این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

ماجرای اولین خوا..ستگاری غیر رسمی از من!

سلام دوستای عزیزم..  

 

فکر نکنید حالم خوب شده ها! البته بهتر که شدم اما هنوز مریضم...  

امروز از خواب که بیدار می شدم یه ندای درونی بهم گفت که امروز با شوق برو سرکار...  یه حسی بهم می گفت بابا امروز بیا از کارت لذت ببر... خلاصه ما اومدیم سرکار!   

خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با تقویم که ببینیم مرخصی ما اگه خدا بخواد از کی باید شروع بشه یهو متوجه شدم که ای دل غافل ۱۴ روز از دومین سالگرد خواستگاری غیر رسمی از من گذشته و من هیچی راجع بهش ننوشتم...  گفتم حالا خالی از لطف نیست اگه تو این روزی که دارم سعی می کنم یه خورده سرحال و پر انرژی باشم براتون تعریف کنم که چی شد که پسرک از من خواستگاری کرد! البته حالا فک نکنید خیلی ماجرای جذابیه ها!  

 

تو یه روز تابستونی گرم دو سال پیش یعنی دقیقا ۱۴ تیر ۸۶ منو پسرک شدیدا زده بودیم به تیپ هم و قهر بودیم.. اما برخلاف همیشه این بار من خیلی قوی تر از همیشه نشون می دادم  گرچه ته دلم آشوب بود.. خلاصه تو محل کارم بودم که پسرک زنگ زد.. اون روز نرفته بود سر کار... یا شایدم زود از سرکار برگشته بود خوب یادم نیست!  

زنگ زد که بیا تکلیفمونو روشن کنیم.. پسرک نظرش این بود که من بذارم خودش با قطعیت تصمیم بگیره و منو انتخاب کنه! اما من همیشه با ننر بازیام نمی ذاشتم.. خلاصه که اون روز گفتم بیا برای آخرین بار همدیگه رو ببینیم و خداحافظی کنیم.. ساعت ۲ پارکی که همیشه می رفتیم قرار گذاشتیم!  

اونقدر ریلکس رفته بودم که پسرک تعجب کرده بود که من اینقدر آرومم با اینکه می دونم می خوایم بهم بزنیم.. خاصه اون روز خیلی باهم حرف زدیم و همه انتقادهایی که به نظرم می اومد بهش گفتم و گفتم به نظر من احمقانه است که تو با حضور من نتونی تصمیم بگیری و حتما باید از من دور باشی تا بتونی تصمیم نهایی رو بگیری.. گفتم تو با از دست دادن من بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام می دی!  اعتماد به نفس در حد تیم ملی! 

خلاصه تا ساعت ۴ حرف زدیم و قرار شد یه محدوده زمانی معلوم کنیم برای فکر کردن و تا آخر اون زمان وضعیت رابطه مونو قطعی کنیم! یا برای همیشه قطع کنیم یا برای همیشه وصل! 

 

البته ناگفته نماند که یه سری مسائل عاطفی هم بین حرفامون پیش اومد که من گریه کردم و پسرک از این همه احساس من در اوج عصبانیت شوکه شده بود..  قابل تعریف کردن نیست. آخه من خیلی دوسش دارم.. و نمی تونستم واقعا حتی در اوج عصبانیت هم این موضوع رو پنهان کنم...  

خلاصه رسیدیم به اونجا که تصمیم بگیریم برای چه مدتی از هم دور باشیم... پسرک می گفت ۶ ماه!  من می گفتم ۶ روز! پسرک گفت تا آخر تابستون! من گفتم دو هفته! خلاصه که به توافق نمی رسیدیم! دیوانه می گفت این دوری برای من احمق کافی نیست که بفهمم تو چقدر خوبی!  دقیقا همینجوری می گفت! خلاصه می گفت تکلیفو معلوم کنیم بریم خونه می خوام برم بخوابم!  

یعنی این بی خیالیش منو دق می داد! خلاصه هی به من می گفت خودت یه تاریخ قابل قبول بگو وگرنه من تکلیفو تعیین می کنم و باید همونو اجرا کنیم! من می گفتم آخه وقتی می گی یه تاریخ قابل قبول یعنی بازم هرچی تو می خوای! خلاصه بهش می گفتم تو خودت بگو و بعد تا می خواست بگه من می گفتم! نه نه! خودم می گم!  

خلاصه نتونستم و با ترس و لرز گفتم خودت بگو من نمی تونم! آخه تعیین اون تاریخ برای من به معنی شروع جدایی بود.. به معنی جدایی از همه چیز.. از دیدن .. تلفن کردن.. از همه چیز.. جدایی که پایان نام مشخصی داشت..  

