این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

مادرم..

من آخه چه جوری مهاجرت کنم.. وقتی مامانم زنگ می زنه که ر..ی.سی.ور  روشن نمی شه چی کار کنم.. من از غصه اینکه الان مامانم تنهاست و حوصله اش سر رفته و من از این راه دور نمی فهمم مشکل اون دستگاه لعنتی چیه اشک تو چشام جمع می شه... اگه این همه دریا و آب بینمون بود که حتما حالا از غصه تنهایی مامانم دق کرده بودم..


دلم برای مادرم تنگ می شه.. جدیدا خیلییی بیشتر....


خدایا برای من تنها همین مادر مانده حفظش کن..

بهار..

تو زندگیم دو تا بهار هست.. با یکیشون حتی یه راز مگو هم ندارم.. عین کف دستیم برای هم...

با دیگری یه نوع دیگه صمیمیت دارم.. از بچگی تقریبا از10 سالگی باهم دوستیم..


یکیشون ایرانه و اون یکی اون سر دنیا تو قطب زندگی می کنه..

یکیشون ازدواج کرده و اونی که تو قطبه مجرده.. گرچه اینی هم که تو ایرانه داره شرایط رفتن به  قطب رو آماده می کنه.. :(

حالا این بهار اولی که تو قطبه داره 13 مهر میاد ایران.. اگه خدا بخواد و من خیلی خوشحالم یه جورایی انگار مثلا چندین ساله که ندیدمش.. گرچه هنوز یه سال نشده که رفته.. :)


در هر صورت خواستم بگم که آدم هرچی بهار زندگیش بیشتر باشه بهتره.. بله!




شیدای نا آرام...

بابا مى گوید خبر دارى از قیمت دلار؟ مى گویم نگو پدر من، نگو. اجازه بده من در دنیاى مصنوعى خودم زندگى ام را بکنم. اصلا ندانم چه اتفاقى دارد در این مملکت مى افتد. در شرکت، خدا را شکر، همکارها کارى به کار دلار ندارند. مهمترین بحث دیروزشان این بوده که جلال همتى وسط آهنگش دارد مى گوید زائو یا زالو. البته جواب دادن به این سوال راحتتر از جواب دادن به سوال بابا است. من گوشهایم را محکم مى گیرم. اخبار نگاه نمى کنم. روزنامه نمى خوانم. سایتهاى خبرى را سر نمى زنم. باید بنشینم به دور و بریهایم هم التماس کنم که بگذارید منِ طفلکى همین زندگىِ کارمند کوچولویى ام را در این حباب شیشه اى ادامه بدهم و هى فکر نکنم به اینکه چقدر راحت مى شد من در این کشور لعنتى که وطنم است نباشم و توى سر پدر و مادرم به جاى مغز چى بود وقتى سال ٥٩ و با شروع جنگ دو تا بچه را برداشتند و برگشتند ایران. ما رفتیم همدان. به خاطر طرح پدرم و بعد ما زودتر از بچه هاى تهرانى یاد گرفتیم بگوییم بمب. من از حالاى سینا، ٢ سال هم کوچکتر بودم. مى دانم که اگر در این مملکت کوفتى جنگ بشود بچه ام را برمى دارم و فرار مى کنم و دیگر اهمیت نمى دهم به اینکه امیر بگوید همه جاى دنیا آسمان همین رنگ است و یا ما اینجا جا افتاده ایم. اما حالا نشسته ام دارم زندگیم را مى کنم. به خدا، براى اینکه روزهایم را با خنده شروع کنم و اقتدا نکنم به جمعیت عبوس، دارم زور مى زنم. بگذارید من یکى خبر نداشته باشم سفارت کانادا را بسته اند و دلار گرانتر شده و طلا سر برداشته به فلک، اه!


نمی دونم چی داره سرمون میاد.. من هم خیلی نگرانم.. وقتی این پست خانوم شین رو خوندم خیلی احساس هم دردی داشتم..

