این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

یک روز دیگر

امروز چهارشنبه است.. 17 تیر ماه 1394.. و بیست و یکمین روز ماه رمضان.. دلیل تعطیلیش که معلومه..


من تا آخر هفته تعطیلم یعنی سه روز... اما پسرک هیچ کدوم از این روزها رو تعطیل نیست و باید بره سر کار..

سال 94 برای من با مسافرت های متععد شروع شد و بدون هیچ مسافرتی ادامه داره.. در واقع مشغله کاری پسرک در سال جاری اونقدر زیاده که حتی برای سفرهای کوتاه هم وقت نداره.. به من پیشنهاد مسافرت تنهایی می ده ولی خوب آخه بدون پسرک که به من خوش نمی گذره...


امشب دعوتیم برای افطاری خونه خواهرشوهر ارشد که خوب این خودش یه تنوعه..

خبر دیگه ای که این روزها خیلی هم خوشحالم کرده و هم ناراحت اینه که دوست عزیزم بهار داره تو قطب و با یه آدم اهل قطب ازدواج می کنه و من نمی تونم کنارش باشم..

این مرزها چه بلایی داره سر روابط انسانی میاره... کاش می شد مثل پرنده ها پرواز کرد..

رفتم براش یه گوشواره خیلی ناز خریدم که بدم مامانش براش ببره... امیدوارم خوشش بیاد...

پسرک از سرکار برگشته و الان خوابه.. برم بیدارش کنم که بره حموم و آماده شیم برای مهمونی..


دوستتون دارم.. ازتون دورم ولی هستم..


حال این روزهای من..

سلام... روزهای زیادی از آخرین باری که یادداشتی نوشتم می گذره..

خوب هر روز که ارتباط با دنیای مجاری از طریق اسمارت فون و اپلیکشن های رنگ و ارنگش وارد زندگی ما شد

ارتباط وبلاگی یه خورده کم رنگ تر شد...

هر روز داره اوضاع ارتباطات بدتر می شه.. البته نه لزوما بدتر.. بهتره بگیم ما آدما رو تنبلتر می کنه..

سال 94  سال پر از مشغله ای برای من بود.. هفته اول سال نو به مسافرت به ترکیه با همسر و یکی از دوستانم گذشت..

هفته دوم به مسافرت به زادگاه پدری..

هفته سوم به شروع کار در سال 94 و هفته چهارم به یه مسافرت 10 روزه به کشور هنگ کنگ و جزیره ماکائو  بابت یک ماموریت کاری و البته تفریح..

در مجموع خوب شروع شدی سال 94! دمت گرم! :)

سال گذشته یه پیشرفت کاری بزرگ برای من اتفاق افتاد که البته مشغله کاریم رو دوچندان کرد.. البته درآمدم دوبرابر نشد اما خوب خدا رو شکر افزایشش راضی کننده بود تا حدودی.. البته جا داره کمی بیشتر بشه در سال جدید... :)))

البته پیشرفتهای کاری هرچقدر هم بزرگ باشه جای پیشرفتهای فردی ادمها در زمینه های شخصی و زندگی رو نمی گیرن..

می خوام امسال سال بهتری از لحاظ سلامت و زندگی فردیم باشه..

شاید اصلا تا یه زمان محدودی بیشتر کار نکردم و نشستم خونه به زندگیم رسیدم.. کسی چه می دونه! ؛)

برای هم دعا کنیم..

غیبت

سلاممممم ...

خوب این همه دوری فقط یه دلیل که نداره.. دلایل متعددی باعث می شه آدم حس نوشتنش نیاد...

راستش من آدم وبلاگ نویسی نیستم و راستش اینجا ر برای جلب مخاطب یا راه اندازی یه مجله تفریحی و معرفی کتاب و فیلم و اینا راه ننداختم.. یعنی اصلا قصدم این نبوده که بخوام منظم و روی یه اصول و برنامه روزانه مطلب بنویسم...

من تنبل تر از این حرفام بابا...

تو مدتی که نبودم اتفاقهای متعددی افتاده و بعضیا مهم بوده و بعضیا زیاد هم مهم نبوده... یکی از مهم ترین هاش برای من یه هفته مرخصی مطلق و مسافرت به کیش و شمال و اینا بوده که جای هیچ کس هم خالی نبوده و دوتایی خوش گذروندیم با پسرک...  والله!

یکی دیگه هم اولین نوبت تزریق پی آر پی مفصل زانوی مامان بوده که همین پنج شنبه انجام شد و الان در حال استراحته

دعا کنید تاثیر داشته باشه .. زانوی مامانم به علت آرتروز فوق العاده شدید به شدت درد می کنه و تقریبا دیگه نمی تونه راه بره و باید عصا براش بگیرم...

دیگه اینکه خودم حسابی تغییر استایل در زندگیم ایجاد کردم و نوع تغذیه و روش زندگیم رو به سمت سلامت بردم و حسابی با فالو کردن یک چالش 30 روزه به صورت متناوب و همراه یک سری از دوستام در ای..نستا....گرام به سوی یک زندگی سالم در حرکتیم...

اصلا یکی از دلایلی که وبلاگم سوت و کور شده همینه که تو اون جبهه فعالم..

مراقب خودتون باشید عزیزان....

هلثی لایف استایل فراموش نشه...

سرنوشت نقطه های باز..

خوب یه روزهایی هست که آدم نیاز داره که تنها باشه.. یا با آدمهای جدیدی باشه.. و با دوستهای جدید خوش بگذرونه.. 

به نظر من آدمها تو هر سنی می تونن دنبال روابط و دوستای جدید باشن..

خیلی از دوستام از ایران رفتن.. خیلی هاشون تو همین ایران ازم خیلی دورن...

بعضی هاشون دیگه دوستم نیستن..

از همین جهت جدیدا دنبال روابط و آدمهای جدیدم.. غیر مجازی.. واقعی و فیزیکی.. جوری که بتونم تو یه یکی از شعبه های ویونا یاهاشون بشینم و برانی داغ با بستنی وانیلی بخوریم و پشت سر مدیرمون غیبت کنیم.. عکس بندازیم.. ریز ریز بخندیم و خوش بگذرونیم..

بعد با وجود کلی وقت گذرونی بازم قبل از پسرک برسم خونه و مشغول آماده کردن شام باشم که پسرک زنگ بزنه بخواد بیاد دنبالم و من بگمممم اوووووووووو من خیلی وقته رسیدم خونه..:)) بپرسه مگه با دوستات نرفتی  و من بگم چرا بابا یکی دو ساعتی هم نشستیم تو کافه ولی من الان تو خونه در حال کدبانوگریم.. مشغول درست کردن فلافلهای فلفلی!

بعضی رورها آدم نیاز داره با یکی حرف بزنه و از در و تخته بگه.. یا تنها باشه و خیال پردازی کنه..

امروز از اون روزهاست...

پ.ن.1. پولی قلنبه ای که منتظرش بودم به دستم نرسیده و یه جورایی طرف در حقم نامردی کرده و پولمو خورده و جواب تلفنهامو هم نمی ده! منم دستم بهش نمی رسه تو یه کشور دیگه...منم واگذارش کردم به خدا... بی خیال شاید حکمتی توش بوده..

پ.ن.2. پسرک به مناسبت تعطیلات مذهبی که تو آبان هست یه هفته کارخونه رو تعطیل اعلام کرده و به جای تعطیلات تابستانی، تعطیلات پاییزی برای چارت زمانبندی تعریف کرده و حالا ما موندیم که کجا بریم!

مسافرتهای داخلی که همه جا عزاداریه! می خواستیم بریم مشهد اما خوب می دونید که مشهد تو این ایام خیلی شلوغه!

خارج از ایران هم ترجیح می دم عید برم.. اما خوب شاید آدم بتونه عید هم بره؟ ها؟ البته یکی از دوستام تو آبان وقت سفارت امریکا داره ارمنستان و اصرار داره ماهم باهاش بریم.. البته تاریخ دقیقش هنوز معلوم نیست و قراره آخر مهر معلوم شه!

نمی دونم البته با توجه به زمانبندی ای که داره به من می گه بعید می دونم دقیقا بیفته تو تعطیلات ما! حالا تا خدا چی بخواد! پیشنهادی داشتید گوش می دیم!

پ.ن.3 . امروز می خوام یه سری به نشر چشمه بزنم.. دنبال یکی دوتا کتابم که باید پیداشون کنم..

آخر هفته تون خوش!

چیزی در درون من فریاد می زند...

یه چیز عجیب درونم فریاد می زنه.. یه حس عجیب..

کلافه ام.. احتیاج به یه تلنگر دارم... یه تلنگر کوچیک که به خودم بیام..

تو کمکی نمی کنی و من منتظرم...

بعضی حرفها زدنی نیست و بعضی حرفها هرگز شنیده نمی شه...

سرم پر از حرفهای ناگفته است و تنهایی در درون من بیداد می کنه..

خیلی کلافه ام...

خانواده حادثه خیز من..

تقریبا 2 هفته است که ننوشتم... خوب دلیل داره آقا جان دلیل داره!

عوضش امروز به صورت تیتروار همه وقایع دو هفته گذشته رو می نویسم که ازم بی خبر نباشید..

1- بعد از رفتن رئیس من صاحب یک گوشی اپل شدم که هدیه مدیرمون به من بود بابت زحماتی که تو این مدت برای مهاجرتش و اپلای کردن برای دانشگاه دخترش کشیده بودم ...

2- دختر عمه عزیزم که از من  3 ماه کوچکتره دچار بیماری شدید روده و چسبندگی شد که به صورت اورژانسی مجبور شدن عملش کنن و 5 روز در آی سی یو گذروند و همه ما یک هفته بسیار پر از استرسی رو گذروندیم و این هفته هفته سومیه که هنوز تو بیمارستان تحت نظره... خوشحال می شم و لطف می کنید اگر برای برگشتن سلامتیش دعا کنید..

3- پنج شنبه و جمعه یه سفر دو روزه به کاشان و قمصر داشتیم و در ویلای خاله پسرک در قمصر حسابی خوش گذروندیم و پنج شنبه هم عروسی دختر خاله پسرک بود که اونم خیلی خوب بود..

4- پای پسرک دیشب بین پلیتهای آهنی در کارخونه گیر کرد و دچار ضرب دیدگی شد و حسابی ورم کرد.. جای شکرش باقیه که کفش کار پاش بود و اینکه پسرک مدیر تولیده و زیاد با این ابزار آلات در ارتباط نیست و فقط برای سرکشی رفته بود وگرنه هر روز باید با دست و پای شکسته دور از جونش می اومد بس که بی احتیاطی می کنه.. خلاصه پاهاشو با پماد کپکس مالیدم و با باند بستم.. امروز هم رفته سر کار...

5- دیگههههه همین!

خوش باشین دوستان..

هفته جدید.. سمت جدید.. مسئولیتهای جدید

خوب باید بگم که دلیل این همه تاخیر تنها ایجاد یه سری تغییرات مهم در شرکت بود..

راستش رئیس هیئت مدیره شرکت ما که سهامدار اصلی شرکت و واسطه اصلی آمدن من به این شرکت بودن برای زندگی و ادامه تحصیل فرزندانش مهاجرت کرده و این قضیه تقریبا از اول امسال استارت خورده و بالاخره پنجشنبه ایشون با خانواده از کشور خارج شدند.

خوب به این دلیل که ایشون مهره کلیدی و اصلی و در واقع مغز متفکر مجموعه از لحاظ فنی بودند و خیلی حضورشون در مجموعه و در کارهای اجرایی پر رنگ بوده و قاعدتا عدم حضورشون نیازمند یک سری تقسیم کار بود...

به دلیل اعتماد ایشون به عده خاصی از مدیران واحدها این مسئولیتها بین این افراد تقسیم شد.. و نتیجتا من هم به عنوان مدیر واحد خودم و به دلیل نزدیکی و اعتماد بالا (یک عدد پیتی خودشیفته!!!) مسئولیت بخشی از کار را به عهده گرفتم که این باعث شد که هفته گذشته که هفته ؛آخر بود هفته بسیاررررر شلوغی داشتیم و من چهارشنبه که روز آخر بود 10:05 شب از شرکت خارج شدم.. تقریبا فرار کردم..

کل پنج شنبه رو هنوز منگ تغییرات بودیم و البته از امروز اوضاع کمی رو روال افتاده...

این از این.. بالتبع هفته گذشته جز مسائل کاری و خواب موضوع خاصی رخ نداد.. :)

موضوعی که خیلی براش هیجان دارم مرداده که داره تموم می شه و پاییز و زمستون مورد علاقه من داره می رسه...

درگیری های کاری من و پسرک رو خیلی از هم دور کرده و هفته گذشته تقریبا هروقت می رسیدم خونه پسرک از خستگی رو کاناپه بیهوش بود..

ولی عوضش جمعه خیلی خوبی رو باهم گذروندیم و کلی خرید کردیم .. از ساعت 10 صبح تا 8 عصر تو خیابونها چرخیدیم و خرید کردیم.. و عقده باهم بودن و چرخیدنمون ارضا شد..

کلی لباس برای پسرک و یه صندل روفرشی برای من و یه خورده هم خرید خونه...

کتاب این روزهام...  دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.. اثر آنا گاولداست... با ترجمه الهام دارچینیان عزیز...

راستی رابطه برادرم با دخترک به هم خورده و دلیلش هم عدم تفاهمه... نمی خوام در مورد دخترک چیز بدی بنویسم اما اصلا برای هم مناسب نبودند...

امیدوارم هر دوشون از این به بعد لحظه های بهتری رو تجربه کنند... به هر حال قطع هر رابطه ای سخته...

هفته خوبی داشته باشید..

بازدیدکنندگان محترم!

خوب 55 نفر از پست قبلی بازدید کردن..

متشکرم که هیچ کسی کلا نظری نداره!

خوش باشین!

راز سر به مهر...

تعطیلات گذشته در کنار مادر و برادرم و به تفریحات یک روزه درون شهری گذشت... پسرک چهار شنبه و پنج شنبه باید می رفت سر کار و مسافرت برایمان مقدور نبود...

دوتا عروسی دعوت بودم که اولی رو مدتها بود که می دونستم نمی رم چون علاقه ای به رفتن نداشتم (عروس همکار سابقم بود) و دومی رو به دلیل اینکه مهمون داشتم و شرایطم جور نبود نرفتم...

کتابی که این روزها می خونم  من ...او را.... دوست داشتم اثر آنا گاوالدا و با ترجه الهام دارچینیان.. که کتاب فوق العاده ایه...

اصل داستان در مورد زنیه که همسرش به خاطر کسی که دوستش داشته ترکش کرده و داستان با صحبتهای این زن با پدر همسرش شکل می گیره... و بیشتر به یک نمایشنامه شبیهه...

کتاب دیگری که در روزهای هفته قبل می خوندم و فرصت معرفی پیدا نکردم و مدتها بود که به دنبال فرصتی برای خوندنش بودم کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم  که بهتون شدیدا توصیه می کنم.. کتاب یه داستان رئاله در مورد روزهای آخر زندگی موری... َشو...ارتز استاد دانشگاه آلبوم نویسنده اثر... و نگاه زیبای شوارتز به زندگی و نصیحتهای شنیدنی...

راستش شاید این حرفمو خیلی ها قبول نداشته باشند اما من از کتابهایی صرفا داستانی و مخصوصا رمانهای عاشقانه که صرفا داستانی رو روایت می کنن خیلی خوشم نمی آد..البه نه اینکه از این داستانها نخونده باشم چرا دوره دبیرستان و دوره ای که شاید احتیاج به نصیحت و تجربه در مورد روابط و یا خوندن داستانهای پر سوز و گداز داشتم خیلی از این ژانر کتاب خوندم... و خیلی هم لذت بردم اما الان به شرایطی رسیدم که واقعا از خوندم این نوع رمانها احساس کلافگی می کنم..

کتابهایی که بهتون معرفی کردم واقعا ارزش خوندن داره... اگر دوست دارید امتحان کنید...

راستی موضوع پست مربوط به فیلم سر ....به .....مهر با بازی فوق العاده لیلا..ح...ا...تمی هست که دیروز دیدمش و خیلی خوشم اومد...یه فیلم کاملان روانشناختیه با موضوع ترسهای پیش پا افتاده ما آدمها...

بد نیست امتحان کنید...

عروسی پیتی و پسرک!

سلام بر دوستان عزیزم... خوب ببخشید بابت تاخیرم در نوشتن که همه اش به دلیل مشغله کاری بود!

راستش کارمند زیر مجموعه ام یک هفته ای می شه که کلا رفته و من با یک نیروی جدید که البته قبلا از همکارای واحد فروش بوده کار می کنم.. به علاوه مدیر ارشدم به دلیل مهاجرت یه مدتیه که مسافرتهایی در رابطه با این قضیه داره و کلا من و یکی دو نفر دیگه که در مجموعه کلیدی تر هستیم یه خورده سرمون شلوغه!

خوب همونجور که می دونید بله دیشب پنجمین سالگرد ازدواج من و همسرم بود.. و از بس خسته بودیم هردومون فقط به شام در یک رستوران جدید و کادو و کیک گذشت بدون هیچ مهمونی!

راستش من اینو خریدم :

که یه ادو توالت خیلی خوشبو از زیر مجموعه هوگو باسه!

و پسرک هم شام و کیک بستنی و یه مبلغ 150 هم نقدی بهم داد!

اولش البته من گفتم چیزی نخریدم و فقط یه عطر 15 میل هرمس که جداگانه خریده بودم رو بهش دادم و گفتم چون حقوق نگرفتم و فقط پولم به این می رسید فقط اینو برات خریدم که وقتی رسیدیم رستوران قبل از اینکه شام آماده بشه کادو رو که خیلی قشنگ هم کادو شده بود در اوردم و گفتم سورپرااااایز! :)) خیلی بامزه ام نه؟

خلاصه پسرک خیلی خوشش اومد و همون موقع باز کرد و عطرو امتحان کرد .. واقعا عالی بود..

شما برای تعطیلات کجا می رید؟ هر برنامه ای دارید امیدوارم خیلی بهتون  خوش بگذره. عیدتون هم پیشاپیش مبارک..

همکارای من که خیلی هاشون برنامه تورهای خارجی و داخلی دارن.. کارخونه شرکت ما تعطیلات تابستانی اش از امروز شروع می شه اما ما دفتر مرکزی هستیم و تعطیلات تابستانی به این معنای تاریخ ثابت و مشخص نداریم و معمولا بچه های واحدهای مختلف با هماهنگی با همکاراشون می رن تعطیلات... من هم چون پسرک این تابستون کارخونه اش کلا کار اعلام کرده و به صورت آماده باش کلا تعطیلات ندارن بالتبع من هم ندارم... عوضش بهمون قول تعطیلات پاییزی دادن که ان شالله محقق بشه!

من هم دیدم حالا که پسرک یکی دو روز از این تعطیلات عید رو باید بره سر کار من هم زنگ زدم به مادر و برادرم که شماها پاشین بیاین تهران دور هم باشیم و اونا هم قبول کردن که اگر خدا بخواد فردا بیان پیشمون.. حالا تا ببینیم چی می شه...

به امید روزاهای خوش پیش رو...

عصر جمعه ها دلگیر یا دلنگیر!

 

عصر جمعه است اما دلگیر نیست... خوب دلیلش مسلما اینه که فردا تعطیله! چرا پس دلگیری عصر..جمعه رو به مسائل مذهبی ربط می دن آدما؟ واقعا شاید نوع دلگیری آدمها در عصر جمعه فرق می کنه! نمی دونم... بی خیال...


پسرک رفته حموم و من وبلاگ می نویسم.. امروز پسرک مثل روزهای غیر تعطیل رفته بود سر کار...


امشب مهمون داریم... رفیق گرمابه و گلستان با خانومشو پسر کوچولوشون میان! 

مرغ بریون درست کردم با برنج... راستش مهمونامون روزه نیستن... و ما هم خیلی باهاشون راحتیم..


از اون مهمونایی هستن که آدم اصلا استرس نداره... راحت... میان می شینن و نون و پنیر هم با خوشی و خرمی با هم می خوریم و اصلا اهل حرف و حدیث و آی یه مدل غذا و اینو پخت و اونو نپخت نیستن...

راحححت!




مترجمی و باقی قضایا!

راستش ماجرای زبان خوندن و مترجمی بودن من ربطی به تحصیلات دانشگاهیم نداره.. تحصیلات دانشگاهی من تو  رشته مهندسی برقه و نه زبان!

ماجرا از اونجا شرو شد که تو یه روز گرم اواخر ماه بهار سال 1370 (الان سنم معلوم می شه) به ما خبر دادن که آقا مدرسه تیزهوشان قبول شدی بیا برو!

دیگه ما سر از پا نمی شناختیم که آخجون یه شبه یه مهر باهوشی و تیزهوشی خورد تو پیشونیمون! بابای عزیزم خیلی خوشحال بود من باعث افتخارش شده بودم و تو دوستاش و فامیل حسابی سربلندش کرده بودم!

اون سال اولین سالی بود که سمپاد تو شهر ما شعبه اش افتتاح شده بود!

خلاصه تابستون خوبی رو شروع کردم و یکی از اولین کارهایی که مادر و پدرم کردند  راستش اون موقع هنوز خیلی هم باب نبود ولی خوب خانواده من معمولا تو همه چیز پیش قدم هستن  این بود که منو فرستادن کلاس زبان!

حالا رو نمی دونم ولی زمان ما کلاس اول راهنمایی در مدارس معمولی درس زبان نداشتن

از اونجایی که عموی بزرگ من به خاطر سالها زندگی در خارج از کشور و همچنین کار کردن دریک سازمان بین المللی بسیار معروف زبانش فوق العاده بود همیشه یادگرفتن یک زبان خارجه برای من واقعا آرزو و هدف بود...

از اون تابستون تا زمانی که سوم دبیرستان رو تموم کنم یه ریز و پشت سرهم و هرترم تو همون کلاس زبان ادامه دادم و رفتم.. سوگلی همه معلمها بودم.. تو سن 15 سالگی یه سری مجموعه داستان کوتاه انگلیسی نوشتم که یکی از معلمهام برام ویراستاری کرد..

خلاصه اینجوری شد که من مدرکمو گرفتم و یه دو ترمی هم تو موسسه درس دادم و بعدش رفت دانشگاه و زبان خوندن من با خوندن روزنامه و فیلمهای زبان اصلی و کتابهای رمان خارجی ادامه پیدا کرد.. اولین کتابی هم که به زبان اصلی خوندم یادمه غرور و تعصب بود..

خلاصه اینجوری شد که من زبان انگلیسی رو یاد گرفتم و چون تو کارم هم حسابی ازش استفاده می کردم اوضاع یه کم بهتر شد..

سال دوم دانشگاه بودم که یکی از همکلاسیام منو به یه انتشارات معتبر معرفی کرد که برای یه سری کتابها دنبال مترجم می گشتن... نمونه کار منو دیدن و ازم تست گرفتن و باهام قراداد بستن... خلاصه اینجوری بود که اولین کتاب من در سال 79 چاپ شد!

بعد همینجور قراردادهای دیگه ای پیش اومد مثل دوتا کتاب دیگه از همین مجموعه..

خلاصه اینجوری!

کلا من معتقدم که استعداد زبان خارجه یه جورایی ذاتی و موروثیه! و خیلی به علاقه ربط داره..

باید مستمر و مدام باشه چون بسیار فراره!

خلاصه موفق باشید!

کتابهای این روزهای من..

کتابهایی که از نشر ثالت خریدم رو می ذارم روبروم.. خیلی هاشونو مدتهااااااااااااا بود که می خواستم بخونم وقت نشده بود .. تو سال گذشته که خیلی درگیر بیماری و این چیزها بودم و و یکی دو سال گذشته همه به خاطر کوچیک بودن خونه کتابخونه رو مجبور شده بودیم جمع کنیم و کتاب جدید هم خوب نمی خریدم!

عطر سنبل عطر کاج فیروزه دوما رو می خونم و لذت می برم.. با مدیر برنامه هاش تماس می گیرم که برای یه ترجمه بهتر و جدید برای کتاب دومش به نام خندیدن بدون لهجه هماهنگ کنم و ترتیب اجازه اش رو بده ام اما با تعجب خود فیروزه بهم جواب می ده و می گه برای کتاب اولش مترجم به زندان افتاده و دوباره نمی خواد این تجربه تلخ رو برای یکی از هموطناش پیش بیاره و منو از پیگیری این مساله منصرف می کنه..

البته واقعا از خوندن کتابش لذت می برم و می خندم... حتی یه جاهایی رو واسه خودم به انگلیسی ترجمه می کردم و بیشتر می خندیدم.. اگر خونده باشید حتما درک می کنید..

کتاب دوم بعد از 3 روز شروع می شه.. یک روز قشنگ بارانی از اریک امانوئل اشمیت .. با ترجمه شهلا حائری...

از متن کتاب...

هلن از او پرسید چطور یک روز بارانی می تواند زیبا باشد . آنتوان هم برایش تعریف کرد : از رنگ های گوناگونی که آسمان ، درختان و سقف خانه ها به خود می گیرد و آن ها عنقریب وقت گردش خواهند دید ، از نیروی وحشی اقیانوس ، از چتری که آن ها را هنگام قدم زدن به هم نزدیک تر می کند ،از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ ، از لباس هایی که کنار آتش خشک می شوند ، از رخوتی که به همراه دارد ، از فرصتی که خواهند داشت تا چندین بار بیامیزند ، از صحبت های زیر ملحفه درباره ی زندگی و گذشته ، از بچه هایی که از ترس طبیعت سراسیمه به چادری پناه می برند ....

اریک داستان زنانی را با خلق  و خوهای متفاوت طی چند داستان کوتاه بیان می کند که هریک از آنها شاید یکی از ما باشیم..

امروز کتاب دیگری در ژانر وحشت از سیامک گلشیری در دست دارم...

آخرش میان سراغم از سیامک گلشیری مهمان این روزهای ذهن منه!

از بچگی مامانم همیشه شاکی بود که وقتی یه کتاب یا کیهان بچه های محبوبم رو برام می خریدن یه روزه تمومش می کردم و تا هفته بعد و مجله بعدی غر می زدم! واسه همین مامانم هر بخشی رو که می خوندم مجله رو ازم تحویل می گرفت تا فردا و یه بخش دیگه اینجوری تا هفته بعد و شماره بعدی مطلب برای خوندن داشتم..

راستی ماه پیش کافه پیانو رو بالاخره خوندم بر خلاف همه حرفایی که در مرود جعفری می زنن من خیلی از قلمش خوشم اومد به عقایدشم کاری ندارم!

حالا باید یه سر دوباره برم نشر ثالث عزیزم!!

میزبان پیتی!

آخر هفته جاری مهمانی افطار برگزار می کنیم.. با حضور همه فامیل شوهر و حتی برادر شوهرهای خواهر شوهر که دو پسر مجرد هستند!

راستش تو مهمونی پنج شنبه که مهمون خواهرشوهر بودیم از سوپ سفید معروف پیتی پز که من می پزم وهمه کلی تعریف می کنند به طور ضمنی انتقاد شد و تیکه انداخته شد و برای همین تصمیم دارم باز هم به روش همیشه سوپ مخصوص سرآشپز پیتی رو بپزم و به حرف کسی اهمیت ندم! اصلا و ابدا!

غذای بعدی حلیم بادمجان و شله زرده به همراه رول نون پنیر.. برای غذای اصلی که شام محسوب می شه هم شاید یه مدل پلو خورش .. مثلا قیمه درست کردم...

نمی دونم راستش خیلی موافق برنج نیستم اما متاسفانه اگه غذای برنجی درست نکنم نمی شه!

روز موعود!

امروز روز موعودیه که من منتظرش بودم تا ببینم اون پول قلنبه بالاخره به دستم می رسه یا نه!

یک سری اتفاقات در خارج از ایران از طریق یکی از دوستان در جریانه که نتیجه اش شاید تا ظهر شاید هم تا آخر هفته یا نمی دونم کی معلوم می شه!

پست قبلی که با اینکه خونده شده اما زیاد از لحاظ نظرات مورد توجه واقع نشده.. 

از این همه آدمی که خوندن هیچ کس حتی یه لبخند یا چشمک نداشته به ما بزنه؟؟

دعا کنید واسه قلنبگی پوله! :))

کابوس

الان یادم افتاد که دیشب یه کابوس دیدم.. کابوسی تکراری که نمی دونم ریشه اش کجاست.. البته ریشه اش رو می دونم اما نمی دونم چرا دیشب این کابوس بی ربط رو دیدم!

چرا ذهنم در مورد این موضوع خاص اینقدر آشفته می شه گاهی...

می دونم سر از حرفام در نمیارید.. امروز این دومین پستمه برید پست اولو بخونید! اینو واسه خودم نوشتم!

آخر هفته ای که گذشت

اول از همه اینکه بگم آخر هفته بسیااااااار شلوغی داشتم... خوب به هر حال عروسی پنجشنبه و میزبانی جمعه حسابی همه وقتمو گرفت و الان حسابی خسته ام!

پنج شنبه به زور ساعت3:15 از شرکت خلاص شدم و تا برسم خونه ساعت 4 بود.

خوبیش این بود که عروسی شب مربوط به فامیل نزدیک نبود و اینطوری آدم استرسش کمتره.. قرارم نبود برم آرایشگاه  خلاصه خیالم کمی راحت تر بود!

رسیدم خونه پسرک خوابه خواب بود..

یه کم اذیتش کردم و قربون صدقه اش رفتم .. این همسر خواب آلوی من تو خواب عین بچه ها می شه..

و بعد هم رفتم تو اون اتاق و از تو کمد لباسهام اول لباسهایی که می خواستم بپوشم رو تست کردم و  انتخاب کردم..

بعد هم کمد کناری از اتو داشتن لباسهای پسرک مطمئن شدم و چند تا انتخاب واسش کردم .. آخه می خواستم قبل از آرایش و حمام کردن لباسها آماده باشه که نخوام با استرس بگردم و فکر کنم و عرق بریزم.. پسرک هم مدام نیاد بپرسه من کدومو بپوشم! تا گفت بگم اینو این!  

خلاصه بعد از آماده کردن لباسهام رفتم حمام و اومدم نشستم به اتو کردن موهام!

شامپو و نرم کننده گارنیر هم تو راه خریده بودم که عالی و بود و موهام واقعا نرم شد.. :)

خلاشه آماده شدم و پسرک هم بیدار شد رفت حمام و اصلاح و خلاصه همونطور که فکر می کردم اومد که من کدومو بپوشم به نظرت و منم سریع نظراتمو گفتم که قبول کرد و پوشید و دست از سر کچل من برداشت!

بعد هم آماده شدیم و ساعت 7 رفتیم دنبال خواهر شوهر کوچک و همسرش پچون ماشینشونو فروختن و فعلا بی ماشینن و رفتیم عروسی...

تو عروسی هم کلی رقصیدیم و حالشو بردیم.. عروسی خوبی بود عروس و داماد هردو عراقی بودن و کلی هم همه عربی رقصیدن.. خوش گذشت.. شب هم با عروس داماد رفتیم تا خونشون و بوق بوق! :)

ساعت 12:30 شب بود که رسیدیم خونه و تا 2 بیدار بودیم و تلویزیون نگاه کردیم و حرف زدیم و بعد یادمون افتاد که فردا مهمون داریم و دویدیم به سمت اتاق خواب که بخوابیم..

صبح هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم خرید و افتادیم به خونه تمیز کردن و شام پختن..

در حالیکه حسابی خسته شده بودیم پسرک ساعت 4 و من ساعت 5:15 درحالی که تی کشیدن کف خونه رو تموم کرده بودم بیهوش شدیم.. تا 6 که بیدار شدیم و دوش گرفتیم و تو یه خونه تمیز و خوشگل موشگل نشستیم منتظر مهمونا!

ساعت 8 بود که بهار و خواهر و مادرش اومدن خونمون و خیلی بهمون خوش گذشت.. دسته جمعی نشستیم رو کاناپه و والیبال نگاه کردیم و کلی خندیدیم به ماجراهای مختلف.. کلا با بهار و خانواده اش بودن برای من همیشه خاطرات خوش داشته.. با اینکه پسرک تو جمع زنونه ما تک بود اما حتی به اون هم خیلی خوش گذشت چون کلا بهار یه آدم خیلی خاصه و همین طور خانواده اش! آدمهایی که با وجود موقعیت تحصیلی و مالی بالا فوف العاده خاکی و صمیمی هستن و من واقعا از داشتن چنین دوستی خیلی خوشحالم!

بهار برام یه بسته کرنبری خشک و یه جعبه شکلات لاکچری لینت سوغاتی اورد! مامانش هم دو تا ظرف ایتالیایی خوشگل اورد... شب خوبی بود و ساعت 11:30 مهمونامون رفتن.. غذا هم سوپ شیر- سالاد کلم و سبزیجات- کتلت با سبزیجات- و کشک بادمجان با سبزی خوردن درست کرده بودم که همگی بسیار خوشمزه شده بودن! جای همگی خالی!

