این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

گوش مرا صدای تو پر کرده..

دیروز نسخه های چاپ جدید کتابمو گرفتم... بیشتر از پیش دلم برای پدرم تنگ شد..  پدری که هر موفقیت من تا مدتها قند تو دلش آب می کرد و به همه خبر می داد.. هر روز از کنار اون کتاب فروشی که کتابهای منو می فروخت رد می شد و به قفسه کتابها لبخند می زد.. بی اغراق می گم... بارها برام تعریف کرد..

پدرم.. پدر خوبم.. چهار سال دروی از تو هیچ وقت از داغی که بر دلم گذاشتی کم نکرد..


کسی هرگز نفهمید که چقدر دوری از تو غمگینم کرد..

 

دلم برای صدات تنگ شده بابا!

نظرات 4 + ارسال نظر
غزال یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ق.ظ http://mygoldendays.persianblog.ir

روحش شاد

آزی یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ

پیتی؟
چرا انقد دلگیری؟
:(
منم دلم گرفت
نمیتونم بهت بگم میفهمم چه حسی داری! چون هیچکسی جای تو نیست و نمیتونه درکت کنه اما بدون که برای آرامش پدرت همیشه دعا میکنه

مموی عطربرنج یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ق.ظ

مبارک باشه عزیزم...با کدوم نشر کار می کنی؟دوست دارم ترجمه تو بخونم!راستی یه دفعه ازم پرسیده بودی که چه نشری خوبه نه؟
امیدوارم همیشه موفق باشی...

من با نشر شیرازه کار کردم چند کتاب قبلیمو.. اما الان دنبال یه نشرم واسه کتاب جدیدی که از آلمان سفارش دادم مدیرعملمون برام خرید..

زمستون یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ

عزیزم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد