این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

ماجرای اولین خوا..ستگاری غیر رسمی از من!

سلام دوستای عزیزم..  

 

فکر نکنید حالم خوب شده ها! البته بهتر که شدم اما هنوز مریضم...  

امروز از خواب که بیدار می شدم یه ندای درونی بهم گفت که امروز با شوق برو سرکار...  یه حسی بهم می گفت بابا امروز بیا از کارت لذت ببر... خلاصه ما اومدیم سرکار!   

خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با تقویم که ببینیم مرخصی ما اگه خدا بخواد از کی باید شروع بشه یهو متوجه شدم که ای دل غافل ۱۴ روز از دومین سالگرد خواستگاری غیر رسمی از من گذشته و من هیچی راجع بهش ننوشتم...  گفتم حالا خالی از لطف نیست اگه تو این روزی که دارم سعی می کنم یه خورده سرحال و پر انرژی باشم براتون تعریف کنم که چی شد که پسرک از من خواستگاری کرد! البته حالا فک نکنید خیلی ماجرای جذابیه ها!  

 

تو یه روز تابستونی گرم دو سال پیش یعنی دقیقا ۱۴ تیر ۸۶ منو پسرک شدیدا زده بودیم به تیپ هم و قهر بودیم.. اما برخلاف همیشه این بار من خیلی قوی تر از همیشه نشون می دادم  گرچه ته دلم آشوب بود.. خلاصه تو محل کارم بودم که پسرک زنگ زد.. اون روز نرفته بود سر کار... یا شایدم زود از سرکار برگشته بود خوب یادم نیست!  

زنگ زد که بیا تکلیفمونو روشن کنیم.. پسرک نظرش این بود که من بذارم خودش با قطعیت تصمیم بگیره و منو انتخاب کنه! اما من همیشه با ننر بازیام نمی ذاشتم.. خلاصه که اون روز گفتم بیا برای آخرین بار همدیگه رو ببینیم و خداحافظی کنیم.. ساعت ۲ پارکی که همیشه می رفتیم قرار گذاشتیم!  

اونقدر ریلکس رفته بودم که پسرک تعجب کرده بود که من اینقدر آرومم با اینکه می دونم می خوایم بهم بزنیم.. خاصه اون روز خیلی باهم حرف زدیم و همه انتقادهایی که به نظرم می اومد بهش گفتم و گفتم به نظر من احمقانه است که تو با حضور من نتونی تصمیم بگیری و حتما باید از من دور باشی تا بتونی تصمیم نهایی رو بگیری.. گفتم تو با از دست دادن من بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام می دی!  اعتماد به نفس در حد تیم ملی! 

خلاصه تا ساعت ۴ حرف زدیم و قرار شد یه محدوده زمانی معلوم کنیم برای فکر کردن و تا آخر اون زمان وضعیت رابطه مونو قطعی کنیم! یا برای همیشه قطع کنیم یا برای همیشه وصل! 

 

البته ناگفته نماند که یه سری مسائل عاطفی هم بین حرفامون پیش اومد که من گریه کردم و پسرک از این همه احساس من در اوج عصبانیت شوکه شده بود..  قابل تعریف کردن نیست. آخه من خیلی دوسش دارم.. و نمی تونستم واقعا حتی در اوج عصبانیت هم این موضوع رو پنهان کنم...  

خلاصه رسیدیم به اونجا که تصمیم بگیریم برای چه مدتی از هم دور باشیم... پسرک می گفت ۶ ماه!  من می گفتم ۶ روز! پسرک گفت تا آخر تابستون! من گفتم دو هفته! خلاصه که به توافق نمی رسیدیم! دیوانه می گفت این دوری برای من احمق کافی نیست که بفهمم تو چقدر خوبی!  دقیقا همینجوری می گفت! خلاصه می گفت تکلیفو معلوم کنیم بریم خونه می خوام برم بخوابم!  

یعنی این بی خیالیش منو دق می داد! خلاصه هی به من می گفت خودت یه تاریخ قابل قبول بگو وگرنه من تکلیفو تعیین می کنم و باید همونو اجرا کنیم! من می گفتم آخه وقتی می گی یه تاریخ قابل قبول یعنی بازم هرچی تو می خوای! خلاصه بهش می گفتم تو خودت بگو و بعد تا می خواست بگه من می گفتم! نه نه! خودم می گم!  

خلاصه نتونستم و با ترس و لرز گفتم خودت بگو من نمی تونم! آخه تعیین اون تاریخ برای من به معنی شروع جدایی بود.. به معنی جدایی از همه چیز.. از دیدن .. تلفن کردن.. از همه چیز.. جدایی که پایان نام مشخصی داشت..  

خلاصه هی می گفتم می گما! بگم؟ منم با ترس و بغض گفتم خوب بگو... بعددددددددددددددددددد... 

 

یهو یه شاخه گل وحشی از لای علفا پیدا کرد و چید اورد جلو و گفت با من ازدواج می کنی؟؟؟؟  

............................باورم نمی شد من یهو زدم زیر گریه! نمی فهمیدم چی می گه... فقط گریه می کردم.... اومد بغلم کرد و گفت: عزیزم من می خواستم همیشه این روز یادت بمونه.. می خواستم خواستگاریم خاص باشه... گفت مگه من می تونم از این همه عشق بگذرم آخه! In Love گفت من چه جوری می تونم این همه ازت دور باشم آخه!  

خلاصه من در حالت بهت و ناباوری فقط نگاش می کردم و اشک می ریختم.. دستمو گرفت و گفت بیا بریم عزیزم... بریم که باید به همه بگم که چه تصمیمی گرفتم.. بگم که.. 

حس اون شبم قابل توصیف نیست.. با هیچ حسی قابل مقایسه نیست.. هیچ حسی... 

 

خیلی دوست دارم عزیزم.. خیلی.. مرسی که به فکر ساختن خاطره هام بودی.. حتی اگه واقعا همون لحظه اون تصمیمو گرفته باشی خدا رو شکر که این همه حاضر جوابو باهوشی که بگی می خواستی برام خاطره بسازی.. 

به خاطر همه لحظه های ناب با تو بودن خدا رو شکر..Flower

۸ روز..

بچه ها فقط ۸ روز مونده تا روز موعود.. امروز یه خورده بی حالم.. سرماخوردم شدید.. تو این گرما.. 

 

دعا کنید تا روز عروسی این مریضی بره بیرون از جونم... 

  

فعلا..

بوبو!

خوب سلام... چیه ؟بگم خدافظ.. خوب سلام دیگه!  وقتی می دونید سلام هی من باید بگم سلام؟؟  خوب می دونید دیگه...

اولین باره که به راحتی عنوان پستو انتخاب می کنم..هر بار اینجوری==>> این بار ابنجوری ==>> 

خوب این پست بیشتر مربوط می شه که به یه شخصی که خوب مسئولیت بزرگی رو در دنیای مجازی به عهده داره... یه مسئولیت پولساز... خوب به هر حال تو یه سایت که خدمات رایگان ارائه می ده مثل بلاگفا و بلاگاسکای تبلیغات حرف اولو می زنه!  

 

به هر حال این شخص شخیص خیلی خوب از عهده این مسولیت بر میاد و کلی مهربونه...  

من که خیلی دوسش دارم.. اصلا عاشقشم.. حالا فک نکنین چون گله کرده براش این پستو نوشتم.. یا فردا هر کدومتون نیاد اینجا شاکی شه که چرا برا من پست اختصاصی ندادی... خوب به هر حال همه که بوبو نمی شن..  

 

جدی بچه ها.. از همه شوخی ها و حرفا که بگذریم .. خیلی مهمه که آدما ظرفیت شوخی و حرف شنیدنشون بالا باشه.. نه اینکه اگه توهینی بهشون شد حرفی نزنن.. نه! اما خوبه که باجنبه باشن.. این دوست خوب و مهربون و بانمک من! همین سرکار خانونوم بوبو از این دسته آدماست که خیلی هم مهربونو با نمکه... من که عاشقشم! البته وهم برت نداره که از پسرک بیشتر دوست دارما! هی بوبو! با توام! ولی خیلی ماهی! می خوامت!

آقا جان عنوان ندارد! خلاص!

ای بابا خسته شدم بس که به عنوان برای پستم فک کردم.. اصلا به خاطر همینه که دیر به دیر آپ می کنم.. بچه ها یه اعترافی بکنم؟ 

 

دلم می خواست از همین فردا مرخصی بگیرم تا 1 هفته بعد عروسی.. 

خیلی احساس خستگی می کنم.. 

 

دلم استراحت می خواد.. نمی دونید چقدر ذوق می کنم وقتی به بعد عروسی و استراحتش فک می کنم... 

 

یه حس خلسه خوبی میاد سراغم.. 

 

راستش بعد عروسی اگه خدا بخواد قراره بریم مسافرت... شاید شیراز.. بلیط هواپیما و رزرو هتلو داداشی بهمون هدیه می ده... 

 

نمی دونم خودم که هنوز تو ناباوریم... دست و دلم به کار نمی ره... دلم میخواد همش با پسرک بشینیم به هم نگاه کنیم و رویا پردازی کنیم... خلم نه؟ 

 

دیروز مایکروفری که سفارش دادیم برامون اوردن.. اما اشتباه اوردن.. ما سیلور خریدیم اونا سفید اوردن.. منم تحویل نگرفتم و پس فرستادم.. خیلی عصبانی بودم یه هفته است سرکاریم.. تازه دیروزم که اوردن اشتباه!!! 

مامانم برام چرخ خیاطی هم خریده.. خیلی خنده داره نه؟ قراره برای پسرک پیژاما بدوزم! پیژامای راه راه سفید آبی! با دوبل لب پاچه ها! :دی 

خوابم میاد خفن! امروز باید بریم کارتها رو تحویل بگیریم! 

 

فعلا بای!

بوته!

خوب حالا که اصرار می کنید باهاتون آشتی می کنم... با همتون.. استثنا هم نداره... 

خیلی دوستای خوبی هستید.. این در واقع یه تست روانشناسی بود که تقریبا همتون ازش سربلند بیرون اومدید... مسئولیت چیزی که وظیفه ای در قبالش ندارید رو فقط به خاطر احساسات و عواطف دوستتون به عهده گرفتید و این یعنی درک متقابل... هیچ کدومتون معترض نشدید که آقا به من چه که تاریخ عقدتو رو حفظ کنم حالا بیام واسه هر ماهگردی بهت تبریکم بگم.. خوشحال باشید که از بوته آزمایش به سلامت بیرون اومدید.. به هر حال ممنونم از محبت همتون.. گفتم که استثنا هم نداره.. 

++ برای تو که این روزا مشغول یه کار شخصی هستی و دغدغه اشو داری  دعا می کنم عزیزدلم.. امیدوارم به اونچه که واقعا حقته برسی.. با خودتم... آره.. شک نکن.. حاج خانومه مکه نرفته من.. :-*

++ برای تو عروس خوشگلی که به زودی به آرزوت می رسی و می تونی با اختیار خودت و بی هیچ منعی عشقتو به هر شکلی که می خوای و هرجایی که می خوای ابراز کنی.. برای تو که یه بمبی.. یه بمب شادی و هیجان و شور و عشق و... برای تو که برای هر تیکه از اون سفره آسمونی که می خوای بشینی پاش یه دنیا عشق گذاشتی وسط.. واسه تو گلی جونم... برات دعای خوش بودن می کنم.. آرزوهاتو از خدا می خوام.. آرزوهای تو و اونی که مرد رویاهاته... 

 ++ و این هم یه قسمت ویژه برای ب عزیزم که این روزاسخت درگیره امتحاناشه... و سخت در فکر... برات آرزوهای رمزآلود می کنم عزیزم.. که خودم بدونم و خودت... 

 شاید براتون جالب باشه که بدونید که فقط ۱۲ روز و ۱۶ساعت و ۶ دقیقه و ۳۰ ثانیه تاااااااااا  ..............

 

 ۸ صبح روز موعود مونده... 

 

 

 نمی دونم چمه اما هنوز در اوج ناباوریم... 

 

 هنوز غرق در شوک با تو بودنم.. من و تو!!!!!!!    

 

 کاش بدونی چه حس نابیه وقتی تو آروم کنارم خوابیده باشی و من بدون پلک زدن فقط نگات کنم.. اونقدر نگات کنم تا بالاخره با لالایی نبض گردنت آروم خوام ببره.. دوست دارم کله پوک من!

..............

یعنی حتما باید خیلی لوس و بی مزه بگه عقدمون یه ماهه شد تا یه تبریک خشک و خالی بگید! 

 

قهرم باهاتون.... با همتون! 

استثنا هم نداره!

آنچه شما خواسته اید!

بعدا نوشت: عکس لباسم دوباره آپلود شد! 

 

 

به نام او که تو را معطر آفرید...

مرا از عشق تو سرشار و تو را چون خورشید تابان و گرم...

