این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شکرگذاری

خدایا شکرت به خاطر همه چیزهایی که در اوج ناامیدی بهمون می دی..


این روزها، اوضاع مالیمون خیلی خوب نیست.. پسرک خیلی درگیره.. اما هیچ وقت نگران نشدیم..

هیچ وقت .. چون تو خیلی خوب به دادمون می رسی..


خیلی حواست بهم(ون) هست.. به خاطر همه روزهایی که برامون ساختی ازت ممنونم..


خدایا شکرت به خاطر پدرو مادری که با وجود نازو نعمت کودکی منو در اوج قناعت تربیت کردن.


ممنون به خاطر همسری که استاد تدبیره.. استاد برنامه ریزی مالیه..

ممنون به خاطر خانواده همسرم که از هیچ کمکی دریغ نکردن..


به خاطر همه خوبیها و نعمتهات شکر خدایا...

تعطیلات

فکر می کردم این چند روز تعطیلی حتماچقدررررر خوششش می گذره.. غافل از اینکه عین 4-5 روز رو مهمون داشتیم و نه شد استراحت کنیم نه تونستیم مسافرتی جایی بریم...

البته با این شلوغی جاده ها و اوضاع مالی مسافرت منتفی بود خود به خود.. اما خیلی دوست دارم بریم یه مسافرت دو نفره.. خدایا پول و شرایطشو برسون.. :)


کلا خسته ام و بی حوصله...


آخر هفته هم بعد نزدیک 3سال که از ازدواج ما می گذره دعوت شدیم به یک مراسم پاگشا.. :)

زن عموی پسرک یهو محبتش به ما قلمبه شد و دعوتمون کرد.. با خانواده مادر شوهر و پدر شوهر..


می گم ما دیگه پیر شدیم.. می گه نه بابا تا بچه دار نشدید هنوز جوونید.. :)


خلاصه اینم از تعطیلات من


برای هدیه روز مرد هم برای پسرک یه شلوار سفید لنین خریدم و برای پدر شوهر هم یه حوله خارجی..


این روزها سخت مشغول کار کردنم.... تقریبا شاید فقط نیم ساعت از روز و اوقات غیر خواب و غیر مسیر رسیدن به خونه رو برای خودم دارم.. این نیم ساعت یعنی وقتی که برای خونه وآشپزخونه و وظایف همسری می ذارم.. بقیه اشو دارم کار می کنم و  کار..


خدایا بهم توان بده..

از نظر روحی خیلی داغونم اما نمی خوام پسرک بفهمه.. اوضاع کاریش خیلی به هم ریخته است و نمی خوام ناراحتش کنم..


برای مادرم و مادر بزرگم نگرانم.. می ترسم مامانم از پا بیفته .. خیلی خسته شدن.. هم مامانم هم عمه هام..

خیلی خسته ام... خدایا ما رو می بینی؟


حتما می بینی...

براتون بهترین ها رو می خوام برای آرامشم دعا کنید..





یه روزایی...

یه روزایی هست که آدم از می ترسه.. می ترسه از تنها موندن..

می ترسه از، از دست دادن آدمهایی که بدون اونها دنیا پر از تنهاییه..

تو این دنیا فقط تو موندی و مادرم و برادرام...

بابامو از دست دادم که مثل کوه بود پشتم.. یه کوهی که هممون بهش پشت گرم بودیم.. یهو خالی شد..

ما موندیم و یه دشت خالی پر از تنهایی..

یه روزایی هست که تو زندگی باید به تنهایی فکر کرد.. به جدایی ..

به تنها شدن بیشتر..

یه روزایی باید رفت تو دل تنهایی و جدایی تا ترست بریزه و از حضور و وصل لذت ببری..

باید اهل ریسک بود..

باید عشقو رها کرد.. من تو رو رها کردم... رها..

 

 

فردا..

فردا رو مرخصی گرفتم که برم دیدن عزیز... هر سه عمه و تنها عموم هم اونجان..

مادرم و برادرم... همه هستن.. همه قول دادن که بیان و باشن... اما تو..


تویی که جات خالیه بابا.. فردا که بشه 4 سال از آخرین باری که صداتو شنیدم می گذره و تو 4 ساله که دیگه با من حرف نزدی..


4 سال پیش این روزها آخرین لحظات زندگیتو می گذروندی و من نمی دونستم..


تو برای فندق ما بهترین بابا بزرگ دنیا بودی .. با اینکه اون موقع فقط 4 سالش بود اما هنوز تو رو به یادش میاد و بعضی وقتها دلش تنگ می شه.. اون روزها منتظر بود که بیای و عینگتو با خودت ببری.. می گفت پس باباجون الان بدون عینک چه جوری کتاب می خونه...


تو بهترین بابای دنیا بودی و من همیشه جای خالیتو تو زندگی حس می کنم..


کاش می شد به اون روزها برگشت که به شوق برگشتن من به خونه خوابت نمی برد و همش در حال مهیا کردن چیزایی بودی که من دوست دارم..



من زیاد در مورد پدرم می نویسم چون فرشته زندگی من بود.. پدرم..

همه زندگیشو برای من و ما داد.. پدرم بخشنده ترین آدمی بود که می شناختم .. حتی در مقایسه با خیلی پدرهایی که اطرافم می بینم پدر من الماس انگشتر خانواده ما بود..


بزرگترین حسرت زندگی من بی پدریه...


درکم کنید..