خدایا راهی باز کن...

خنک!

البته هوا دیگه داره رو به سردی می ره.. ولی تا سرد نشده برید تو این لینک و این نوشیدنی محشرو درست کنید و لذت ببرید..

اگه مقدار آبشو کم کنید مخلوط کن یه خورده سخت تر می چرخه اما خوب یه یخ در بهشتی نصیبتون می شه که ...وایییییی... دلم خواست دوباره... دیشب درست کردم.. عالییییییییییییییه!

شروع یک زن تمام شد!

کتابی که خریده بودم دیروز تموم شد.. کتاب خوب و جالبی بود و داستان جالبی داشت..


یه چند تا کتاب نخونده دارم که باید بخونم..

کتاب شروع یک زن به تصمیمات من خیلی ربط داشت.. جالب بود..


اوضاع خوبه.. یعنی خوب دارم پیش می رم.. راضیم..


فردا به یه جشن حنابندون دعوتیم.. دخترعموی پسرک...

نمی دونم چی مناسبه برای پوشیدن..

شاید یه لباس ساده پوشیدم.. ساده.. اصلا برام مهم نیست کسی چه فکری می کنه..

من همیشه در انتخاب لباس و خریدن لباس خیلی ساده گرفتم و خیلی ساده فکر کردم.. چندتا لباس مجلسی خانومانه و خفنی که دارم هم یا به اصرار مامانم بوده یا پسرک...

وگرنه اگه به من بود که همیشه ساده بودنو ترجیح می دم.. ساده و شیک..

اصلا به مدلهای آنچنانی مو و لباس و آرایش علاقه ای ندارم..

من اینم دیگه..


ایزو 9001!

کم و بیش در جهت اهداف جدیدم دارم پیش می رم.. خوب البته هنوز رضایت کامل حاصل نشده اما

از وضعیت فعلی راضیم..


غریبه نیستید باید بگم که خوندن نمازو با حضور قلب شروع کردم.. اینو نگفتم که منت و ریایی باشه..

همیشه با خودم می گفتم.. بادی به جایی برسم که نیاز به نماز خوندن رو احساس کنم و بعد با حضور قلب و شادمانی بخونم امروز به این احساس رسیدم و از این بابت خوشحالم..

.. به یه تلنگر نیاز داشتم که خوشبختانه یکی از دوستان در این رابطه کمک بزرگی کرد..


تصمیماتم در این جهته که از وقتهای بی استفاده ام کمال استفاده رو بکنم.. آرامشو با تمام معناش وارد لحظه هام کنم.. آدم راحتی باشم..

قران بخونم.. نه به این جهت که ثواب دارو اینا.. به این جهت که تمرکز کنم..مراقبه و آرامش..

می خوام سطح زندگیمو بالاتر ببرم..

کارهای نیمه تمام آفت وقتهامون هستم.. اولین کار برای رسیدن به آرامش قلبی تمام کردن کارهای نیمه تمامه.. پاک کردن گرد و خاک از گوشه کنار زندگی.. با دقت کار کردن و تمیز زندگی گردن..

تمیز از هر چیزی..

از کمدهای لباس مرتب گرفته تا ذهنی مرتب و عاری از خرده ریز و مشغولیتی..


درگیر کردن فکر برای مسائل با اهمیتی که کیفیت زندگی رو بالا می بره..


خلاصه که دارم برای زندگیم ایزو می گیرم..

شروع یک زن..

دیروز بعد از مدتها به خودم اومدم.. دیدم خیلی از پیتی واقعی دور شدم...

دیدم خیلی نکات ریز هست تو زندگی که دیگه رعایت نمی کنم.. 

دیدم خیلی وقته که گوشواره ای به گوشم نیست.. خیلی وقته نشونه های دختر کوچولوی درونم رو نمی بینم.. دختری که برای خریدن کتاب همه پول هفتگیشو می داد.. خیلی وقته فقط ایبوک می خونم..


