست دیگه شوما کی باشین، ما دیشب یه گردو خاک حسابی با پسرک کردیم.. ماجرا از این قراره که دیروز بعد از شرکت یه سر رفتم خرید.. یه لیستی از وسایلی که برای جهیزیه لازمه که از تهران بخریم و قرار نیست مامان بخره نوشتم که بخرم.. و یه لیستم از خریدایی که مونده باید واسه پسرک بخریم.....
-
فقط به خاطر تو!
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 15:16
سلام دوستان.. اصلا فکر نکنید که این پست خبر خاصی براتون داره ها.. نه! بلکه صرفا به خاطر تشکر از یه دوست خیلی عزیز و مهربونه که علاوه بر قول به share نمودن یه سری اطلاعات محرمانه زندگی ساز قراره امروز بره در جهت یه هدف مشترک که همون مانکنی است یه زحمتی بکشه ببینیم به حول قوه الهی (به قول خودش!) ما می تونیم بالاخره لاغر...
-
:دی
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 12:06
سلاااام بر رفیقان شفیقم! ببینید بچه ها قبل از اینکه هر حرفی بزنم می خواست عاجزانه ازتون یه درخواستی کنم: من یه نگرانی دارم که نمی دونم باید باهاش چه جوری برخورد کنم.. من نگران اینم که دو ماه دیگه که خیر سرم اگه خدا نظر لطفشو از ما برنگردونه بخوام عروس شم هیچ لباس عروسی برام پیدا نشه.... یککککککککککککیییییییییی بیاد...
-
خورده ریز..
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 10:54
سلام دوستان.. پست دیروزمو خیلی هاتون ندیدین! (آیکون پیتی خود شیفته که در توهم داشتن خوانندگان بسیار به سر می بره!!!) متاسفانه باید بگم که من هنوز خسته ام و حال و روز درست درمونی ندارم.. راستش دیروز قرار بود من با مامی برم دکتر.. عصر دیدم خیلی خسته ام زنگ زدم به داداشی که می تونی تو با مامان بری که من برم خونه بخوابم.....
-
خستگی روزانه
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 16:30
سلام دوستان خوبم... در راستای امر برچسب زدایی باید بهتون بگم که امروز یه خورده خسته ام.. تو این چند روز قریبا هر روز برای خرید بیرون بودم.. دیروزم با خواهر پسرک رفتیم یکی دوجا لباس عروس ببینم.. و قیمت بیاد دستمون که فهمیدیم بهتره اواخر خرداد اقدام کنیم.. قرار بود امروزم برای خرید کیف و کفش بریم که چون خسته بودیم گفتیم...
-
ج.ه.ی.ز.ی.ه برای ر.با.ب!!
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 10:15
یعنی واقعا می خوام بدونم من تو این شرکت کاری جز وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی هم می کنم؟ سلام دوستان منتظر من! امروز خیلی پست ظولانی ای ندارم فقط اومدم از خریدای دیروز و پنجشنبه یه سری عکس بذارم براتون و رفع زحمت کنم... برای روز خواستگاری پارسال و نحوه آشنایی و خلاصه 4 سال دوستیمونم سر فرصت یه فلاش بک می ذارم... اول خریدای...
-
چه جوری اومدنو این صوبتا!
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 14:30
بعدا نوشت مهم: ظاهرا دوستان دچار سوتفاهم شدن که این ماجرا مربوط به روز خواستگاری بوده... اما باید بگم آخه باهوشا کی تو روز خواستگاری می تونه زیر گوش داماد زمزمه کنه.. یا کدوم خواهر دامادی میره تو اتاق عروس یا اینکه اصلا کی تو روز خواستگاری شام می ده! این ماجرا مربوط به مهمونی همین جمعه گذشته یعنی 18 اردیبهشت 88 بود......
-
19 ار.د.یبهشت..
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 13:38
امروز سالگرد اولین وتنها روزیه که تو و بابای مهربونم همدیگه رو دیدید.. پدری که سخت گیریش در مورد آینده دخترش و عشقش به دخترش زبانزد خاص و عام بود... اون روز نگرانیم از بابت این بود که بابام برق چشمای تو رو نبینه و دوست نداشته باشه.. از این که بهت سخت بگیره تا بیشتر قدرمو بدونی.. اما احمق بودم.. باید نگران این می بودم...
-
ویکند در خرید!
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 09:54
سلام دوستان... صبح شنبه تون بهاری.. راستش یه تغییراتی تو برنامه آخر هفته ایجاد شد که باید بهتون خبر بدم.. عصر پنجشنبه رو یادتونه که گفتم اگه مهمون نداشته باشیم، شاید با مامان و داداشی برم مبلمان ببینیم .. ساعت 11 بود که خواهر پسرک اس ام اس زد امروز نرفتم دانشگاه آماده باش واسه عصری بریم مروی برای خرید لوازم آرایش در...
