این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

خبرهای جدید

شماهایی که از ابتدا نوشتن وبلاگم با من بودید و شماهایی که از خیلی قبل تر منو می شناسید می دونید که من با عشق ازدواج کردم... می دونید که می خواستم که پسرک همسرم باشه و سرنوشت هم با خواست من همراه شد... سه سال و 9 ماه و سه هفته و سه روزه که من و پسرک در کنار هم تک تک لحظه های زندگیمونو شریکیم... و کم کم راضی شدم که این لحظه ها رو با نفر سومی شریک بشیم و خدا هم با رضایت ما همراه شد و خیلی زود این نفر سوم کوچولو رو بهمون بخشید... نفر سومی که الان تقریبا اندازه یه عدسه... ورودت به جمع عاشقانه دو نفرمون مبارک مامانی.. خوش اومدی عزیزم...

برای خودم و او...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخر هفته

خوب امروز 5 شنبه است و خیلی روز خلوتیه تو محیط کار... دیروز هم که روز مادر و زن بود و حسابی به همه خوش گذشته.. البته نه به همه... خدا همه مادرای مهربون که از پیشمون رفتن رو بیامرزه و روحشون رو شاد کنه.. حوصلم سر رفته.. چند روزیه موقع خواب در بالکن رو باز می ذاریم و با یه هوای خنک می خوابیم... صبح که ساعت 5:45 بیدار میشم که پسرک رو بدرقه کنم شالمو می ندازم رو دوشم و می رم رو بالکن و تو هوای نیمه تاریک بارها برای هم دست تکون می دیم .. یه هوای خنک.. با دستم شاخه های درخت بلند تو حیاط که شاخه هاش تا نزدیکای در اتاقمون میاد رو بلند می کنم که نره تو چشمام و بعد منتظر می شم تا آخرین دستو براش تکون بدم و به سلامت راهیش کنم بره به محل کارش.. گاهی دلم می خواد ه سوراخ تو دیوار درست کنم که شاخه هاش تا توی اتاقمون بیاد.. بعد که پسرک رفت.. هنوز یک ساعتی وقت دارم که برم سر کار.. برق اتاقو خاموش می کنم و میخزم زیر پتو.... صدای پرنده های لا به لای درخت مهربون حیاط و نسیم خنک صبح و هوایی که آروو آروم روشن می شه... به اینها نگاه می کنم و دوبار خواب شیرینی میاد سراغم... همینها باعث می شه هر روز از 10 تا 20 دقیقه دیر برسم سر کارم.. خیلی اتاق خوابمونو دوست دارم.. حیف که اتاق خواب خونه جدید پنجره اش رو به نورگیره ساختمونه و هیچ درختی روبروش نیست..... اما عوضش پنجره آشپزخونه اش رو به یه چنار بلند قدیمی باز می شه... به هر حال هر خونه ای یه حسنی داره دیگه...

دزد...

ساعت 10 دقیقه به 11 شبه و من تنهام.. پسرک ساعت 8 تازه اومده بود خونه که یکی از دوستاش زنگ زد که دزد زده به مغازه اش.. طلافروشی!!


ظاهرا دو نفر میان تو مغازه و می گن یه گردنبند بیارن که ببینن و تا میارن ورمی دارن و پا می ذارن به فرار... اونا فقط تونستن یکیشونو بگیرن و نفر دوم با گردنبند فرار کرد.. :(


پسرک رفته کمکشون که باهم برن برای تنظیم شکایت...


روزهای بدتر و بدتر داره از راه می رسه و مسئولین مملکت جهنمی ما تنها با این فکرن که نکنه جوونا برن تو فی.س بوغ .. فیل تر و محدودیت...


متنفرم از این مملکت جهنمی که مردمش نفرین شده اند... متنفرم از روزهای سرد پر از فشار.. متنفرم از تویی که پر از حس انزجاری.. متنفرم از تو...


پ.ن. متاسفم که اینقدر تلخم... می خواستم از سبک شدن کارم و پیاده روی بهاری امروز بنویسم اما نشد.. امروز زود اومدم خونه و گردگیری کردم... یه دسته گل رز از حیاط چیدم و  گلدون رو میزو پر از گل رز خوشبو کردم و با دو تا شمع معطر منتظر پسرک بودم که اینجوری شد..

الان هم که زنگ زده که رفته خونه پدرو مادرش.. که میاد و برام تعریف می کنه چی شده.. اما من دیگه از حس همه چیز اومدم بیرون..

میرم بخوابم.. شب به خیر...

اعتراف

اومدم یه اعترافی بکنم... اعتراف کنم که یه مدتیه از خواهر کوچیک همسرم دلخورم.. چون هرچی تو این مدت سعی کردم بهش بفهمونم که می خوام مثل خواهر برای هم باشیم نفهمیده... موقع عروسیش با اینکه خیلی سرم به خاطر تغییر شغلم شلوغ بود اما سعی کردم هر از گاهی بهش با زنگ زدن و اس ام اس آرامش بدم و کمکش کنم... موقع رفتن ماه عسل مدام باهاش در تماس بودم که از استرسش موقع پروازی که 12 ساعت تاخیر داشت کم بشه... فکر نمی کنم مامانش هم به اندازه من بهش زنگ زده باشه....... اما رفتارش یه جوریه که انگار منو نمی بینه و اصلا وجود من براش مهم نیست و البته این گاهی اتفاق می افته و اصولا تعادلی تو این اتفاق نیست... اهمیت این موضوع برای من اینه که همیشه دوست داشتم آدمایی که باهاشون زندگی می کنم برام مهم باشن و هیچ دلخوری و مشکلی با هیچ کدومشون نداشته باشم... اما الان فهمیدم که بعضی وقتها رسیدن به روابط ایده آل ممکن نیست و برخی آدمها نمی خوان که ایده آل برخورد کنند... اون حسش نسبت به من عوض نمی شه... ومن دیگه می خوام که برام مهم نیاشه.... الان فقط می خوام به خودم اهمیت بدم.. و طبق اصول خودم رفتار کنم... همین و همین.. من خواهری ندارم... و لزومی نداره از کسی که نمی خواد جای خالی خواهر رو برای من پر کنه توقعی داشته باشم... دوستان گل و برادر و مادری دارم که این جای خالی رو برای من پر کردند.. براش آرزوی آرامش واقعی دارم نه ساختگی...