با برق چشمانت ناگفته نمانده شکوه هیچ رویایی...

و اکنون این منم ایستاده به پایکوبی وصالت...

------------------------------------------------------------------------------------ 

تنها تکرار نام تو این اتاقک شیشه ای سرنوشت را دل انگیز و پررویا

می کند و من بی غبار تو را تنفس می کنم...

خوشا لحظه پیچیدنت بر من... 

---------------------------------------------------------- 

چشمهایت به طراوت بارانند وقتی به من نگاه می کنی...

و با تو من سرشارم... سرشار از رویا...

قاب شیشه ای رویاهامان شفاف و بی غبار باد در این لحظات پیوستن... 

---------------------------------------------------------- 

به نام عطر نفسهایت...

در من می آویزی و چشمانم را پر از شکوفه های یاس می کنی...

و من قاب شفاف خاطره هایمان را بر طاق آسمان می کوبم و می بویمت...

آرام نگاه کن... من و تو به هم پیوسته ایم...   

----------------------------------------------------------

 سلام بچه ها.. راستش متنهای بالا متنهایی بود که من خودم برای کارت عروسیمون نوشتم تا یکیشو انتخاب کنیم اما خوب به دلایلی هیچکدومشو انتخاب نکردیم.. و متنی که استاد برامون انتخاب کردو نوشتیم.. اما اینا متنهای خیلی قشنگیه به نظرم.. اینجا براتون گذاشتم که اگه دوست داشتید استفاده کنید.. مخصوصا تازه عروس عزیزم گل گلی جون.. 

خوب قبول دارم که من یه خورده بدقولم.. راستش وقتی می ریم خونه خودمون هرکاری می کنم جز عکس انداختن... راستش من از این رسم جهیزیه به نمایش گذاشتن تو فامیل خیلی بدم میاد.. بدم میاد  بیان تو اتاق خوابمون بشینن و با کنجکاوی تو هر چیزی سرک بکشن.. بدم میاد مجبور باشم لوازم آشپزخونه رو روی میز اپن بچینم و اه اه.. البته ناگفته نمونه که لذت می برم که به بعضی آدمایی که در مورد منو پسرک حرف مفت می زنن و در مورد ازدواجمون حسادت می کنن و چشم تنگن یه تو دهنی حسابی بزنم و با جهیزیه ام بکوبم تو فرق سرشون... می خوام خشممو خالی کنم.. رو آدمایی که از اینکه پسرک خودش انتخاب کرده داره ماتحتشون می سوزه.. البته اصلا منظورم خانواده پسرک نیست چون به هر حال اونا خوشبختی پسرشونو می خوان حالا با هرکی... خیلی عصبانیم نه؟؟ شاید عصبانی باشم اما غمگین نیستم.. اتفاق جدیدی نیفتاده.. حرفایی که الان نوشتم بی هیچ برنامه ریزی بوده... از عکس انداختن شروع شد.. 

می دونید هنوز خونه خیلی خوب مرتب نشده.. اما خوب یه سری عکس با موبایلم انداختم که چون دستم یه خورده لرزیده خیلی خوب نیست اما براتون می ذارم که خیلی بدقول نباشم: 

سرویس ظرف قدیمی که مال 30 سال پیشه.. بابام انتخاب کرده بود واسه من :( 

بستنی خوری سیلویا رو شومینه 

بوفه نامرتب من!
  
لباسم رو مانکن!! 

مبلام قبل از مرتب کردن 

میز ناهار خوری

شرمنده ام می دونم عکسای درپیتی بود مثل اسمم! اما بذارید به حساب اوضای این روزام که خیلی شلوغ پلوغه! تا آخر این هفته با عکسایی از خونه مرتب شده میام.. 

بچه ها راستی مدل موهام احتمالا قراره مدل فرحی باشه.. کسی لینک خوشگل سراغ داره؟

یادداشتی متفاوت..

دوستای عزیزم.. این پست یه مخاطب خاص داره.. در مورد قولی که بهتون دادم یه پست مجزا می ذارم.. لطفا با من باشید... 

