این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

یاس.مین

سلام.. 

 

پریروز که از سی.نما بر می گشتیم خواهر پسرک زنگ زد که یه آرایشگاه پیدا کرده تو کریم.خان که خیلی کارش خوبه و قیمتاشم خوبه... حدس زدم یاسم.ین باشه آخه من خودم سالهاست که می رم اونجا و همه هم منو به اسم کوچیک میشناسن اونجا.. خودم خیلی دوست داشتم برم اونجا اما چون راهش از سالنمون دوره تصمیم داشتم یه جای نزدیکتر پیدا کنم.. اما وقتی که خواهر پسرک گفت خیلی خوبه و قیمتش هم ۳۰۰ تومنه خیلی خوشحال شدم.. آخه خیلی کارشون خوبه و من واقعا دوستشون دارم.. هم محیط خیلی شادیه و هم اینکه همه خیلی مهربونن اونجا.. خلاصه دیروز یه سری رفتم اونجا و خلاصه همه کلی تحویلم گرفتن... یه خورده صحبت کردم و تصمیم گرفتم ۵شنبه برم از نزدیک کار یه عروسو ببینم.. یه خانومی هست اونجا به اسم مونا که خودشم تازه ازدواج کرده و آرایشگر عروسه و واقعا کارش شیکه... خیلی جالب بود برای عروسی خودشم خودش آرایش کرده بوده.. 

خلاصه امروزم می خوایم با خواهر شوهر کوچیکه (معرف حضورتون هست که؟)بریم چندتا جا رو ببینیم سمت خودمون که نزدیکتره ولی فکر کنم آخرش بیام همین جا یعنی یا.سمین. 

 

فقط باید یه خورده وزن کم کنم... یه چند کیلویی اضافه دارم  

رفتم میام میگم چه خبر بوده دوستای گلم!  

  

به پسرک: می دونم که هیچ وقت اینجا رو نمی خونی اما خیلی مخلصیم!

سی/نما

دیروز با پسرک  رفتیم ا.خ.راجی های ۲ ...خنده دار بود اما خیلی فیلمنامه مسخره ای داشت به نظرم ... چون فکر می کردن با یه بچه ۲ ساله طرفن.. یه جوری ماجرای دزدی هواپیما رو مطرح کردن انگار ماجرای کیف قاپیه.. مخصوصا با بازی مصنوعی م.هرا.وه ش.ر.یفی. نیا... اه اه.. 

همین فعلا حرف دیگه ای نیست...

امروز شنبه

 بعدا نوشت: حالا که آرومترم باید بگم که دیروز منو پسرک سر اینکه هر خانواده برای خرید چه رسمی داره کلی با هم بحث کردیم و البته هر کدوممون یه جاهایی تو بحث اشتباهاتی داشتیم که لازم نمی دونم ثبتشون کنم اما هرکدوممون یه جاهایی ناراحت شدیم و خلاصه در نهایت حل شد...اصلا دوست ندارم مسائل رایج بین انواع فرهنگها بین من و اون اختلاف بندازه و باعث بشه مسایلی مثل خرید یه شیشه عطر یا هر چیز دیگه ای که به خرید وسایل عروسی مربوط می شه و بین خانواده هاست اعصابمون و اوقاتمونو تلخ و به هم ریخته کنه.. فقط می گم من متنفرم از عاشقی که برای عشقش پایداری نمی کنه...

 

 

سلام دوستان...  

خوب اتفاقای زیادی افتاد که خوب زیاد حوصله نوشتنشون نیست.. تیتر وار می گم که یادم نره و ثبت بشه: 

۱- مامان پنجشنبه رفت کر.بلا و تازه امروز صبح از نجف زنگ زد که شماره تلفنشو بده... 

من و پسرک و داداشی و خان داداشو خانومشو فندقی پسرش رفتیم بدرقه شون.. 

۲- اینم یادم رفت بگم که چهارشنبه شب همون چهارشنبه خوب شب پسرک شام اومد پیشم و خلاصه کلی بهمون خوش گذشت و احساسای خوبو تجربه کردم.. حس تعلق!  

 

۳- جمعه عصر هم قرار بود با داداشی و پسرک و مامان و خواهرش بریم خرید کفش و عطر برای پسرک... که بگذریم صبحش طی بحثهایی که با هم در مورد رسمهای دو طرف کردیم چقدر من رنجیدم و گریه کردم... اما خلاصه سرو ته حرفا هم اومد و با سردرد شدید من عصر رفتیم خرید و چیزای خوبی خریدیم و خوش گذشت... 