-
ماجراهای جهازخرون!
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 10:09
سلام برو بچ! خوبین؟ خوب به من چه! نه شوخی کردم دوستای مهربونم! به من خیلی چه.. خوشحالم که خوبین... اگرهم غمی دارید و یا کسالتی این روزا پسرک من خیلی خسته است.. آخه کارش خیلی سنگینه صبحها ساعت 5:45 می ره سر کار شبا ساعت 7:30 میاد خونه.. آخه طفلی محل کارش خیلی دوره.. تازه بعدا که بریم خونه خودمون دورتر هم می شه.. فکر...
-
سلامی چو بوی خوش کباب!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 11:03
سلام بر شما رفیقان غار.. مطمئنم به دعای شما بود که من دیروز گوش شیطون کرو به قول داداشی 7 قران وسط (!!!) بهم خیلی خوش گذشت.. البته اگه دو دقیقه دیگه نیام بگم بچه ها برام دعا کنید حالم خوب نیست... خلاصه بگم از دیروز و خاله زنکیش.. دیروز ساعت 4:15 از شرکت زدم بیرون و رفتم تا مترو توپخونه.. با داداشی و مامان اونجا قرار...
-
خرید آینه و ..
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 13:44
سلام.. گردن و کتفم به شدت درد می کنه.. کاش یکی دلش به حال من می سوخت ... الان دوست دارم بهم محبت کنی اما تو که حسابی مشغول کارتی و حتی جواب اس ام اس هم نمی دی چه برسه به توجه و محبت.. امروز عصر اگه خدا بخواد و سنگ از آسمون نیاد قراره با مامانم و داداشی و پسرک و مامانش و خواهرش (قشون کشیه!) بریم برای خرید قران و آینه و...
-
من و مامان
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 11:51
سلام.. راستش دنیای مجازی با همه کلکها و حقه هایی توش هست هنوز برای من جای آرامش بخشیه برای حرف زدن.. برای نوشتن چیزایی که تو دلم می مونه و نمی شه با کسی بگی و این یعنی هنوز دنیای مجازی از دنیای واقعی امنتره.. دوستایی دارم که مثل رویا نیستن و کنار خودم حسشون می کنم .. کمک زیادی به من و نوسانات روحیم می کنین و ازتون...
-
شور زندگی...
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 09:17
شور زندگی به خونه کوچیک ما برگشت... صدای خنده و برق چشمای من... صبحانه ای که قبل از بیدارشدنت روی میز آماده است... چای تازه و بوی نون سنگک و پنیر و کره بادوم زمینی و عسل... عطر محبت و سوغاتیهای رنگارنگ.. و از همه مهمتر یخچالی که بعد از مدتها از انزوا در اومد و پر شد.. دلم براش خیلی تنگ شده بود... سلام سلام... خیلی لوس...
-
بدون شرح!
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 10:00
م: در جانم آتشی و بر لبم شکرخندی... به عطر بارانی مستم و به شوق لبخندی بیتاب... نگاهت نور و اخمت تاریکیست... جانم... تنها نگاهم کن... ت: دوست دارم! فقط به این دلیل که لایق عشقی هستی خیلی بزرگ.. می بوسمت خالصانه... م: مستم می کنی از بوسه های نابت عزیز معشوقم...
-
خاطرات...
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 10:55
حالم خوب نیست... یعنی خیلی بده.. بیشتر از این نمی تونم مقاومت کنم.. اما تماس گرفتن هم فایده ای نداره.. می دونم اونقدر دوسم داره که اگه بفهمه حالم بده می یاد.. اما من خودشو می خوام... دلم می خواد اونم بدون من نتونه و برگرده.. اما تحمل طولانیش منو می ترسونه.. شایدم تا آخره عمرم طول بکشه.. احساس خطر می کنم.. دارم مریض می...
-
دیروز
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 13:39
سلام.. از دیروز بگم که موقعی که از شرکت می رفتم بیرون به پسرک زنگ زدم که ببینم میاد بریم آتلیه ببینیم یا نه.. آخه قرار بود بره دندونپز.شکی.. وقتی زنگ زدم تو جلسه بودن و گفت تو برو خونه من باهات تماس می گیرم.. منم احساس غلطی بهم دست داد که این یعنی میاد.. خلاصه رفتم خونه و دوش گرفتم و موهامو مرتب کردم منتظر شدم.. فقط...