 

سلام... شما جناب (من!).. فقط تا اندازه ای که باید می شناسمتون... و نه بیشتر.. ولی همین میزان از شناخت برام کافیه که بدونم الان در چه وضعیت روحی ای هستید... و کاملا درکتون می کنم چون شاید زمانی شرایطی مشابه با شما داشتم.. البته از نوعی کاملا متفاوت.. تنها کمکی که تو این شرایط می تونم بکنم اینه که کاملا عادلانه و با حس احساس شما ازش بخوام که منطقی باشه و کنارش باشم... شما که ترحم نمی خواین؟ می خواین؟  زندگی با ترحم دو ساعته و یه لبخند که اونم از قضا شما زیاد نمی ذارید طول بکشه ساخته نمی شه.. می شه؟ 

 

منطقی تر باشید...

حال و احوال!

سلاااام  

 

یعنی شیرمو حلالتون نمی کنم اگه پشت سرم حرف بزنید بگید این که داره بهش خوش می گذره... 

تازه می فهمم چرا همه می گن از دوران خوش قبل عروسی چیزی نمی فهمن...  

 

خلاصه بگم که پریروز یعنی سه شنبه با مامانم و مادرشوهرو دو تا از خواهر شوهرا رفتیم واسه انتخاب لباس عروس.. خیلی استرس پرو کردن لباسو داشتم.. اونم تو اون گرما و آلودگی هوا..  چشام اینجوری می شد به خدا  اما خدا بهم خیلی رحم کرد.. و من بالاخره یه لباس فوق العاده انتخاب کردم.. عالی بود مدلش.. یعنی من که خیلی خوشم اومد..با یه تاج فر.حی.. یعنی ملکه ای.. 

 

کارت های عروسی رو هم همون روز رفتیم انتخاب کردیم.. خلاصه مونده تزئینات خونه... 

 

یه خورده تو چیدن خونه و با کمبود جا مشکل داریم.. خدا رو شکر که پشت آشپزخونه یه حیاط خلوت مسقف دارم که کلی از وسایلا رو می ذارم اونجا.. امروز و فردا می ریم که خونه رو تزئین کنیم.. شنبه میام با کلی عکس... یه خورده این روزا دچار تنش شدیم دوتائیمون.. دوست ندارم زیاد در مورد نارحتی ها حرف بزنم..برای آرامشمون دعا کنید.. Gemini 

 

پ.ن.1: آزی جونم کجایی؟

.............................

سلام.. خوب چه انتظارایی دارین از آدم.. خودت بخوای عروس شی.. وسطش عروسی دعوت شی از طرف فامیل شوهر.. بعد جهیزیه ات همین جور وسط ولو باشه ندونی کجا زورچپونش کنی.. کله ات بخاره وقت نکنی بخارونیش.. بعد بخوای حالا وسط این هیرو ویری بی پولی و این حرفا بری آرایشگاهی که باهاش قرارداد بستی و تستِ آرایش کنی... جای شکرش باقیه که آرایشگره تو زرد از آب در نیومده که بخوای بری یکی دیگه پیدا کنی... بعد یهو می زنن کل استان تهرانو واسه این گر.د عر.بی می ترکونن بعد تو یهو می شی شرکت خصوصی که خوب مسلما تعطیل نیست.. کارت عروسی و لباس عروس هم که... 

 

خوب انتظار دارین من هر روز بیام پست بدم شما بیاید بخونید و کامنت بذارید...  خودشیفتگی مفرطو حال می کنید؟؟؟ 

خلاصه اوضاع بدجوریه.. دعا کنید که نزنم تو دک و پوزش... 

 

راستی اشتباه می کنید اگه فک می کنید عروسی ۸ مرداده... افتاده ۵ مرداد... سورپرایز شدید نه؟

پست فوری!

سلام دوستای عزیزم.. به خصوص بعضیا که درگیر عوض کردن آدرسو این حرفا هستن و یه خورده بی معرفت شدن و آنلاین نمی شن... آره با خودتم! شک نکن...  

 

راستش امروز یه خورده درگیرم.. خبرا رو تلگرافی می گم: 

 

1- یخچالم  

 

2- ماشین لباسشویی ( سامسونگ 6 کیلویی - با خاصیت باکتری زدایی) رنگ سیلور..  

 

دیروز اینا رو اوردن... من و داداشی رفتیم تحویل گرفتیم.. امروزم اگه خدا بخواد با پسرک و مامان و باباش می ریم برای قرارداد تالار..من از ظهر دیگه شرکت نیستم.. یه سر می رم شعبه تامین ا.جتما.عی برای کمک هزینه ازدواج... خوب به هر حال یه مو از خرس غنیمته! (خرس= د.و.ل..ت  )  ببخشید اگه این روزا یه خورده بی معرفتم.. 

