این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

از اون روزهای بد..

خوب یه روزاهایی هست تو زندگی همه آدما چه زن و چه مرد که انگار همه اتفاقهای بد یهو و باهم رخ میده!  

  

دیروز برای پسرک از اون روزها بود... آشفته و عصبی بود و به زمین و زمان ناسزا می گفت.. 

شلوار لی مارکدارش که 78 تومن خریده بود پاره شد و هزار تا اتفاق کاری ریز و درشت دیگه! 

اصلا ماجرا از این قراره که ما جمعه از صبح مهمون داشتیم.. یعنی دقیقا از صبحانه تا شام! 

از ساعت 9 صبح تا 2 نیمه شب! 

شب قبلشم یعنی 5 شنبه ساعت 3:30 خوابیده بودیم و حسابی کم خواب بودیم. 

جمعه هم که با اون مهمونداریمون!یعنی صبح شنبه با حالت بدی از خواب بیدار شدیم. 

خیلی بد و وحشتناک! 

دیروز وقتی برگشت خونه! درست مثل خانومها در ایام پ.ر.ی.و.د بود! 

عصبانی و بونه گیر و بد قلق! سعی کردم آرومش کنم! مدام غر می زد! 

راستش پسرک مدیر پروژه یه شرکت بزرگه که خیلی مسئولیت رو دوششه و حسابی در گیره! 

تو شرکت هم کلی درگیری فکری براش پیش اومده بود و از جابه جایی ساختمون شرکت و گم شدن نقشه ها و فایلهای پسرک گرفته تا زنگ زدن کارفرماها و پاره شدن شلوار و سرما خوردگی! 

 

خلاصه این جوری! :دی 

خواستم بگم مردها هم از این روزا دارن! بله! 

کاش تو این روزا بدونن ما هر ماه چی می کشیم! 

اون بالایی هم قیافه پسرکه دیروز! البته با پوست برنزه و چشم سبز عسلی! :))))