من آدم دنیای مجازی نبودم.. من رنگ و بوی کاغذ نو کتاب رو خیلی دوست داشتم و دارم و اینو یادم رفته بود..

دیروز اولین کاری که کردم بعد از اینکه ساعت 2 از شرکت زدم بیرون این بود که تا رسیدم خونه رفتم تو آشپزخونه و یخچالو تمیز کردم.. لباسهای شسته شده و خشک شده رو از روی بند چمع کردم و لباسشویی رو دوباره روشن کردم.. این پسرک خیلی لباس کثیف می کنه!!


در حال شستن چند تکه ظرف بودم که دخترک 3 ساله همسایه با گریه خودشو مهمون خونه ما کرد..

شبکه کارتون رو براش اوردم و نشوندمش پای کارتون. روی مبل دراز کشید و با اشتیاق میوه هایی که براش گذاشته بودمو تموم کرد و باب اسفنجی نگاه کرد و من مشغول اتو کشی لباسهای پسرک شدم..

احساس خوب رسیدن به خونه عشقم رو داشتم..


دیروز حمام کردم و پیراهن خنک گلدار خونگی رو تنم کردم...

موهامو براشینگ کردم و گوشواره هامو انداختم و به خودم در آینه لبخند زدم..


شب هم با پسرک و خواهراش رفتیم بیرون.. بام محک.. پسرک که از صبح منو ندیده بود.. با دیدن تغییراتم لبخند زد و گفت عیدت مبارک.. :) راستش این شوخی خیلی بهم چسبید..


من امروز صبح برای خودم یک کتاب کاغذی خریدم به نام شروع یک زن.. از فریبا کلهر..


من شروع شدم.. دوباره شروع شدم..


اجلا...س ...پار...تی!

خوب امیدوارم این تعطیلات به همه تهرانیها خوش گذشته باشه..!!!

ما که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل بودیم و امروز هم که شنبه است به یه مصیبتی خودمونو رسوندیم سرکار! دریغ از یه تاکسی که تو خیابون پر بزنه!! :))


البته به هر جون کندنی بود آقای مدیر خودخواه رو راضی کردیم که ساعت کاری رو تا 2 اعلام کنه و یه چند ساعتی لا اقل امروز زودتر بریم خونه.. آخه واقعا امروز دیگه خیلی زور داشت بیایم سر کار آخه نه تنها تهران بلکه اروپا و امارات هم امروز تقریبا تعطیلن و من که خودم به شخصه کاری جز وبلاگ نویسی و زدن چند تا ایمیل کاری بی خود نداشتم..


اینه که ما امروز ساعت 2 میریم خونه!

آخر هفته گذشته هم در تعطیلات دوباره هوار خونه مامانم شدیم ... که صد البته خیلی خوش گذشت...

پنج شنبه صبح با پسر یه سری رفتیم جنگل و حدود دو کیلو تمشک جنگلی چیدیم .. تجربه محشری بود..

حسابی بهمون خوش گذشت.. همش تبدیل به سه شیشه مربای تمشک و یه بطر شربت تمشک شد.. پنجشنبه شب شام هم مهمون مامان در رستوران یه هتل جنگلی اطراف ساری شدیم که خیلی خیلی قشنگ بود.. به همتون پیشنهاد می دم برید این هتلو از نزدیک ببینید.. جاش واقعا دنجه.. تو دل جنگل با یه هوا و ویوی عااالی!



حزب باد

این مدیر ما جزو حزب باده.. هر روز یه حرفی می زنه..

از 1 ساعت پیش فکر می کردیم از توی حرفاش که ما هم تا یکشنبه تعطیلیم..


اما همین 10 دقیقه پیش اعلام کرد که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل و بقیه روزها رو باید بیاید.

می گه تعطیلی مال شرکتهای بیکاره...


البته خوب حق هم داره خیلی سرمون شلوغه و با این اوضاع مملکت که هر روز یه تغییری در قوانین جهانی اتفاق می افته، باید کارامونو با سرعت بیشتری پیش ببریم..


