این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

برگشتم..

خوب حس می کنم روزهای زیادی از آخرین پستم گذشته..

دلیلشم به طور عمده این بوده که در یک اقدام انتحاری کارمو و اصولا شغلمو عوض کردم...

خیلی یهویی از طرف یکی از آشنایان قدیمی که از دوران کارآموزی دانشگاه منو می شناخت و به نحوی از استادای دانشکاهم محسوب می شد دعوت به کار شدم..

یه موقعیت تو یه مجموعه که کاملا مرتبط با رشته تحصیلیمه و خیلی امکان پیشرفت توش هست البته اگر خدا برام بخواد...

کندن از محیطی که تقریبا 9 سال ( 8سال و 9 ماه) توش کار کردم واقعا معزلی بود.. چند شب بی خوابی و کابوس... چند شب فکر و خیال اینکه مدیرای مجموعه چه طوری باهام رفتار می کنن چه عکس العملی نشون می دن واقعا کلافه ام کرده بود.. پسرک مدام باهام حرف می زد و تشویقم می کرد که پیشرفت حق توئه و نباید یک جا راکد بمونی.. و آدمی که تو یه محیط کار فسیل بشه مثل مرداب می گنده و کسی قدرشو نمی دونه.. و چقدر هم درست می گفت.. الان که دارم رو به همکار جدید منتقل می کنم همه می فهمن که من چقدر تو این شرکت مسئولیت داشتم و کسی قدرمو زیاد نمی دونست...  و علنا بهم می گن که بدون تو اوضاع شرکت ریخته به هم... دوست ندارم اینجوری بشه و به هر حال شرکت قدیمی برای من مثل خانواده ام بودن اما راستش یه خورده همچین بگی نگی خوشحالم و دارم کیف می کنم.. شاید این باعث یشه که قدر بقیه بچه ها رو بهتر بدونن.. از ما که گذشت... :)


فعلا تا آخر دی ماه نصف روز اینجامو نصف روز شرکت جدید... از اول بهمن رسما می رم شرکت جدید...


با دلی آرام و قلبی مطمئن پیش به سوی موقعیتهای جدید... :)

نگرانی های من..

نگرانی بخشی از وجود من است.. جدایی ناپذیر و ماندگار..


درستی وقتی خیالت از بابت همه چیز راحت می شود می فهمی که همه چیز به تار مویی بسته است.. 


درست همان موقع.. 

تمام روزهای خوش با تو بودن به نسیمی می تواند تمام شود.. تمام و من هم تمام..



پ.ن. اتفاقی نیفتاده.. هیچ اتفاقی.. اما نگرانی بخشی از وجود من است..