 

سی یو سووووون!

تو...

پسرکانه: آخه وقتی تو هستی و من می تونم تو چشات نگاه کنم و غر بزنم و بگم به من بیشتر اهمیت بده و تو با صبوری نگام کنی و بگی چشمممم عزیییییزم... کی از تو مهم تر... بعد محکم بغلم کنی و بذاری عطر تنتو تا عمق وجودم بی وقفه نفس بکشم.. وقتی تو هستی و وقتی ظرف می شورم یا آشپزی می کنم شیطنت می کنی و با چشات ماساژم می دی... آخه دیگه می شه من ازت دلخور باشم...؟؟ می شه غر بزنم؟؟ French Kiss

 

 

سلام دوستان...  راستش دیروز بعد از اون همه غرولند رفتم خونه.. قرار بود شب سرویس خوابمونو بیارن.. به پسرک گفته بودم که عصر بیاد خونمون تا وقتی زنگ زدن باهم باشیم و خودمونو برسونیم خونه مشترکمون و منتظر باشیم تا بیارن... عصر یه خورده خوابیدم.. ساعت 8 بود که پسرک اومد.. شام مرغ سرخ کرده و سیب زمینی درست کردم با یه نوع سالاد لبنانی به اسم سالاد مرغ و زیتون که عصری تو برنامه به خانه بر می گردیم آموزش داده بود.. خیلی خوشمزه شده بود.. جاتون خالی.. 

 

شامو که  با داداشی و پسرک خوردیم هنوز بساط شامو جمع نکرده بودیم که زنگ زدن که می خوان سرویسمونو بفرستن... من و پسرک هم بدو رفتیم خونه مشترک... داداشی چون امتحان داشت موند خونه..10 دقیقه ای بعد ما وانتیه رسید و خلاصه پسرک و راننده وانت به بدبختی بارو خالی کردن و اوردن بالا.. خیلیییییییییی سنگین بود..  بمیرم الهی داشتم از ترس می مردم.. آخه پسرک رنگ و روش از سنگینی وسیله ها پریده بود..   

 

وایییییییییییییییییییی خیلی خوشگل شد اتاقمون.. البته هنوز نصب سرویس خواب کامل نشده که یه خورده خورده کاری داشت که قرار شد خود پسرک انجام بده 

 

مبلمانو بوفه رو هم هم که پریروز اورده بودن.. مامان هم دیروز صبح رفت.. تا ایشالله وسایل باقیمونده رو جمع و جور کنه و بفرسته برام... فقط مونده یخچال و لباسشویی که اونم قراره امروز معلوم شه که تا آخر این هفته بفرستن.. بعدش به امید خدا می مونه چیدن وسایل و جمع و جور کردن.. 

 

عکس هم نمی ذارم چون میخوام از خونه تکمیل شده عکس بذارم.. پس اصرار نکنید لطفا!  

( قابل توجه بعضیا

 

خلاصه طبق اول نوشتم کلی به پسرک غر زدم که تو اصلا به خستگی های من توجه نکردی و به من اهمیت ندادی.. اونم از دلم در ارود!  به شما چه که چه جوری! 

 

پ.ن.۱. پریناز جون (تنها جون) وبلاگ زندگی مشترک اگه اینجا رو خوندی بدون من هرروز می خونمت ولی نمی تونم کامنت برات بذارم.. کد کامنت برام نمی آد... نمی دونم چه مرگشه.. 

 

پ.ن.۲. هلیا جون یه مدتیه وبلاگتو گم کردم.. هیستوری کامپیوترم پاک شده.. هرکاری کردم و هر چی که با اسم وبلاگت نزدیک بودو سرچ کردم موفق نشدم... اگه منو خوندی یه بار دیگه آدرستو خصوصی برام بذار..

شرح حال!

سلام دوستان .. 

 

این روزا سرم خیلی شلوغه.. باورتون نمی شه.. راستش حتی دلم واسه اینکه از سرکار برم خونه یه لیوان چای بریزم و  بشینم پای تلویزیون و چرتو پرتای تی وی ایر.انو ببینم لک زده!   

هر روزی یه چیزی از وسایل خونه رو میارن تحویل می دن!

تاحالا اجاق گازو مبلمان و میز ناهار خوری و پرده ها رو تحویل دادن.. امروزم قول دادن سرویس خوابو تحویل بدن و فردا هم اگه خدا بخواد یخچالو لباسشویی.. می مونه کمد اتاق خواب که قول آخر هفته رو دادن..