خلاصه هی می گفتم می گما! بگم؟ منم با ترس و بغض گفتم خوب بگو... بعددددددددددددددددددد... 

 

یهو یه شاخه گل وحشی از لای علفا پیدا کرد و چید اورد جلو و گفت با من ازدواج می کنی؟؟؟؟  

............................باورم نمی شد من یهو زدم زیر گریه! نمی فهمیدم چی می گه... فقط گریه می کردم.... اومد بغلم کرد و گفت: عزیزم من می خواستم همیشه این روز یادت بمونه.. می خواستم خواستگاریم خاص باشه... گفت مگه من می تونم از این همه عشق بگذرم آخه! In Love گفت من چه جوری می تونم این همه ازت دور باشم آخه!  

خلاصه من در حالت بهت و ناباوری فقط نگاش می کردم و اشک می ریختم.. دستمو گرفت و گفت بیا بریم عزیزم... بریم که باید به همه بگم که چه تصمیمی گرفتم.. بگم که.. 

حس اون شبم قابل توصیف نیست.. با هیچ حسی قابل مقایسه نیست.. هیچ حسی... 

 

خیلی دوست دارم عزیزم.. خیلی.. مرسی که به فکر ساختن خاطره هام بودی.. حتی اگه واقعا همون لحظه اون تصمیمو گرفته باشی خدا رو شکر که این همه حاضر جوابو باهوشی که بگی می خواستی برام خاطره بسازی.. 

به خاطر همه لحظه های ناب با تو بودن خدا رو شکر..Flower

نظرات 11 + ارسال نظر
حاج خانومچه یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااای پیتی عجب خاطره یی!
یعنی تا آخرش داشتم غصه میخوردما
همش هی جمله به جمله رو میخوندمو حرص میخوردم
اما بعدش که دیدم یه شاخه گل حتا وحشی!! بهت داده (خب آخه خودتم وحشی هستی خاهر!) D: بهت داده و ازت خاستگاری کرده! بی نهایت خوشحال شدم!
آخ جونم که کلی سر حال آوردیمون
اصلن خاهر روزمونو ساختی به جونِ اقدس
چه معنی داره که اینهمه فین فین میکنی هان؟؟؟ D:
راستی سه شمبه روزِ خوبی است!! D:
مگه پوز واسه عکسات نمیخای؟ "لوند و صکصی" یادت نره بیا که یه عالمه پوز یادت بدم خاهر!

بوبو یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ

wow!!!!wow
چسبیدم به سقف چه خاطره ای
ای ول اقای پسر ک که این همه خلاقیت داره:)))))
خداییش من بودم همون جا سکته میکردم و دیگه بوبویی نبود که تک شاخ قصه هاش برا ساختن خاطره اش براش ایده بزنه بعد دعوای این جوری ازش خواستگاری کنه:))))))))))))))))))))))))
خیلی قوی عمل کردی پیتی جونم:))))))))))))))))))))
امید وارم همیشه توی زندگیه مشترکتون عشقتون نسبت به هم به اندازه ی روز اول باشه چه بسا بشتر:))

گلدونه یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

ای جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااانم
چقد باهال خدائیش وسطاش داشتم فحشم یدادم به پسرک
مبارکت باشه هویج جون

عطر برنج یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ http://atr.blogsky.com

خیلی منحصر به فرد بود...خاص خاص!! واسه همینه که یادت مونده...

سانیا یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ب.ظ

خانومی خوشگلم
چقدر خواستگاری نازی بوده
واااااااااااااااااااای کلی کیف کردم پیتی جونممممممممم
عزیزم سرماخوردگیت خوب شده بهتری؟

مرسیییییییییی عزیزم... آره خیلی بهترم شکر خدا...

زمستون یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ

ووووووووووووی.. یادش به خیر.. :)

پرنده خانوم دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:00 ب.ظ http://purelove.blogsky.com/

چقده بامزه بود پیتی جون
پسرک هم خوب بلدن خاطره سازی کننا!

بانو سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ق.ظ http://lanuit.blogfa.com

وای! من بودم یهو عصبانی می شم شاید!

بوبو سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ب.ظ

چرا به کامنتا جواب نمیدی؟
کاری نکن که ویروس بفرستم طرقت مریض تر بشی ها!!!

به خدا خیلی سرم شلوغه تو شرکت.. نه که هفته بعد مرخصیم باید این هفته به اندازه ۲ هفته کارکنم

طنین چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ http://asalioman.blogsky.com

وایییی عجب خاطره انگیز .
خیلی باحال بود ((:

mohammad ali شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://0351.blogsky.com

che zhaleb :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد