این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

برج

خوب اینم از 30.. بهمن.. و سر برج.. حقوقامونو ریختن.. اول از همه برسم به قرض و قوله ها.. اگه چیزی بمونه می خوام برای تولد پسرک که همین 10 روز دیگه است یه چیزی بخرم..


هنوز نمی دونم چی اما دلم می خواست براش یه ساعت بخرم.. ساعتی که موقع عروسیمون خریدیم یه خورده گرونه و دوست داره برای استفاده روزمره یه ساعت دیگه که اسپرت تر هم باشه داشته باشه.. شاید رفتم یه ساعت خریدم.. نمی دونم..

چیزی که خودش دوست داره یه ساعت صفحه گرد و صفحه مشکیه که شماره هاش مسی رنگ و یا طلایی مات باشه.. نمی دونم با یه قیمت مناسب و یه ساعت خوشگل از کجا می تونم پیدا کنم..

اگه ایده ای واسه مدلهای قشنگ و البته با قیمتهای مناسب دارید بگید..


ممنون!

گوش مرا صدای تو پر کرده..

دیروز نسخه های چاپ جدید کتابمو گرفتم... بیشتر از پیش دلم برای پدرم تنگ شد..  پدری که هر موفقیت من تا مدتها قند تو دلش آب می کرد و به همه خبر می داد.. هر روز از کنار اون کتاب فروشی که کتابهای منو می فروخت رد می شد و به قفسه کتابها لبخند می زد.. بی اغراق می گم... بارها برام تعریف کرد..

پدرم.. پدر خوبم.. چهار سال دروی از تو هیچ وقت از داغی که بر دلم گذاشتی کم نکرد..


کسی هرگز نفهمید که چقدر دوری از تو غمگینم کرد..

 

دلم برای صدات تنگ شده بابا!

نتیجه

خوب راستش سپرده بودم به خدا که اگه صلاحمون در برنده شدنه برنده شیم.. اما خوب ظاهرا به صلاحمون نبود و خدا نخواسته بود..


شانس برنده شدنمون 25% بود... آخه فقط 4 خانواده تو این قرعه کشی که جایزه اش اقامت رایگان یه هفته ای در اسپانیا و یا چین بود شرکت کرده بودند.. و ما برنده نشدیم متاسفانه..


خوب دیگه مهم نیست حتما قسمت نبوده.. :)

هفت

سه بار این پستتو نوشتم پرید.. دیگه اعصابم خورد شد..

عدد مقدس زندگیمون هفته.. عدد هفت همیشه تو زندگیمون بوده و هست.. این بار رسیده به سالگرد آشنائیمون.. 7 سال گذشت.. هفت سال.. خدای بزرگم برای رسیدن به اون خبر خوش کمکمون می کنی.. به عنوان هدیه هفتمین سالگرد..

خدا اگه صلاحه کمکمون کن.. مثل همیشه..

Chance!

یه ماجرایی هست که خیلییی به شانس من و پسرک بستگی داره.. خوب ما هیچ وقت تو مسائلی مثل قرعه کشی و این حرفها شانس نیوردیم و قرعه شانس به ناممون نیفتاده.. اما خوب خدا رو چه دیدی شاید تو این موردخدا دلش به حالمون بسوزه.. اگه برام دعا کنید و دعاتون مستجاب بشه براتون یه سورپرایز دارم..


یه سورپرایز عکسی!


نتیجه فردا مشخص می شه.. دعا می کنید؟

خبر خوش

سلام.. خوب امروز یه خبر خوش به خودم رسوندم که خیلی خوشحالم کرد.. :))


کتاب دومم به چاپ دوم رسید... و تجدید چاپ شد.. البته کتاب اولم هم چاپش تموم شده و داره مجوز چاپ دوم می گیره.. :) احساس خوبی دارم.. پسرک هم خیلی خوشحال شد.. 