 

نه اینکه بد باشه ها! نههههه! خوب.. می دونید!خوبه! لذت بخشه اما واقعا خسته می شم.. مخصوصا که پسرک هم اصلا کمک نمی کنه... اون ساعتایی که واسه تحویل میان سرکاره و فکر می کنم خیلی هم از اینکه سرکاره ناراضی نیست..  

 

راستش امروز یه خورده شاکیم.. می دونید یه بار یکی از دوستان که منو می شناسه و می دونست که تنهایی زندگی کردن ازم یه دختر مسئولیت پذیر ساخته بهم گفت که اینقدر بار همه چیزو به دوش نگیر..  

گفت اینجوری توقع همه رو از خودت می بری بالا و تنها می مونی و خسته می شی... واقعا حرف درستی زد.. بعضی وقتا بعضی حرفا رو باید با طلا نوشت و قاب کرد... 

راستش این مساله خانواده خودم رو هم تحت تاثیر قرار داده چه برسه به پسرک و خانواده اش... خوب وقتی پسرک می بینه من از پس کارا برمیام و بعدش حتی بهش نمی گم خسته شدم و حتی با شوق همه چیزو براش تعریف می کنم و تازه قربون صدقش هم می رم که عزیزم خسته ای؟ خسته نباشی و فلان و بهمان.. اونوقت انتظار دارید کسی بهم بگه خرت به چند؟ کسی بگه خسته نباشی عزیزم؟  این روزا فقط می گه مراقب خودت باش عزیزم.. آره اگه خودم مراقب خودم نباشم کی هست؟ اگه مراقب خودم نباشم کی حواسش به همه چیز باشه که کسی خسته نشه که کسی بهش برنخوره که کسی فک نکنه دوسش ندارم که شوق زندگی ندارم... خسته ام بچه ها.. خسته.. تنها چیزی که این روزا نگهم می داره شوق و عشق خودمه.. 

 

از دوران عقد و نامزدی فقط حمالیش به من رسیده!

امروز چهارشنبه..

سلام... راستش کامنت یکی از دوستان منو برد تو فکر.. فکر کنم لادن بود.. آره.. اینکه احساس کرده بود من با خانواده پسرک مشکلی ندارم.. البته نه اینکه بگم مشکلی هست ها نه.. ولی به هر حال وقتی یه آدم با یه فرهنگ و تربیت کاملا متفاوت وارد یه خانواده جدید می شه مطمئنا اختلاف سلیقه و اختلافاتی هست که آدمو اذیت کنه.. اما خوب به هر حال مهم اینه که آدم با علم به این تفاوتها وارد یه خانواده بشه و سعی کنه آداپته بشه.. نه اینکه مثل اونا بشه نه! فقط کافیه تفاوتها رو بشناسه و منطقی تو ذهنش حلشون کنه و تو هر مورد با درایت مساله رو مدیریت کنه.. البته این موضوع اصلا و ابدا کار ساده ای نیست و تحملش هم سخته... اما خوب آدمیزاد مخصوصا خانوما توانایی های زیادی دارن و نشد و نمی شه نداره..

 

به هر حال زن و مرد مثل دو تا سطح ناصافن که باید یه مدتی هی مثل سنباده و چوب رو هم کشیده بشن تا هردو صاف و صیقلی بشن... 

 

خانواده پسرک هم البته در ظاهر به ما شبیهن اما وقتی نزدیکتر شدم دیدم خوب فرقایی هم هست که البته نمی شه گفت فرقایی بدیه! نه! فقط متفاوتند! با رسمهای متفاوت و تربیت متفاوت! 

 

به هر حال خانواده پسرک هستن و من عاشق پسرک.. فکر کنم طبیعیه که نکاتی که از نظرم یه خورده آزاردهنده باشه رو نبینم و یا مطرح نکنم..  همونطوری که ممکنه رفتار من گاهی برای اونا کمی ناراحت کننده باشه! 

به هر حال من همیشه می گم : 

عیبهای دیگران رو به خاطر عیبهایی که از ما تحمل می کنند تحمل کنیم... 

 

سلام دوباره..

پست قبلی رو ادامه ندادم چون دیدن اون جمله ها حالمو بد می کنه و منو دوباره به یاد حال امروز صبحم می ندازه... 