به هر حال گفتم که بدونید ما فردا تعطیل نیستیم و تو سوت و کور خیابونها باید بیایم سر کار..


می بینم هیچ کس منتظر عکسها نبوده و دریغ از یک کامنت!

تعطیلید؟

بچه هایی که تو شرکت خصوصی کار می کنند. شماها تو این تعطیلی ها تعطیلید؟ یا نه؟

سفرنامه تصویری...

سلام اینم قولی که داده بودم..

اولین عکس مربوط می شه به دریای نازم که دختر چهارماهه دوستمون بود که ما رو به آلاشت دعوت کرده بود..

عاشقتم خاله...


بعدی عکس خونه روستایی در آلاشته که دو شبو توش گذروندیم..


اینم عکس دست پسرک و پسر عموش که مدام در حال تخته نرد و کری خوندن بودن..


اینم یه عکس از منطقه کوهستانی و جنگلی بالای آلاشت به اسم لرزنه.. که واقعا سرد بود..



اینم یه قورباغه چاق تو جنگلهای نکا که همه دخترا رو فراری داد و فقط پیتی شجاع موند و یه دوربین که ازش کلی عکس انداختم..

اونم دست پسرعموی پسرکه که خیلی شجاعه..


اینم یه سرس عکس از باغ پرندگان و چرندگان قمصر..


من عاشق این فلامینگوهای یه پا شده بودم.. :))



مرغ ماهی خوار خسته!!




اینم یه پرنده خوشکل که اسمش توکانه.. شبیه شیلا در کارتون سندباده..


این شتر مرغ خنگو نگاه کنید..

این اسبهای پا کو تاه رو ببینید.. خیلی با مزه بودن..




اینم از اون کرکسهای ترسناک... از اونایی که تو رابین هود تبر رو دوششون بود نگهبانی می دادن..



خلاصه که عکس خیلیی زیاده.. می ترسم خسته بشید..

اگه بازم دوست داشتید بگید بذارم..


عذرخواهی..

دوستای خوبم و دفترچه خاطرات من.. منو ببخشید.. کابل دوربین جامونده خونه...


فردا روز موعود است..

دلبستگی..

سلام به همه دوستان عزیزم..


اول نوشت: من واقعا شرمنده ام که عکسایی که قول داده بودم و نذاشتم براتون..

اما نگران نباشید.. دلیلش فقط مشغولیت شغلی بود.. اما امروز دوربین همرامه تا عصر ان شاالله براتون یه پست عکسی می ذارم..


خبر جدید اینه که پنج شنبه ساعت 11 صبح بود که پسرک زنگ زد که:


پسرک: میای بریم کاشان!!؟؟؟

من:


خلاصه این شد که ما ساعت 4 بعدازظهر جلوی خونه مادرشوهر بودیم و با خانواده شوهر همگی راهی کاشان شدیم..


پنج شنبه شب را در قمصر و در ویلای خاله همسر گذراندیم و صبحه جمعه بعد از بازدید از خانه پرندگان قمصر و گرفتن عکسهای بی شمار از پرندگان زیبا راهی کاشان شدیم و ناهار در رستورانی مهمان خاله آقای همسر بودیم..

بعد از استراحتی غروب جمعه من و خانواده خواهر شوهر بزرگ به تهران بازگشتیم و همسر و پدر و مادرش و خواهر شوهر کوچک و همسرش ماندند تا فردا یعنی امروز برگردند.. چون من مجبور بودم امروز اینجا در خدمت شما باشم.. این بود انشای من! 


خلاصه اینکه جاتون خالی خیلیییی خوش گذشت.. حالا در پست بعدی با جزئیات بیشتری و با عکس می نویسم..

فعلا برم به کارام برسم..


منتظرم باشید..

بعدا نوشت: معنی و دلیل عنوان پست بعدا شرح داده می شود!!