 

برای تو: متنفرم از بحثهای خاله زنکی که رابطه منو تو رو تحت تاثیر قرار میده.. و متنفرم از خودم که بچگانه تحت تاثیر این بحثا قرار می گیرم.. دیگه نمی ذارم.. 

می بوسمت..

چهارشنبه ها چه خوبه..

سلام دوستان خوبم.. امروز چهارشنبه است و من خیلی خوشحالم چون این هفته هم به آخر رسید.. البته از اینکه دارم پیر می شم اصلا خوشحال نیستما!!! 

 

مامانم فردا اگه خدا بخواد می ره کر.بلا... یه خورده نگرانشم اما خوب خودش خوشحاله.. چون از تهران رد می شن و ناهارو تهران می خورن من و داداشها تصمیم گرفتیم همین تهران ببینیمش..  

در مورد خودم و پسرک هم بگم که پسرک دیروز صبح بی مقدمه بهم اس ام اس داد: سلام. خوبی؟ چیزی شده؟ 

من هم خودمو زدم به اون راه و گفتم: سلام عزیزم. نه. چطور؟ 

دیگه جواب نداد... من هم دیگه چیزی نگفتم تا ظهر که بهش زنگ زدم و فهمید یه خورده مریضم... آخه سرما خوردگیم برگشته.. خلاصه پسرک گفت رفتارت عوض شده و اصلا به من توجه نمی کنی و بد اخلاقی و معلومه که از چیزی ناراحتی.. من هم گفتم نه.. اگر هم چیزی باشه حتما قابل مطرح کردن نیست که نمیگم.. خلاصه گفت من می دونم که یه چیزی هست.. تابلوئه.. 

من هم انکار کردم.. چون وقتی سر کاره و تلفنی فرصت گلایه و انتقاد نیست..  

مامانم می گه دلخوریهای قبل از عقد و اول رابطه خانواده ها طبیعیه و برای همه هست پس نذار رابطه بین تو و پسرک دچار تشنج بشهو صبور باش.. من هم اینا رو می دونم برای همین گلایه ای نمی کنم چون اون وقت می ذارن به حساب خاله زنک بازی.. 

خلاصه شب که باهم حرف زدیم پریدم بهش و گفتم تو با من بد حرف می زنی در حالیکه طفلی داشت باهام شوخی می کرد که سرحال شم.. خورد تو ذوقش... و ناراحت شد.. من هم گفتم که دلایل نارحتی من گذرا بوده و لزومی نمی بینم که مطرحش کنم... مثلا این و این و این... و می دونم که تو منظوری نداشتی ولی اون لحظه بهم برخورده و ناراحت شدم... خلاصه اینجوری هم بهش گفتم که از چی ناراحت شدم و هم خاله زنک بازی در نیووردم... گفتم اینم چون اصرارکردی گفتم... می دونید یه چیزی که منو ناراحت کرد چی بود؟ 

فرض کنید شما با برادرتون و نامزدش می خواید برید بیرون و نامزدش هم از شما چند سال بزرگتره.. وقتی می خواید سوار ماشین بشید یه تعارف الکی نمی کنید که تو بیا برو جلو؟؟؟ یا اینکه اگه توماشین جلو نشستید و تعارف هم نکردید عذرخواهی نمی کنید که ببخشید پشتم به شماست؟؟ نمی دونم یا من خیلی مبادی آدابم یا اون چیزی نمی فهمه.. خواهرشو می گم.. 

خلاصه اگر هم میخواستم مطرح کنم این قضیه رو خوب خیلی برای من خوب نبود و برداشت بدی می شد.. خوب خودش باید شعورش برسه.. 

خوب رفتارهای اینچنینی از یه دختر ۲۴ ساله بعیده و منو عصبی می کنه که کسی که اینقدر ادعای همه چیز دونی می کنه چرا اینقدر از درک بعضی چیزای ساده عاجزه... 

خلاصه عوامل ریز اینجوری منو یه خورده عصبی کرد و خوب اون شبی که رفتیم ساعت بخریم قیافم درهم بود..  

می دونید پسرک هم اینجوری نیست که به من اهمیت نده ولی چون هنوز عقد نکردیم و یه جورایی هنوز از خانواده ها جدا نشدیم می خواد سیاستشو حفظ کنه وگرنه مطمئنم که بعد از عروسی همه این مسائل حل میشه.. من یه خورده عجولم خوب.. 