(این کتابها رو من ترجمه کردم)

الان هم دارم یه کار دیگه ترجمه می کنم که یه خورده حجمش بالاتره و زمان بیشتری می بره....:)


دیروز و پریروز. پنج شنبه هم که تعطیل بود به کارهای مختلف گذشت.. به تمیز کردن کابینتها و حیاط خلوت و انباری.. به تولد بازی... تولد خواهرزاده پسرک بود....


امروز کارم تو شرکت کمه... حوصلم یه جورایی سر رفته.. خوابم میاد راستش..

داریم به عید نزدیک می شیم ها.. پارسال این موقع برنامه مسافرتمون اوکی شده بود اما امسال به دلیل مسائل عدیده فقط به مسافرتهای داخلی می پردازیم


دختر عموم همه به سلامتی دیشب با مامانش رفت قبرس واسه ادامه تحصیل.. زنگ زده بود ازم خداحافظی کنه.. :(  می بینید همه رفتن.. الان دیگه هر کشوری بری از اینجا بهتره..


خلاصه ما هم هستیم همین دوروبر.. اها راستی.. هته دیگه هم نامزدی دخترعموی پسرکه که دعوت شدیم..

احتمالا کت و شلوار بپوشم..


هنوز سر حرفم هستم این سه شنبه مراسم ویژه هفتمین سالگردو برگزار می کنم.. راستی کادو چی پیشنهاد می کنید؟


خستگی

خوب امروز هم چهارشنبه است.. خیلی خسته ام.. این هفته هم زود گذشت.. داریم به عید و روزهای بهار نزدیک می شیم.. هنوز نتونستم خونه تکونی کنم.. می خوام این یکی دو روز که تعطیله یه کارایی بکنم..

سعی کردم از مدیرم واسه فردا اجازه بگیرم... راستش زیاد راضی نیست بهم مرخصی بده.. هنوز هم نظر قطعیشو نگفته... الان بهش اس ام اس زدم .. میگه کار که داریم اما می تونید نیاید..


نمی دونم.. دو دلم از یه طرف خیلی نیاز دارم به این مرخصی و انجام دادن کارای خونه و رفع خستگی.. از یه طرف هم ...


نمی دونم .. دو دلم..


خدایای چقدر جسم و روحم خسته است..

خدایا شکر به خاطر کار و شغلم.. نا شکری نمی کنم اما خسته می شم .. اصلا وقت واسه خودم ندارم.. چی می شد منم یه دختر ثروتمند بودم که نیازی به کار کردن نداشت..



که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی...

به تیکر بالای صفحه که نگاه می کنم تازه یادم می افته که من تازه 7 ساله که تورو می شناسم..

پس چرا فکر می کنم که تو از اولشم با من بودی.. از همون روزایی که خودمو شناختم..


از همون روزای اول دلهره های عاشقانه... تو برای من یعنی خود خودم...


دارم به روزهای آشنایی با تو نزدیک می شم... داره 7 سال می شه از اون روزهای سرد برفی..

کاش امسال هم برف بیاد...


برای امسال برنامه خاصی دارم.. براتون عکس می ذارم... هفته آینده منتظر باشید.. :)

خرید سالانه مایحتاج!

:))


آخر هفته ای که گذشت مجددا در شمال سپری شد.. در خانه پدری... به همراه دو تن از خواهر شوهرها...

یهو تصمیم گرفتیم بریم شمال باهم.. نصفه شب پنج شنبه حرکت کردیم.. دیروز برگشتیم.. هوا عالیییییییییییییی بود.. بارونی وتمیز...


شاپینگ هم انجام نشد متاسفانه.. :)) امروز شاید با مادر شوهر و پدر شوهر برم فروشگاه اتکا برای یک سال خرید کنم..  پسرک یک لیست 200 هزارتومنی نوشته که من برم بخرم با مانده حقوقم..

اینم از تتمه حقوق که قرار بود برای خودم خرید کنم.. حتما یکیتون آه کشیده واسه پاداش من..

البته گفته پول خریدتو بهت می دم.. اه!!! نمی شه دو زار پول بمونه واسه آدم!!!

مرده شور مدیر پسرک رو ببره که حقوق نمی ده بهش!