این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

چیزی در درون من فریاد می زند...

یه چیز عجیب درونم فریاد می زنه.. یه حس عجیب..

کلافه ام.. احتیاج به یه تلنگر دارم... یه تلنگر کوچیک که به خودم بیام..

تو کمکی نمی کنی و من منتظرم...

بعضی حرفها زدنی نیست و بعضی حرفها هرگز شنیده نمی شه...

سرم پر از حرفهای ناگفته است و تنهایی در درون من بیداد می کنه..

خیلی کلافه ام...

خانواده حادثه خیز من..

تقریبا 2 هفته است که ننوشتم... خوب دلیل داره آقا جان دلیل داره!

عوضش امروز به صورت تیتروار همه وقایع دو هفته گذشته رو می نویسم که ازم بی خبر نباشید..

1- بعد از رفتن رئیس من صاحب یک گوشی اپل شدم که هدیه مدیرمون به من بود بابت زحماتی که تو این مدت برای مهاجرتش و اپلای کردن برای دانشگاه دخترش کشیده بودم ...

2- دختر عمه عزیزم که از من  3 ماه کوچکتره دچار بیماری شدید روده و چسبندگی شد که به صورت اورژانسی مجبور شدن عملش کنن و 5 روز در آی سی یو گذروند و همه ما یک هفته بسیار پر از استرسی رو گذروندیم و این هفته هفته سومیه که هنوز تو بیمارستان تحت نظره... خوشحال می شم و لطف می کنید اگر برای برگشتن سلامتیش دعا کنید..

3- پنج شنبه و جمعه یه سفر دو روزه به کاشان و قمصر داشتیم و در ویلای خاله پسرک در قمصر حسابی خوش گذروندیم و پنج شنبه هم عروسی دختر خاله پسرک بود که اونم خیلی خوب بود..

4- پای پسرک دیشب بین پلیتهای آهنی در کارخونه گیر کرد و دچار ضرب دیدگی شد و حسابی ورم کرد.. جای شکرش باقیه که کفش کار پاش بود و اینکه پسرک مدیر تولیده و زیاد با این ابزار آلات در ارتباط نیست و فقط برای سرکشی رفته بود وگرنه هر روز باید با دست و پای شکسته دور از جونش می اومد بس که بی احتیاطی می کنه.. خلاصه پاهاشو با پماد کپکس مالیدم و با باند بستم.. امروز هم رفته سر کار...

5- دیگههههه همین!

خوش باشین دوستان..