حالا بعد از حرفای دیشب با مامانم تصمیم گرفتم یه خورده عاقلانه تر رفتار کنم... باید جوری رفتار کنم که پختگی توی رفتارم باشه و اگه بتونم رو آدمای اطرافم تاثیر بذارم.. برام دعا کنید... 

 

پ.ن.۱.: تاریخ عروسی ما اگه خدا بخواد و بی حرف پیش فعلا ۸پنجشنبه  مرداده البته این تاریخی که تالارمون جا داشت. هنوز برای تاریخ عقد و مراسم اون تصمیم جدی نگرفتیم.. و بعد از سفر مامانم ان شاالله تصمیم می گیریم..

..................

دلم خیلی گرفته... خیلی زیاد... البته دیروز با عذرخواهی بابت سوتفاهمی که شده مساله حل شد و رفتیم ساعت پسرکو خریدیم...

اما پسرک بدجنس شده... رفتارش اصلا عاشقانه نیست.. رفتارش همون حسی رو به آدم می ده که یه رقیب.. اصلا خوب حرف نمی زنه و دلمو شکوند... 

 

غمگینم...

چشم زخم

همیشه رابطمونو خودم چشم می زنم... قرار بود امروز بعد از ظهر با خواهرای پسرک بریم برای خرید یه سری از وسایل.. از اونجایی که من فکر می کردم از همین جا و بعد از شرکت می ریم گفتم اول بهتره بریم وزرا برای خرید عطر و ادوکلن و بعدشم بریم ۷حوض تا پسرک ساعتی رو که کاندید کرده بخریم.. خودتونم می دونید که ۷حوض چیزی برای خرید که مناسب باشه نداره فقط خرده ریزای پسرکو می شه از اونجا خرید چون وقت نداره بیاد بازار...قیمتهای مغازه ها هم همچین با بازار فرقی نداره.. 

باپسرک که حرف می زدم گفت برو خونه میایم دنبالت می ریم ۷ حوض.. منم از دهنم پرید  گفتم ۷ حوض که چیزی نداره.. من نگران اینم که خریدامون بکشه به دقیقه ۹۰.. گفتم یه سری خریدا مثل ست مسواک و دئورولان و... رو می شه همینجوری تنهایی هم خرید احتیاج به باهم رفتن نیست... منظورم ۱۰ نفر همراه نمی خواد.. حالا بهش برخورده می گه راست می گی من خودم می رم خرید توهم خودت برو بعد میایم به هم نشون می دیم.. مسخره نیست.. نمی دونم چرا برداشت بد کرده... اه! 

حالا هم قهره..

قرار من و تو...

دیروز خونه تنها بودم ... یعنی دیشب... پسرک خیلی وقت بود که غذای مورد علاقه اش رو ازم خواسته بود... فورکودکودو.. اسمیه که من روش گذاشتم.. ابتکار خودمه... تصمیم گرفتم براش درست کنم و دعوتش کنم... از پیشنهادم خوشحال شد اما نمی دونست که براش چی درست کردم... اومد و دید و خورد و کلی ذوق کرد... راستش من و پسرک یه مدتیه یه قراری در مورد رابطه خصوصیمون گذاشتیم که خوب قابل مطرح کردن نیست... دیشب شب متفاوتی بود.. با صبوری و عشق گذشت.....

لباس دامادی

سلام... اومدم بنویسم که یادم نره .. مامان پسرک از اینکه لباس دامادی رو خودمون رفتیم و خریدیم ناراحت شده.. البته من اصلا مقصر نیستم.. چون تو فامیل ما جز خریدایی مثل سرویس طلا و آینه شمعدون و لباس عروس که احتیاج به حضور بزرگتر داره بقیه رو خود عروس داماد دوتایی می رن می خرن که هم راحت تره و هم لذت بخشتر.. البته من می دونستم که خانواده پسرک نظرشون این نیست اما فکر می کردم خود پسرک عقلش برسه و بهشون بگه که می ریم می خریم که اگه می خوان باهامون بیان و یا لااقل بدونن.. ظاهرا فقط گفته می ریم ببینیم و ماهم که دیدیم و خوشمون اومد خریدیم.. مامانش دوست داشته وقتی پسرک می رسه خونه مثلا کل بکشن و اسپند دود کنن که البته با اون وضع ترافیک پسرک ساعت ۱۲:۳۰ شب رسیده خونه و همه خواب بودن... نه تنها مامانش بلکه همه ناراحت بودن... البته احساس می کنم یه خورده هم این ناراحتی از روی دلتنگی و ناراحتی طبیعی قبل از عروسیه... آخه می دونید تو خانواده ماهم رسمه که موقع لباس پوشیدن داماد برنامه است اما همون شب دامادی.. وقتی داماد از حم.وم میاد و لباس می پوشه.. نمی دونم خلاصه این دوران قبل از عروسی بدترین دورانه.. مخصوصا ما هم که عقد نیستیم و اختیارمون بیشتر با خانواده هاست.. مهم اینه که با درایت و تجربه مدیریت بشه.. 

