این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

عذرخواهی

دوستان گلم.. اتفاقا تقریبا خونمون کامل شده.. دو تا دلیل داره که عکس نذاشتم..

1- دوربینم دست مادر شوهره!

2- خونمون به هم ریخته بود :)))

به زودی دوربینمو می گیرم و عکس می ذارم... شاید هم یه چندتاعکس با موبایلم گرفتم..

منو ببخشید آخر ساله تو شرکت خیلی سرم شلوغه..

عکس

خواستم فقط بگم اینکه عکسایی که قولشو دادم نذاشتم تنها به این دلیله که کاناپه های جلو تی وی رو دادیم برای تعمیرو تعویض روکش اینه که خونمون یه خورده نابسامان و به هم ریخته است فعلا.. به محض برگشتن کاناپه های نازنینم به آغوش خونه براتون عکس از اقصی نقاط خونه می ذارم...

چرا؟

این همه داستان سرهم کردی این همه فکرتو به کار انداختی که یه ماجرایی رو به من بگی اما دروغ!

اصلا نمی فهمم چرا؟ من نه پرسیده بودم نه می خواستم بدونم نه برام مهم بود... خودت سر حرفو باز کردی و تعریف کردی و امروز فهمیدم همشو دروغ گفته بودی... جالبه ! آخه چرا؟

پ.ن. مخاطب این پست یکی از همکارامه!

نعمتهای دوپا..

دیروز برادرم اومد تهران... 10 دقیقه ای پشت در معطل شد تا من برسم.. به خاطر یک راننده آژانس ناشی که هی مسیرها رو گم می کرد و اشتباه ورودی های اتوبانو می رفت تازه طلبکار هم بود 10 دقیقه دیر رسیدم...

ساک برادرم پر بود از نکته سنجی های مادرانه برای من..

 گردوی آسیاب شده برای فسنجون... لوبیا سبز آماده شده فریزری...

سبزی آماده برای زیتون پرورده و مرغ شکم پر... نخود فرنگی فریز شده...

بادمجان کبابی فریز شده... گردوهای باغ کوچیکمون مغز شده آماده برای صبحانه...

تخمه آفتابگردان برای شبهای زمستان و سریال دیدنهای پسرک...

سوهان فرد اعلای قم که سوغاتی بود... و پرده سفید دوخته شده و اتو شده و آماده برای پشت پرده تور اتاق خوابم که جلوه بیشتری پیدا کنه...

و از همه مهم تر یک ظرف پر خورشت فسنجون برای یک وعده من و پسرک و برادرم برای اینکه من آشپزی نکنم و خسته نشم.. دلیلش هم همون مشکلاتیه که تو 2-3 ماه اخیر برام پیش اومد و یه کم جسممو ضعیف کرد...

خدا این نعمت دوپا، پدرو مادرها رو همیشه برای همه حفظ کنه گرچه من یکیشونو از دست دادم اما خدا رو شکر که مادرم هست و من به بودنش دلگرمم...

خوشحالی نصفه نیمه!

خوب به سلامتی مبلهای جدید ما هم جمعه گذشته رسید و از اونجایی که منِ ساده به همین خوشحالی های کوچیک دنیوی هم کلی شارژ می شم و روحیه می گیرم از شب قبلش کلی خوشحال بودم که فردا مبلهای جدیدی که کلی روی پارچه و رنگ چوبش وقت گذاشته بودیم و میارن و بالاخره این خونه ما یه سرو شکلی می گیره اما نمی دونستم که این کارگرهای حمل بار اصلا به این مساله اهمیت نمی دن و خیلی راحت میز وسط مبل نازنینمو می ندازن رو پله ها و پایشو می شکونن!!!

خلاصه اینجوری شد که میز رو برگردوندن فروشگاه و تا میز جدیدمون آماده نشه ما همچنان خونمون بی سر و شکله و من باید کلی دپرس باشم!

عکسهایی هم که گرفتم همه ناقصه و خلاصه هنوز جوری نشده که بذارم شما هم ببینین.. پس تا اطلاع ثانوی باید منتظر بمونم... به امید اینکه امروز فردا میز جدید آماده شه...

ای بابا!

شبهای روشن...

......


-اگه اون تونسته فراموش کنه پس منم حتما می تونم...

+ معلومه که هنوز دوستش داری..

- از کجا معلومه؟

+ چون هنوز می خوای کارایی رو بکنی که اون کرده...


قسمتی از دیالوگ رویا و استاد ..فیلم شبهای روشن.. ساخته فرزاد موتمن...


کاپوچینوی داغ داغ...

یه لیوان کاپوچینوی داغ تو فنجونی که تازه خریدیم می ریزم و روشو با پودر شکلات تزئین می کنم و با قاشق شکل می دم مثل کافه ها..( یه جورایی انگار سعی دارم خودمو بیشتر از قبل تحویل بگیرم..)می شینم رو کاناپه کنار کتابخونه... کتاب دیوان رهی معیری رو بر می دارم و لم می دم... فکرم با خوندن اولین صفحه اشعار پرواز می کنه... و به هزار جا می ره...

یاد یه کتاب می افتم که خیلی وقته ترجمه اش نصفه مونده و تو طبقه کتابهای نخونده مونده...

یاد فروشنده بدقول مبلهای جدید می افتم که وقتی بعد از یه هفته تاخیر بهش زنگ می زنم باهام دعوا می کنه که اگه عجله کنم کار تمیز در نمیاد هااا!!

یاد پرده آشپزخونه می افتم که پسرک چقدر غر زد که چقدر سختگیری و یه پرده آشپزخونه نمی تونی انتخاب کنی و الان 10 روزه پرده آماده گوشه خونه افتاده و آقای غرغرو هنوز نصبش نکرده.. بدتر از همه اینکه نصاب پرده چقدر اصرار که بیایم خودمون نصب کنیم و پسرک هی اصرار که بابا چه کاری داره یه پرده نصب کردن...!!!!

یاد کاناپه هایی که باید روکشهاشون عوض کنیم...

یاد ماشینی که پسرک کوبونده به گاردریل و الان تو صافکاریه و ...

یاد پرده اتاق کوچیکه که هنوز انتخاب هم نکردم..

کتاب رهی معیری رو می ذارم کنار و گوشی و بر می دارم و زنگ می زنم به فروشنده مبل.. جواب نمی ده...

کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه چند تا فحش از گوشه ذهنم می گذره..

تنها کاری که الان از دستم برمیاد انجام بدم ترجمه همون کتاب نصفه است... اینجوری از کنار گذاشتن کتاب دیوان شعر عذاب وجدان کمتری می گیرم..

می رم سراغ همون... اینجوری به جواب یه سوال مهم که مدتها بود بهش فکر می کردم می رسم.. اینکه چرا اینقدر شعر و شعر خوانی و یا اصلا مطالعه تو روزهای ما گم شده و کمتر سراغش می ریم..

بس که این خورده ریزها دستو پای ما رو بسته.. بس که سخت زندگی می کنیم.. بس که حاشیه داره زندگی هامون..

همین حاشیه ها البته گاهی بهمون انگیزه گذروندن روزهای سختو می ده اما گاها دستو پامون رو هم می بنده..

سخت نگیریم... با یه فنجون کاپوچینوی یخ شده همتونو به خدا می سپارم..