این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

روزهای بهتری در راه است..

خیلی وقته که دلم یه استراحت متفاوت می خواد.. یه هتل تو دل جنگل یا یه هتل تو دل کوه.. هردو شو سراغ داریم اما شرایط بهمون اجازه نمی داد.. دیشب با پسرک در مورد این موضوع حرف زدیم و دیدم که اونم همینو می خواد ..

دیشب بهم گفت که خیلی وقته که خوشحال نشدم... خیلی دلم گرفت.. منظورشو فهمیدم.. مشکلات خیلی بهش فشار میاره... من خیلی سعی می کنم که آرومش کنم.. اما...


امروز کمی آرامش به ذهنمون برگشت.. فقط کمی.. اما خدا رو شکر بابت همین شادیهای کوچک..


به امید روزهای بهتر برای هممون..


در ادامه..

در ادامه پست دیروز باید بگم که شخص صاحب نظر سازمان مربوطه تغییر کرده و آدم دیگه ای جایگزینش شده..

و من یه ایمیل جدید گرفتم که باید دوباره تست بدم و مدیر جدید به روش خودش تست می گیره..


خدا به خیر بگذرونه.. مدیر جدید ظاهرا سخت گیر تره...


دعا فراموش نشه.. :)

چهارشنبه جون!

امروز دوباره چهارشنبه است.. و من خوشحالم اما انرژی ندارم.. یه خوشحالی بی انرژی..


این روزا منتظر یه خبر خوب از اون ور آبم.. یه تائیدیه! یه نظر! اگر مثبت باشه عالیه و خیلی تو آینده ام تاثیر داره و اگر منفی تاثیر منفی نداره اما ناراحتم می کنه...


شخصی که باید تائید کنه یه آدم سخت گیره که سرش هم خیلی شلوغه و این یعنی بردن زمان و البته ریسک خیلی خیلی بالا.. که خوب من ترجیح می دم دیرتر خبر بیاد تا بخواد خبر منفی بیاد..

به اصطلاح می گن بی خبری از بدخبری بهتره.. نمی دونم تا خدا چی بخواد..

اگه جواب مثبت باشه براتون تعریف می کنم ماجرا از چه قراره...


خلاصه این از این!


می شه لطف کنید برای آرزوی من دعا کنید.. مرسی!

روز وصال یاران..

دیشب عروسی بهترین دوستم بود.. یکی از بهارهای زندگیم.. شب خوبی بود و به ما که دوستای عروس بودیم خیلییییییییی خوش گذشت.. 


عروسی تو هتل قدیمی گراند هتل در شهرک سینمایی بود و خیلی جالب بود و فضای دلنشینی داشت..

عروس و داماد هم عالییی بودن.. به هر حال این بهارم فرستادیم رفت خونه بخت.. به امید عروسی اون بهار..


فقط برای اینکه در جریان باشید..

:)


سلام... صبح همگی به خیر و شادی.. فقط اومدم بگم که مهمونی پنج شنبه به خوبی و خوشی برگزار شد..

برای شام زرشک پلو با مرغ، کشک بادمجان و ماهی سفید شکم پر به اضافی بورانی اسفناج و سالاد کلم مخصوص پیتی درست کردم.. متاسفانه نشد که عکس بندازم.. شرایط جور نبود...


اولش می خواستم فسنجون درست کنم اما متاسفانه گردویی که تو خونه داشتم حجمش کم بود و منصرف شدم..


برای دسر هم ژله خورده شیشه درست کردم که یه مشکلاتی داشت اما همه خیلی خوششون اومد..


مرسی بابت این همهههههههههههههههههه پیشنهاد....

از همه دوستان خوبی که پیشنهاد دادن واقعا ممنونم و اونایی که کمترین اهمیتی ندادن هم ممنون جبران می کنم..



دوستتون دارم...


با احترام پیتی!


پ.ن. از پسرک عزیز و مهربونم واقعا ممنونم چون خیلیییییی به من کمک کرد از برش زدن ژله های رنگی گرفته تااااااااااااااااااااااااا درست کردن سالاد کلم و گردگیری خونه.. دوسست دارم سوئیتی!

مهمان پیتی

این هفته خیلی به سرعت در حال تموم شدنه.. اصولا هر هفته ای که شنبه نداشته باشه از نظر من خیلی زود تموم میشه و همونطور که قبلا هم گفته بودم 4 شنبه بهترین روز هفته است حتی از خود 5 شنبه هم عزیزتره..

امروز یه چهارشنبه دیگه است و من خوشحالم گرچه دلیل برای خوشحال نبودن زیاد دارم اما خوشحالم..

خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم تو خونمون و فردا قراره خانواده همسر شام مهمونمون باشن..

من کلا از روزایی که مهمون داریم انرژی می گیرم با اینکه فضای خونمون خیلی کوچیکه و خوب تبعا هم خودمون و هم مهمونا یه کم اذیت می شیم اما خوب چه می شه کرد...

بهترین قسمت مهمونی فکر کردن در مورد انواع غذاها و دسرها و انتخاب از بینشونه.. از اونجایی که مادر شوهر و پدرشوهر نسبتا مسن هستن و ترجیحشون غذاهای سنتیه انتخاب غذای مناسب یه خورده کار سختیه به خصوص اگه نخوای غذای تکراری بپزی.. چلوگوشت و چلو مرغ و خورشتها دیگه خیلی تکراری هستن.. اما خوب مجلسی و همه پسندن..

تصمیم گرفتم این دفعه یک یا دو مدل غذای فانتزی به مقدار کم درست کنم تا یه کم تنوع ایجاد بشه..

برای اولین بار هم شاید ژله خورده شیشه درست کنم .. نمی دونم امیدوارم خوب بشه..خوب وبلاگ من معمولا کم کامنت داره اما اگه خاموش هستید و نظر نمی ذارید این بار اگه میشه با کامنتاتون پیشنهادهایی واسه غذا و دسر بهم بدید.. آخه دسر با ژله به نظرم یه خورده تکراریه!

اووووووووووووو چقدر کار دارم.. فردا تا ظهر هم سر کارم فکر کنم بعضی از کار رو باید امشب انجام بدم..


خوبه خوشحالم ..


حالم خوبه...

خیلی مریضی بدی بود.. هفته پیش دوشنبه حالم بد شد و نیومدم سرکار.. فشارم بین 6 و 7 بود و تقریبا نزدیک بیهوشی بودم به زور یک سرم نمکی و دو تا آمپول ویتامین یه خورده سرپا شدم و سه شنبه اومدم سر کار..


اصلا نفهمیدم دلیلش چی بود.. مادر همسرم می گفت که بس که به خاطر ماشین حرص و جوش خوردی مریض شدی و طفلی مدام زنگ می زد که اینو بخور و اونو بخور... از اونجایی که از بحران مالی این روزهای ما خبر دارن یه جورایی انگار دلشون برام سوخت...


خلاصه که الان بهترم.. مرسی..