من هروقت که مامانم ناراحت بشه از چیزی جوری مساله رو حل می کنم که پسرک اصلا نفهمه ولی تو حرفام تو یه موقع مناسب بهش می گم که هم ناراحتی پیش نیاد و هم دیگه اون کارو نکنه... دیشب قراربود با مامانش و بقیه حرف بزنه تا ناراحتیشون برطرف بشه...من تا با پسرک حرف بزنم و بفهمم که چی شده و حرف زده یا نه مردم و زنده شدم.. احساس می کنم همشون منو مقصر می دونن.. اما شب وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم که با سیاست مساله رو حل کرده... و می گه که اصلا حرفی از تو زده نشده... خلاصه که من الان نمی دونم قراره با من چه جوری برخورد کنن.. اعصاب مصاب ندارم.. طفلک مامان من چه انعطاف پذیره...

مموش

قبلا وقتی همه می گفتن ت.ا..نی پی.ک فیلتره من می تونستم باز کنم... الان برای من هم فیلتر شده... 

در ضمن مموش جان فکر نمی کنم اصلا به من سر بزنی ولی برای من فیلتری.. امیدوارم کسی بدونه راهش چیه؟

آخر هفته ای که گذشت...

سلام ... امروز شنبه است و هوا بارونیه و من خیلی خوشحالم..بهار خیلی قشنگه ها نه؟ 

 

 

خوب.. جونم براتون بگه که... 

پنجشنبه ظهر بعد از شرکت رفتم خونه... قرار بود آش رشته بپزم ولی فقط داداشی و پسرک می دونستن.. 

عصر قرار بود با پسرک بریم تالاری که رزرو کردیم رو دوباره ببینیم.. آخه می خواستیم یه روز که مراسمه تالارو ببینیم که مطمئن شیم سرویسش خوبه.. 

رفتم خونه و بساط آشو علم کردم  جای همگی خالی یه آش رشته ای پختم تووووووووووووپ! 

 

وقتی رفتم خونه پسرک اینا فهمیدم که پسرک فضول به مامانش گفته.. گفته بودم که نگه تا همه سورپرایز بشن  

البته مامانش قصد داشت بگه خبر نداره ولی مامانا رو که می شناسین.. مخصوصا مامان پسرک که تابلوئه.. نازی! 

خلاصه کلی دعوام کرد که اگه آش می خواستی می گفتی من برات درست می کردم چرا خودتو انداختی تو دردسر...  

خلاصه همه از آش خوردن و هی تعریف کردن.. پسرک می گفت شبیه آش شله قلمکار شد خیلی خوشمزه شده بود.. به به.. دوباره دلم خواست...  

 

خلاصه آشو زدیم به بدن و آماده شدیم بریم تالارو ببینیم.. مادر پسرک کتلت درست کرده بود واسه شام.. من هم که دیگه قرار نبود واسه شام برگردم اونجا خلاصه یه ظرف گنده کتلت . سالاد و سبزی خوردن و خیارشور و نون سنگک بار من کرد که باخودمون برداریم و من ببرم شام خونه.. خلاصه خواهر پسرک هم اومد و قرار شد من و مادر شوهر و پسرک و خواهرشوهر بریم تالارو ببینیم...  

 

خلاصه را افتادن ما همانا و باریدن سیل از آسمون همانا.. به بدبختی و با ترافیک رسیدیم و رفتیم تالارو دیدیم و سوالامونو پرسیدیم و برگشتیم.. منو رسوندن و رفتن خونه...  

جمعه هم قرار بود پسرک بره اسکی اما به دلیل بارون شب قبل احتمال بسته بودن پیست بود و به علت تنبلی مفرط نرفت... 

