این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دهه چهارم

صدای جاروی پیرمرد نارنجی پوش هر روز مثل عقربه های ساعت نزدیکی اذان صبح رو نشان می ده و من هر روز خواب آلوده به روز شروع نشده بی جذابیت پیش رو فکر می کنم. لحظه های کشدار اول صبح های تعطیل در روزهای کاری به چشم بر هم زدنی می گذره و آفتاب طلوع می کنه و هنوز بعد از 10 سال کارمند بودن هر شنبه روزهای باقیمونده تا جمعه و تعطیلات آخر هفته رو می شمرم. روزهای زندگی من به عنوان زنی کارمند در دهه چهارم زندگی و در 33 سالگی کشدار و عذاب آوره و همسرم که به عنوان یک عشق وارد زندگی من شده تنها نقطه برجسته روزهامه.. هر روز تکرار اتفاق پیاده روی صبحگاهی تا ایستگاه تاکسی و بعد رسیدن به اولین ایستگاه اتوبوسهای تندرو، سوار شدن و بعد پیاده شدن و رسیدن تا شرکت و سرو کله زدن با دستگاه حضور غیاب اثر انگشتی که هر روز به من یاد آوری می کنه که شستشوی ظرف با دست بدون دستکش پوست دستو زمخت می کنه.. ساعتهای کاری کشدار و بعضا تکراری. چهره های عبوس. لباسهای تیره. خیابونهای پر صدا. صدای همهمه ای که در گوشم می پیچه. از این همه صدا و همهمه.. بیزارم و ناچار.. روزهای دهه چهارم زندگی من با همسرم خوب شروع شد و بد ادامه پیدا می کنه.. هدف کوتاه مدتم ورود به خونه ایه که پنجره آشپزخونه اش رو به خیابون پر درخت باز می شه که تا 6 ماه آینده محقق می شه و هدف بلند مدتم رفتنه.... رفتن...

در حسرت عصرها و صبحهای بهاری

در حسرتم.. در حسرت یه صبح بهاری که برم تو خیابونا دلی دلی راه برم و تنفس کنم.. در حسرت اینکه برم عصهای ویندوز شاپینگ کنم و بوی اقاقیای کوچه پس کوچه های خیابون وزرا مستم کنه.. اما هر شب کارم شده ساعت 10 رسیدن خونه و صبح ساعت 7 بزنم بیرون.. بهار داره می ره و من در حسرتم...

روز آخر تعطیلات

بالاخره تعطیلات دست داشتنی من تموم شد.. غلت زدن تو رختخواب و ول گشتن بین کانالهای تلویزیون..

روز عید دیدنی های تموم نشدنی.. مسافرتهای یکی دو روزه..


یه ماهم که باشه زود تموم می شه و باز روز آخر من ناراحتم که داره تموم می شه...


خوش به حالتون اونایی که فردا تعطیلید.. :))


ای بابا.. فکر کنم من باید برم بخوابم تا فردا..

شروعی نو..

از جملات کلیشه ای آغاز سال نو دلزده ام...


بهترینها برای شما که لایق بهترین هائید..