این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

انتظار

امروز منتظر یه خبرم.. خیلی نگرانم... نپرسید چه خبری که اگر خبرش امروز برسه بعد برای همه تعریف می کنم.. 

 

برام دعا کنید... خواهش می کنم..

جای خالی تو...

هیچ روزی مثل این روزها جای خالی محبت و عشق تو رو تو زندگیم و قلبم احساس نکرده بودم پدر مهربونم... 

هیچ روزی مثل امروز دلم برای تماس های گاه و بیگاهش از محل کار برای شنیدن خبرهای هرچند تکراری تنگ نشده بود.. 

 

دلم برای عشق که از پدرم یاد گرفتم تنگ شده.. دلم گرفته امروز... دلم سخت گرفته... 

 

متاسفانه بر خلاف خیلی از آدمها رفتن سر خاک هم آرومم نمی کنه... نمی دونم.. 

 

معلم عشق برای من پدرم بود که از دستش دادم... من موندم دلی لبریز از عشق و حسرت دیدن پدرم..

این روزها..

هفته ای که گذشت هفته شلوغی بود.. چند روز اول هفته که به مسافرت شمال با خانواده همسر گذشت و بد نبود... به جز یه بحث کوچولوی بی ارزش که بین و من و خاهر شوهر کوچکه اتفاق افتاد که البته دلیل به وجود اومدن بحث یه مساله بچگانه در حد مهدکودک بود اما به قول پسرک این مساله بهانه بود و شما از قبل از هم دلخور بودید.. 

خوب که فکر می کنم می بینم درست می گه... 

راستش درک کردن خواهر کوچیکه برای من یه خورده سخته و کلا یه خورده بدقلقه.. و من که با هر جور آدمی می سازم با این یه نفر نمی تونم کنار بیام... 

از هر راهی رفتم به بن بست خوردم.. در واقع شخصیتش یه خورده غیر قابل پیش بینی و سخته... 

دوست ندارم چون پسرک اینجا رو ممکنه بخونه خودمو سانسور کنم... 

واقعا درمونده شدم از دستش.. نمی دونم گاهی اوقات واقعا حس تنفر پیدا می کنم بهش...  

چون نسبت به من بد ذاتی می کنه.. با اینکه من مدام سعی کردم بهش نزدیک بشم.. دیگه تصمیم گرفتم هیچ تلاشی نکنم  

و ولش کنم و اصلا خیال کنم وجود نداره... چون واقعا اذیت می شم... 

 

این روزها فکرم به شدت در مورد موضوعی درگیره و واقعا فرصتی برای فکر کردن به این مسائل حاشیه ای ندارم... 

برای هم دعا کنیم...

چشم بادومی های بی محل!

جمعه این هفته یعنی 31 آگوست دو تا مهمون چشم بادومی داریم که بی موقع ترین وقت سال رو برای مسافرت و مذاکرات در ایران انتخاب کردند.  

دو روز اول هفته آینده تعطیلات تابستونی کارخونه محل کار پسرکه و همه خانواده پسرک و ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اما این دو تا چینی داغون دارن میان و من باید حتما به عنوان مدیر بخشمون حضور داشته باشم.. چون مدیر عاملمون آلمانی زبان دومشه و انگلیسی خیلی خوب بلد نیست و این چینی ها هم که اصلا جز چینی و کمی انگلیسی دست و پا شکسته زبون آدم هم سرشون نمی شه چه برسه به آلمانی!!  

 

حالا یواشکی ازشون خواستم که تاریخ سفرشونو عوض کنن.. اما فکر کنم براشون ممکن نیست چون دو روز دیگه بیشتر نمونده که! 

ای خدا حالا جواب این همه آدمو چی جوری بدم که مرخصی گرفتن همه منتظر منن! 

همین الان هم پسرک عصبانی اس ام اس زد که بالاخره چی کار می کنی!  

 

حالا همیشه من راحت مرخصی می گرفتم پسرک نمی تونست ها، حالا این دفعه چه گره ای افتاده! 

با این اوضاع فکر کنم باید تنها بره مسافرت...

گوش شنوا

مرسی عزیزم که گوش شنوای غر غر های من هستی... روز جمعه از شرایطی که توش بودم و برخوردهایی که دیدم خیلی دلخور بودم اگر تو به حرفام گوش نمی کردی تا مدتها آروم نمی شدم..مرسی عزیزم که دگم در برابر ناراحتی های من موضع گیری نمی کنی و طرف حقو می گیری... 

 

  

راستی شیون خیلی ایده خوبی بود..