اما من سرخوش با داداشی رفتیم خونه عمه هام و تا عصر اونجا بودیم و عصر با خان داداشمون که با خانوم و بچه اش اومده بودن اونجا برگشتیم خونه.. و خبر مهمتر اینکه دیشب ساعت ۵/۷ شب به سرمون زد که بریم کت و شلوار ببینیم.. در یک اقدام انتحاری و با وجود ترافیک وحشتناک رفتیم گلس.تان- شهر.ک غر.ب و کت و شلوار و پیراهن و کراوات پسرک رو خریدیم و دامادش کردیم.. خلاصه اینکه دیشب ساعت ۱۱ شب ما موفق شدیم یه کت و شلوار و کراوات و پیراهن خوشگل ایتالیایی برای عسلی بخریم.. 

البته اصلا جو بینمون عاشقانه نبود.. نمی دونم پسرک چرا افسرده بود و می گفت هیچ هیجانی ندارم.. خلاصه دیشب برای ما شب خیلی خوبی نبود.. یعنی پسرک خیلی بی حال بود... می گه انگیزه ندارم ... خل شده...

فصل عاشقی..

آخه چی می شد اگه همه روزای سال مثل دیروز بود با نسیم خنک بهاری.. نم بارون.. بوی خاک.. هوای تمیز و عشقققققققققققققق....  

 

وقتی از مترو پیاده شدم تا خونه ۱۰ دقیقه پیاده روی داشتم و هیچ چیز نمی تونست  منو که در حال گوش دادن به آهنگای موبایلم بودم که پر بود از انواع مختلف موسیقی از رپ و راک گرفته تا دل دیونه مهست.ی بیشتر از این بارون بهاری شاد کنه.. با عشق به بارون بی اعتنا به آدمهایی که برای فرار از رحمت الهی می دویدند با آرامش قدم بر می داشتم و آهنگ زیر لب زمزمه می کردم... برای من بوی بارون و خاک یعنی عشق... 

خدایا ازت ممنونم.. 

از حس عاشقی که به خودم اومدم دیدم تو ماست بندی محلمون ایستادم و نیم کیلو کشک خریدم واسه آش رشته امروز... 

شدیدا به شکل ویارانه ای هوس درست کردن آش رشته کردم... امروز دیگه طلسمو می شکنم... جای همه شما خالی... 

خبر خوب در مورد خودم اینکه به طرز عجیبی قوی شدم.. البته روحی! دیروز تا صر خبری از پسرک نداشتم.. یعنی از قصد زنگ نزدم تا خلا منو احساس کنه.. تا دلش پر بزنه... تا اینکه درست وقتی رسیدم خونه اس ام اس زد: سلام عزیزم!قبلا با معرفت تر بودی!  

منم بی اعتنا به این حرف و برای اینکه فکر نکنه که خودمو کشتم تا زنگ نزنم و برای اینکه نشون بدم خوب اتفاقی نیفتاده که زنگ نزدم و اینکه خوب خودت می زدی.. زدم به صحرای کربلا و زدم: 

 می بینی چه هوایی شده جوجو؟ من تازه رسیدم خونه... تو کجایی؟ 

اونم جواب داد و یه سری حرفای روزمره زدیم... 

شب هم باهاش حرف زدم تلفنی که روحیه خراب و بی حس و حال تو روحیه منو از بین می بره... و حرفایی زدم که فکر کنه اگه شاد نباشه خودش این روزها رو از دست می ده چون من دارم از ای دوران لذت می برم... 

خلاصه یه جورایی احساس کرد چه خوبه که دختری مثل من گیرش اومده! (خودشیفتگی مفرط

خلاصه شب به چند اس ام اس خوب ختم شد...  

دوستان آخر هفته خوبی داشته باشید!

غمنامه

دیشب ساعت ۸ اس ام اس زدم..: دلم برات تنگ شده خیلیییی زیاد.. می آی ببینمت؟  

 

جواب نداد... بعد از یه ساعت و نیم زدم.. خوبی عزیزم؟ببخشید خواهش بی موقعی بود.. دله دیگه این حرفا حالیش نیست.. 

 

جواب نداد.. 

ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۰ زده شب بخیر عزیزم! بدون هیچ علامت ماچ.ی چیزی..  

زدم: بدون بوس؟؟؟ 

جواب نداد... 

زدم: ظاهرا امشب اصلا حوصله نداری... خوب بخوابی عزیزم.. 

 

دیگه جوابی نیومد...  

آخر شب می دونستم احتمالا خوابه.. شایدم نبود...براش زدم : این روزها پرم از حس ناب یک شروع نو.. زندگی..عشق.. پرم از رویاهای شیرین دخترانه... بی خستگی و دلزدگی... و دستانم به شوق گرمای دستانت... 

 

انتظار داشتم بفهمه برای این روزهای دلهره و هیجان ازدواج چقدر به وجودش و باهم بودنش نیاز دارم.. فکر می کردم حتما صبح بهم زنگ می زنه و یا اس ام اس.. اما... 

 

من یه دونه دخترم اما از بچگی همیشه بابام بهم یاد داده که مستقل باشم و روی پای خودم باشم.. هیچ وقت لوس نبودم.. بابا و مامانم خیلی بهم محبت می کردن.. مخصوصا بابایی مهربونم که الان جاش اندازه یه دنیا خالیه... اما هیچ وقت لوس نبودم.. هیچ وقت.. اگه به پسرک محبت می کنم و ازش محبت می خوام دلیل کمبود محبتم نیست.. من عاشقشم... آدم جز از معشوق از کی باید بخواد؟ خانواده پسرک خیلی بچه هاشونو متکی به خانواده بار میارن.. مثلا پسرک تو خونه اصلا کار نمی کنه و خواهراشم اگه خسته باشن مامانش نمی ذاره کار کنن... البته مامان منم می گه تو خسته ای نکن.. اما من خودم دلم نمی آد مامانم بره تو آشپزخونه من لم بدم... 

یه اعتراف تلخ دارم اونم اینه که پسرک فکر می کنه من چون مستقلم و دور از خانواده هستم کمبود محبت دارم.. واسه همین نمی خوام دیگه خودمو اینقدر وابسته عاطفی نشون بدم.. 

غمگینم این روزها از رفتن پدرم خیلی غمگینم....

آرایش.گاه

سلام ..  

من الان یه موجود دپرس هستم... دیروز با دوستم ب. رفتیم موسسه زیبایی ش.ی.رین. فشن.دی... تو الهیه.. رفته بودم مدل عروسهاشو ببینم برای عروسی.. فقط می تونم بگم کارش عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه... محشر... واقعا شیک و اروپایی کار می کنه و از یک آدم معمولی یک پرنسس رویایی می سازه.. شاید خیلی هاتون بشناسیدش اما اکه نمی شناسینش اصلا فکر نکند که حالا حتما خیلی گریم و آرایش می کنه.. نه اصلا! یه آرایش کاملا زیرپوستی و تمیز.. به طوری که اصلا متوجه آرایش نمی شید.. اما خوب قیمتش یه خورده بالاست.. یه خورده از یه خورده بیشتر ...

1.5 میلیون تومن... مااادرجان!  خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم و در تمام طول راه باهم  غر زدیم... بعد از خداحافظی با ب. زنگ زدم به ÷سرک و شرح ماوقع رو گفتم  عزیزم با کمال خنگی گفت خوب همینه دیگه مگه بقیه چند می گیرن؟؟   

من هم دلم نیومد اذیتش کنم گفتم نه عزیزم این خیلی گرونه داره پول جاشو می گیره.. 

خلاصه پسرک یه خصوصیتی داره که اگه تو مجلسی از نظرش قیافه من خوب نشده باشه تا ته مهمونی دپرسو اخموئه.. واسه همین گفت اگه دوست داری برو همین جا.. اما منو که می شناسین یک گاو عاشق گفتم نه عزیزم... ترجیح میدم پول الکی واسه یه شب خرج نکنم.. فکر کنید شب عروسی بخواهید صورتتونو بشورید و موهاتونو باز کنید.. آی دل آدم می سوزه.. آی دل آدم می سوزه! نه؟؟ خلاصه تصمیم گرفتیم بریم پیش فاطی بندانداز یه سرخاب سفیدابی بکنیم بریم خونه بخت مارو چه به این حرفا... خلاصه آرایشگاه ردیف بالای شهر سراغ دارین آدرسشو به ما بدید که نریم..

....

سلا....م....هوا همچنان سرده ه ه ه ...  کلی لباس پوشیدم ولی خیلی سردمه.. فکر کنم مریض شدم دوباره... کاش زودتر به مرداد برسیم..

سرما و آینه شمعدون...

خیلی هوای اتاقم سرده... همه بدنم داره می لرزه... فن کوئل ساختمون خراب شده و اعصابم بهم ریخته.. اصلا حالم خوب نیست و دلم می خواد زود برم... 

 

دیروز رفتم یه سری کارت عروسی ببینم تو نادرشاه.. اما اصلا قشنگ نبود.. باید یه روزی برم بهارستان.. پسرک هم بهم اس ام اس زد که همونجا باش منم بیام.. خلاصه باهم سر تخت طاووس قرار گذاشتیم و رفتیم پیاده به سمت پارک ساعی تا من کنسولو آینه ها رو ببینم.. دلم می خواد به جای آینه شمعدون کنسول بخرم... منظورم کنسول چوبیه.. البته باید ببینم سرویس مبلم چه شکلیه ممکنه بهم نخورن.. چقدر عروسی کار داره... دلم می خواد چشممو ببندم بخوابم تا روز عروسی بیدارشم.. البته بعد از آتلیه و دردسرای قبل تالار.. یعنی مثلا خوبه آدم موقع رقص و شاباش بیدار شه..

سردهههههههههههههههه!

یه شروع تازه..

 

سلام دفتر خاطرات من.. واقعا وقتی آدم نزدیک ۱۸ روز چیزی نمی نویسه نمی دونه از کجا باید شروع کنه.. 

 

سال ۸۷ با همه اتفاقای خوبو بدش گذشت و جاشو به سال ۸۸ داد که امیدوارم پر از شادی و برکت برای همه باشه.. البته اتفاقای خوب و بد همیشه هست و نمی شه انتظار داشت که همیشه شادی و خوشی باشه.. به هر حال دعا می کنم خدا تحمل و ظرفیت هر خیر و شری رو بهمون بده.. گرچه خواسته های خدا همگی خیره.. 

 

خوب از تعطیلات بگم.. چهارشنبه قبل از سفر پسرک فکر نمی کردم بتونم ببینمش آخه کلی کار داشت که باید قبل از سفر انجام می داد.. اما با کمال ناباوری وقتی غروب بهش زنگ زدم که ببینم در چه حاله و کاراشو انجام داده یا نه گفت دارم میام پیشت... هوا هم خیلی سرد بود.. خلاصه پسرک اومد و خیلی خوش گذشت و یک خداحافظی عشقولانه باهم کردیم.. من گرچه به طور طبیعی و طبق خصلت حسادت زن.ونه اصلا دوست نداشتم تنهایی بره سفر اما چون می دونستم نمی تونم باهاش برم سعی کردم منطقی باشم و اذیتش نکنم و بذارم از مسافرتش لذت ببره.. اونم واقعا مطابق با احساسات من رفتار کرد و حسابی دلتنگیشو از اینکه من باهاش نیستم نشون داد.. 

خلاصه نصفه شبی با ماشین رفتیم یه دوری زدیم و پسرک چون یه خورده سرماخورده بود یه آمپ.ول زد و برگشتیم خونه و پسرک رفت به امید خدا..  

من هم ساکمو بستم تا فرداش برم ترمینال جنوب ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم.. 

صبح فردا با ترس و لرز با آژانس رفتم ترمین.ال جنوب.. اول قرار بود پسرک بیا دنبالم ببرتم اما چون پروازش ساعت ۱ بود و صبح باید آماده می شد بره فرودگاه و رفتن به فرودگاه ا.ما.م هم که می دونید خودش یه مسافرته بهش گفتم من خودم می رم تو به کارات برس. اما مدام نگران بود و زنگ می زد.. البته شاید هم می خواست خرم کنه که زیاد از رفتنش ناراحت نباشم.. 

خلاصه دوستان با ترس و لرز رفتم از باجه تعاونی ۲ پرسیدم آقا برای... بلیط دارید؟؟ منتطر بودم آقاهه بزنه تو سرم بگه  آخه الان وقت بلیط خریدنه تو این شلوغی برو گمشو بلیط نداریم.. اما آقاهه با کلی ذوق گفت بله چند نفرید؟ من هم که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم با هیجان بلیط برای نیم ساعت بعدش خریدم و رفتم نشستم در سالن انتظار... می خواستم سریع زنگ بزنم به پسرک تا خبر ظفرمندیمو بهش بدم تا دیگه منو مسخره نکنه که چقدر بی برنامه ای؟ الان بلیط گیرت نمیاد و باید بمونی تنها تو خونه.. 

خلاصه هفته اول خونه مادر بزرگه سپری شد به همراه عمه زاده ها و عموزاده ها... سال تحویل سر خاک بابای مهربونم بودیم که پارسال سال تحویل کلی کنار هم بهمون خوش گذشته بود.. جات خیلی خالی بود بابای مهربونم.. همیشه تو قلبمی.. 

البته پسرک موبایلش تا آخره شب خاموش بود و من یه خورده نگرانش بودم.. اما روز جمعه قبل از سال تحویل موقعی که داشتیم می رفتیم آرامگاه با یه شماره خارجکی زنگ زد و خبر رسیدنشو داد... یه سیم کارته ترک سل گرفته بود.. هفته اول خیلی خوب بود اما وسطاش خبر بدی شنیدیم که یه خورده ناراحتمون کرد و اونم خبر بستری شدن بابای مامانم در بیمارستان بود.. که البته متاسفانه فوت کردن.. خلاصه مامانم و داداشم برگشتن شهر محل سکونت مامانم و من جمعه برگشتم تهران.. چون باید می رفتم سرکار... شاید تو یه پست جداگانه توضیح دادم که چرا من نرفتم و اینکه چرا زیاد غمگین نیستم.. 

پسرک سه شنبه شب برگشت.. یعنی چهارم فروردین و حسابی بهش خوش گذشته بود... 

من هم که تا جمعه موندم خونه مادربزرگم و لحظه شماری می کردم برای دیدن پسرک و البته سوغاتی ها 

جمعه پسرک اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه البته مادر شوهری اصرار کرد که ناهار برم خونشون اما قبول نکردم.. آخه هم می خواستم بعد از ۱۰ روز هم با پسرک تنها باشم هم اینکه تو راه حسابی خسته بودم و باید می رفتم خونه دوش می گرفتم.. واسه همین گفتم باشه واسه یه روز دیگه.. پسرک اومد دنبالم اما نامرد بدون سوغاتی ها..  خلاصه رفتیم خونه و چون هم من و هم پسرک یه خورده سرما خورده بودیم یه سوپ آماده درست کردیم و با وجود بد مزگی تا تهش خوردیم و خوابیدیم..شب هم پسرک برگشت خونه.. فرداش یعنی شنبه  دعوت بودم خونه پسرک

اما چون می خواستم یه سر برم شرکت ناهار نرفتم . عصر رفتم یه خورده که عید دیدنی و خاله بازی کردیم پدرشوهری که بیرون بود از خونه عموی پسرک زنگ زد که عروس داماد پاشید بیاید یه تالار براتون دیدیم بپسندید که تالارا اصلا وقت خالی واسه مرداد ندارن و فقط همین جا وقت داشته.. خلاصه فهمیدیم به به وقت بدو بدوی ماهم فرا رسیده.. یه خورده گلو درد داشتم اما دیگه با پسرک سریع آماده شدیم و بدو رفتیم و تالارو پسندیدیم و خلاصه واسه ۸ مرداد فعلا رزرو کردیم.. دعا کنید همه چیز به خوبی پیش بره.. قرار شد برای عقد هم دیگه فقط تو خونه جشن بگیریم.. حالا تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد.. دعا کنید.. 

شب که از تالار برگشتیم من خیلی حالم بد بود از گلو درد نمی تونستم حرف بزنم به زور شام خوردم و پسرک منو برد درمونگاه شبانه روزی تا یه آمپولی بزنم حالم بیاد سرجاش.. خلاصه پسرک منو برد خونه رسوند و برام آبمیوه گرفت و منو خوابوند و خودش رفت.. خلاصه جونم براتون بگه که کل یه هفته رو اصلا سرکار نرفتم و خونه خوابیدم و با پسرک ول گشتیم.. آخر هفته هم قرار بود با پسرک بریم واسه مراسم شب هفت پدربزرگم که طوفان شدو مامانم گفت نمی خواد بیاید... ما هم سیزده به در با خانواده پسرک رفتیم پارک و کلی خوش گذشت.. جای شما خالی.. 

دیروز هم پسرک رفت اسکی و من تو خونه به امور کزتینگ رسیدم.. داداشی هم دیروز برگشت تهران..  

راستییییییییییییییییییییییی... سوغاتی ها هم همون روز عید دیدنی دریافت شد...  

یه عدد شلوار جین mavi دمپا گشاد جدید... یه شلوار برمودای leveis فوق العاده شیک.. و کلی شکلات و باسلوق ترکیه و ماچ!  خیلی خوشگلن اما عکس ننداختم ازشون شرمنده.. 

 

چه پست طولانی مرد افکنی شد... فعلا بای برم یه خورده هم حقوقمو حلال کنم..