این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

روزی که از من ربوده شد..

.. من مادری بودم که به ناگاه زنی تنها شدم...

تو را با شرایطی سخت از بطن من جدا کردند و من ماندم اندوه جای خالی تو فرزندم..

من ماندم و خیالاتی که کسی هرگز از نگاهم نخواند..

من ماندم و این مقاومت و قدرت زنانه که اندوهم را پشت لبخندی پنهان کنم و آرام بگویم من خوبم...

آرام بگویم خوبم... با گریه هایی که کسی هرگز صدایش را نشنید و کسی هرگز ندید...

قوی که باشی دیگر هیچ کس نازت را نمی کشد.. کسی نمی گوید غصه نخور.. کسی نگرانت نمی شود...

قوی که باشی ..

آری امروز روزی است که از من ربوده شد....

مادرها و بانوان عزیز روزتون مبارک..

برای همه فرزندان بی مادر صبوری و همه زنان بی فرزند روزهای خوش آینده آرزو می کنم....

روزهای تلخ...

این روزها روزهای تلخی رو در محل کارم با همکارام می گذرونیم.. یکی از همکارام که پسر جوونی بود و فقط 31 سال داشت چهارشنبه شب آخر شب از پیشمون رفت.. برای همیشه.. بیماریش چند هفته بیشتر طول نکشید و همه ما هنوز در بهتیم....

بعضی آدمها رفتنشون باور نکردنیه بس که زنده ان... بس که پر شورن.. فقط برای همسر جوونش دعا کنید که خدا بهش صبر بده...

اگر هم دوست داشتید با یه فاتحه و یا صلوات براش آرامش بخواید... :(

بهار رخوت زا...

دومین روزه که بعد از 16 روز تعطیلی اومدم سرکار و این هوای بهاری داره دیوونم می کنه..آخه که تو این هوا میاد سر کار؟

حالا بازم خدا رو شکر که یه دیوار اتاق کارم کاملا پنجره است و گرچه جزچندتا برج و ساختمون قد و نیم قد چیز دیگه ای دیده نمی شه اما لا اقل آفتاب بهاری افتاده رو گلدونهای دوست داشتنی حسن یوسف پشت پنجره و حسابی از باد خنک بهاری دارم لذت می برم..

من حسابی دلم پیک نیک بهاری و قدم زدن بی هدف می خواد.. هر سال همینو می گم و خیلی کم می رسم به این کارها..

البته بازم این تغییر ساعتها و بلندتر شدن روزها باعث می شه موقع تعطیل شدن شرکت هم هنوز هوا روشن باشه و یه کم هم هوای بهاری و ولگردیش به من برسه!

واقعا بهار فصل همه زیبایی هاست...

عطر بهار

خوب اول از همه بگم که روزهای بهاری و نوروز همه مبارک... این از این! :)


این روزها حسابی دارم از خونه نشینی و آفتاب دلپذیر بهاری که صبحها می افته رو سینک ظرفشویی و من در حالی که با یک ماگ بزرگ چای روبروی پنجره آشپزخونه به درخت چناری که جلوی پنجره آشپزخونه قد کشیده و برگهای ریز جوونی شاخه هاشو تزئین کرده نگاه می کنم لذت می برم... پسرک این روزها زودتر میاد خونه و وقتی میاد هنوز هوا روشنه و این یکی از دلایل انرژی مضاعف منه... 


تمیز کردن خونه و برق انداختن همه جا دیگه از روی تکلیف نیست و به اندازه کافی وقت دارم و از این کار لذی می برم..


می دونم این هفته که تموم شه دوباره صبحها باید خیلی زود بیدار شم و دیگه رنگ آفتابو تو خونه نمی بینم ..آفتاب نزده می رم و بعد از غروب آفتاب بر می گردم.. اما به هر حال نمی خوام لذت این 16 روز خونه نشینی و با فکر کردن به هفته دیگه خراب کنم... به هر حال همیشه می شه فکر کرد فردا شکل امروز نیست... گرچه در جریان تغییراتش فردا هم می شه امروز اما هیچ وقت شکل امروز نیست و همینه که هر روز رو خاص و متمایز می کنه....

 پسرک خوابیده و من دارم به نحوی سعی می کنم خودمو خسته کنم بلکه خوابم بگیره...

کلی کتاب نخونده دارم که حالا وقت خوبیه.. وسط یکی از کتابهای نادر ابراهیمی بودم که یهو حس نوشتنم اومد و نخواستم از دستش بدم...


به امید روزهای خوش پیش رو برای همه شماها... شب خوش!