عجب پست طولانی ای شدا!

مراقب خودتون باشید...

بازگشت بهار..

اتفاق خاصی این روزها نیفتاده به جز:

1- من آدمیم که ساعت 7.5 صبح میرم خونه یکی از دوستام از خواب بیدارش می کنم تا ناخونهامو مانیکور کنه و 5 رنگ لاک شنی رو هر کدوم از ناخنهام بزنه.. و من راضی 9 صبح بدوم برم سرکار... :)

2- من آدمیم که به خاطر یک سری کارهای شخصی که برای مدیر ارشد شرکت انجام دادم بعد از سفر اماراتش صاحب یه ست 5 تایی عطر دیور اصل شدم که به عنوان یادبود برام اورده! :)

3- من آدمیم که پنج شنبه به همراه همه اعضای خانواده پسرک به یه عروسی دعوتیم! داماد این عروسی دوست پسرک باقدمت 32 ساله و همچنین خانوادش همسایه خانواده همسر هستن! با همین قدمت!

4- من آدمیم که بهار عزیزم از قطب برگشته ایران و دو هفته ای مهمونه وطنشه و من جمعه شب دعوتش کردم با خواهرش و احتمالا یکی دو نفر دیگه شام خونمون! دقت کردین که روز بعد از عروسی من شام مهمون دارم! البته قول دادم سبک برگزار کنم!

5- من آدمیم که دیروز چند میلیون ناقابل!! (سعی نکنید بفهمید چند یعنی دقیقا چند!!! :)) به عنوان حقوق و مزایا اومد تو حسابم و آخر وقت که می رفتم خونه تنها 7 هزارتومن تو حسابم بود! همه اش رفت بابت قسطهای ریزو درشت!

بعد با گریه (حالتی بین گریه و مویه البته!)زنگ زدم به پسرک که من خوشحالیم از حقوق گرفتن چرا از یک ساعت بیشتر طول نمی کشه!؟ و قول گرفتم که حسابمو شارژ کنه!

6- من آدمیم که کارمندم واسه من تو قیافه دلخوری است و من اصلا برام مهم نیست چون مهم نیست دیگه چرا نداره!

کلا خواستم بگم من این هفته همچین آدمی بودم!

موهامم رنگساژ نکردم چون فعلا نیاز نداشت و زوده!

قرقره های ذهن!

روز خاصی نیست امروز.. تنها اولین روز تابستونه!

1-  صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون تو نیمه راه کوچه، هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یهو دچار تپش قلب شدیدی شدم ، طوری که چند ثانیه ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و با چند سرفه کوتاه به قفسه سینه ام شوک وارد کردم... گذشت...

اما یک لحظه فکر کردم مرگ چقدر نزدیکه.. به این فکر کردم که اگر الان وسط کوچه می افتادم و می مردم کی می فهمید شاید چند دقیقه روی زمین می افتادم بعد یه کارگر ساختمونی می اومد و از کنارم با تعجب می گذشت... شاید هم نه یه مادر که می خواست بره خرید پیداش می شد و با تعجب می اومد و نگاهم می کرد..

اگر می افتادم و می مردم کی به پسرک خبر می داد.. اصلا از کجا پیداش می کردن؟ از کجا می فهمیدن من کیم؟ از گواهینامه ام که توی کیف پولم بود؟ یا از دفترچه بیمه ام؟ آدمها بعضی وقتها به یه چیزایی فکر می کنن که اصلا بهشون مربوط نیست ونیازی نیست که براش وقت بذارن.. یه جوری می فهمیدن و خبر می دادن دیگه!

2- نمی دونم چی دلم می خواد... اما یه پولی از یه جایی قراره بهم برسه که هنوز از مقدارش و اینکه می رسه یا نه مطمئن نیستم! امیدورام زودتر نتیجه بده و بفهمم!

3- برادرم درگیر رابطشه! اختلافهایی بینشون هست که یه کم درست شدنش سخته! نمی دونم بهش می گم وقتی این مشکل بزرگ رو داری بیشتر از این وقت نذار اما از یه طرف دلم برای دخترک می سوزه که ممکنه رویاها و ابرهایی برای خودش ساخته باشه...

4- نمی دونم چمه اما بی حوصلم!

ع.کککک....سسسسس :))




خوب اینم از عکس... راستش تو این عکسا از اونجایی که اصل موهام فره و اینجا براشینگ شده و از یه مهمونی برگشتم موهام یه خورده به هم ریخته است ببخشید...

راستش واقعیت از عکس بهتره...


ببینم چه کار می کنید با کامنتای قشنگتون!


اول تیر هم وقت رنگساژ گرفتم ... 

آخر هفته خوش بگذرونید!