این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

جبر روزگار!

خوب وبلاگی که خیلی وقته بهش سر نزدی و مطلب جدیدی توش نوشته نشده.. میشه همین دیگه..

خاک می خوره.. لولاهاش روغنکاری می خواد.. زنگار می بنده درش... کسی هم رغبت نمی کنه بیاد سراغش...

اما بعد از مدتها که یادش می افتی و میای درشو با سروصدای لولاهای زنگ زده باز می کنی یهو یه خاطرانی همچین جلو چشات جون می گیره که با  خودت فکر می کنی من کجا بودم این همه مدت... چرا یادم رفته بود که روزهای عاشقی و درد .. شادی و غمم تو همین خونه شکل گرفته.. چرا اینقدر مشغولم..

یه زمانی نویسنده خیلی ماهری بودم.. قلم خوبی داشتم.. اما حالا...

نمی دونم چی بنویسم .. از کجا...

این روزا یه دغدغه بزرگ دارم که خیلی به آیندم ربط داره...

تو شرایطی گیر کردم که عصبیم می کنه... احساس جبر می کنم برای تعیین آیندم..

نمی تونم اونجوری که دوست دارم دنیا و آینده بچه ام رو بسازم..

و این یعنی جبر!

از این جبر متنفرم.. اما خودم یه جاهایی دیگران رو مجبور کردم..


حالا باید بپذیرم که خودم مجبور باشم.. آره.. من دارم تقاص پس می دم..

برام دعا کنید که بتونم راهمو پیدا کنم.. بتونم زندگیمو علایقمو بدست بیارم..


شاید براتون گنگ باشه چی می گم.. اما دلیل این جبر ازدواجه و این که تو زندگی مشترک تو تنها نیستی که تصمیم می گیری..

و وقتی زن باشی تصمییم گیری مردت کافیه که تو رو سرجات میخکوب کنه!