 پس دوباره سلام.. باید بگم که اوضاع زندگی شخصیم بد نیست.. تقریبا می شه گفت خوبه.. 

به هر حال این روزا برای من روزای خاصیه.. گرچه کمی نگران به بهترین نحو اجرا شدنش هستم و البته کمی هم تنهام در انجام کارام اما خوب خستگی این روزامو دوست دارم.. 

راستش داداشی که موقع امتحاناشه.. مامان هم که با اون پادردش ازش توقعی نیست.. دیگه کسی می مونه؟ البته پسرک هست اما خوب اونم فقط یه قسمت کمی از کارا رو به عهده داره و یه خورده تنبله.. یعنی البته من خودم تنبل بارش اوردم که با وجود مامانی که مدام هم نازشو میکشه تنبلتر هم می شه..  

 

تقریبا می شه گفت همه خریدا جز یخچال و لباسشویی انجام شده.. سرویس خوابو هم پریروز سفارش دادیم.. خیلی از مدلش خوشمون اومد .. توضیح نمی دم چه شکلیه که وقتی آماده شد عکسشو براتون بذارم..  البته مدلشو قبلا با پسرک انتخاب کرده بودیم و پریروز باهم رفتیم سفارشش دادیم.. 

 

شاید باورتون نشه اما پسرک از روزی که عقد کردیم تا الان یعنی از 23 خر.داد تا حالا یه شب اومده خونمون مونده.. نه اینکه نخوادا نه.. از بس من کار داشتم و اینکه پسرک هم دیر از کارخونه بر می گرده و با توجه به اینکه صبح زود ساعت 5/5 باید بره سرکار از خونه ما براش خیلی سخته..  و اینکه من خیلی دلم براش تنگ می شه.. ببخشید شاید خوندن این مطالب پراکنده  خستتون کنه اما خوب ذهنم آشفته است بذارید جمع و جورش کنم.. 

  

دیروز هم با مامان و دوستش رفتیم نزدیک محل کار بعضیا یه خورده خورده ریز خریدیم.. چیزایی مثل ظرفای دم دست و بستنی خوری سیلویا که شکل شمعدونامه... البته می دونم بدون عکس هیچ صفایی نداره گفتن این خریدا ولی به خدا خودمم می دونم.. بهتون قول می دم که بیارم.. 

 

حال تو آرشیوم یه عکسای متفرقه دارم که واسه سرگرمی براتون می ذارم...  

 

 نشون نامزدی  

 

 موهام 

 

فرشمون (البته عکسش اصلا خوب نیست خودش خیلی قشنگه)  

  

 

پرده (البته این دکور مغازه است، مال ما دکورش یه خورده جدیدتره)

سرویس رو تختی 

  

امیدوارم که از خریدام راضی باشین..

 

اینم یه نما از دیوار اتاقمون و رنگش، همنوجوری که می بینید دیوار پشت تختو یه خورده تیره تر کردیم.. البته شاید به نظرتون رنگش خوب نیاد دوست دارم نظرتونو بدونم اما ما این رنگو از روی یه مدل انتخاب کردیم و سرویسمونم یه جوری انتخاب کردیم که بهش بخوره.. حالا وقتی همه چیو چیدیم براتون عکس می ذارم حتما.. 

 

فعلا دیگه چیز خاصی به ذهنم نمی رسه جز اینکه واااااااااااااای من هنوز نه سفارش لباس عروس دادم نه از آرایشگاه وقت گرفتم! 

 

کمکی نمی تونید بکنید یه دعا که می تونید بکنید خسیسا!

 

 

سلااااااااام..

اول نوشت: سلام دوستای گلم.. مخصوصا اون یکی که تازگیا یه نموره عقلش سرجاش اومده... 

همتونو دوست دارم... الان سر صبحه یه خورده سرم شلوغه.. تا یکی دو ساعت دیگه میام یه سری اخبار خاله زنکی براتون می ذارم حالشو ببرید... بوس رو لپ همتون! به قول من به پسرک.. ماچ محکمی بر لپ ابرقدرتها!  آی لاویوتون مبارک! فعلا ... 

 

................. 

 

دوستای عزیزم.. متاسفم.. امروز حالم اصلا خوب نیست... همین الان ویدئو.ی مرگ اون دوستمون.. خواهرمون.. هموطنمونو دیدم.. حالم بده... شاید چند ساعته دیگه.. شاید چند روز دیگه.. حالم بده.. 

خیلیییییییی بد..