این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

می نویسم پس هستم...

سلام دوستان گل گلی خودم!  

گفتم بعد یه قرن و اندی که ننوشتم یه پست بذارم با شکلک مکلک که همچین یه حالی بهتون داده باشم..   

 

راستی عیدتون مبارک.. از بس این مساله عید و تاریخش لوث شده که اصلا آدم رغبت نمی کنه تبریک بگه.. 

خلاصه بهتره فقط از تعطیلاتش حرف بزنیم که خداییش خیلی چسبید.. آخه من و پسرک پنجشنبه رو مرخصی گرفتیم بریم بانک برای واممون.. شنبه هم که محل کار پسرک تعطیل اعلام شد و خوب مسلم بود که وقتی اون تعطیله من نمی رم سر کار! خوب مگه خرم! (هرچی گفتی خودتی!) اصلا مسخره نیست مرد خونه بشینه خونه.. البته بهتره بگم بخوابه خونه و زن خونه بره سرکار.. مگه من سرپرست خانوارم؟؟؟؟  

خلاصه من هم به هر کلکی بود مرخصی رو گرفتم و تعطیلات ما شد چهار روزه.. به به .. الان هم که یادم می افته چهار روز تعطیل بودم دلم غنج می ره  حالا نه اینکه فک کنین خبری بوده ها نههه! یعنی یه جوری افتاده بودیم رو خفتان تعطیلات که یکشنبه شب پسرک تو خواب می گفت کی می خواد فردا بره سرکار!!!!  

راستش از این چهار روز دوروزشو باهم قهر بودیم و دعوا می کردیم..  

5 شنبه که شب خونه خواهر شوهر عظما دعوت بودیم که من و پسرک باهم قهر بودیم اما خوب نمی خواستیم کسی بفهمه و باید می رفتیم آخه پا گشا بود.. از حق هم نگذریم خیلی خوش گذشت.. این خواهر شوهره خیلی ماهه.. همچین یه جورایی خیلی دوسش دارم..  بااینکه از بس تو خونه گریه کرده بودم از سردرد داشتم می مردم اما خیلی بهم خوش گذشت.. 

موضوع دعوا هم طبق معمول خواهر تو اینو گفت داداش تو این کارو کرد بود.. موضوعاتی که پسرک خیلی سعی می کنه نذاره وارد رابطمون بشه اما منه خر مدام اعصاب خودم و اونو خورد می کنم.. خیلی خاله زنکم من!  

خلاصه شب تا ساعت 2 اونجا بودیم و بعد هم رفتیم خونه مادر شوهر و موندیم.. فرداشم یعنی جمعه تا شب اونجا بودیم.. 

می دونید یکی از مسائلی که منو ناراحت می کنه حسادت به خانواده پسرکه آخه پسرک خیلی دوسشون داره.. تاحالا نمی دونستم که چی ناراحتم می کنه دقیقا ..اما اون روز فهمیدم که مساله اصلی حسادت نیست.. مساله اصلی اینه که خواهر کوچیکه پسرک که خوب تو خونه بیشتر از همه مورد توجه پسرکه خیلی با من بد برخورد می کنه و من به همین دلیله که حساسم...  البته ناگفته نماند که بعضی از این رفتارهای اون هم ناشی از بی سیاست بودن و اشتباهات رفتاری خودم.. از حق نمی گذرم..

اون روز جمعه پسرک از یه فرصتی که من برای کاری رفته بودم بیرون استفاده کرد و با خانواده اش صحبت کرد که برخوردشونو با من اصلاح کنن.. بهشون گفت من تو جمعشون تازه واردم و باید منو بپذیرن تا من با دیدن بی اعتنایی اونا، مدام نرم سراغ پسرک و بعد از دیدن محبت به خانواده اش دچار حس حسادت بشم... 

این صحبتش رو رفتار خانواده اش تاثیر مثبت گذاشت و الان من راحت ترم و اصلا حساسیتهای سابقم رو ندارم.. البته شنبه هم سر یه موضوع بی خود پسرک دچار سوتفاهم شد و تمام روزو با من سرسنگین بود.. اما خوب شب به یه بدبختی حلش کردیم!

روز عید فطر هم ناهار آبگوشت درست کردم و به شیوه ای کاملا خودشیرینانه قوم شوهرو دعوت کردم که دسته جمعی یه ابگوشتی بزنیم به بدن... اومدن و حسابی هم خوش گذشت.. عصر هم همه باهم رفتیم تو پارک نزدیک خونه قدم زدیم و کلیییییییییی خندیدیم.. و بعد هم مثل دوتا موش آبکشیده تو بارون اومدیم خونه.. اونا هم رفتن خونه خودشون..  

دعوا زیاد کردیم تو این 4 روز اما.. خوش گذشت .. خدا رو شکر... اینم از شوهرداری ما ننه!

مادر بودن...

 

 

 

سلام به دوستای خوبم.. 

 

قبل از هر چیزی بگم که با خوندن این پست خواهش می کنم برداشتهای خاله زنکی نکنید :دی 

 

راستش می خوام از یه حسی که همیشه باهام بوده براتون بگم.. از یه حس نابی که خیلی دوسش دارم.. حس تولد.. حس زایش... 

کلا آدمیم که از دیدن یه زن باردار همچین دلم غنج میره.. احساس می کنم دارم یه فرشته رو زمین می بینم... 

راستش این چند روز پیش این دخترعمه ما مادر شد و یه پسر به دنیا اورد.. گرچه دیگه دنیا اومدن یه نوزاد تو این دنیای کثیف خوشحالی نداره ولی یه جورایی انگار هنوز خدا امیدواره به بنده هاش... 

یه مدتیه زیاد زن باردار به تورم می خوره.. برام جالبه.. از حساشون می پرسم و جوابای خوشگلی می گیرم.. اینکه می فهمننوزاد تو شکمشون کی داره سکسکه می کنه.... ایییییی جانن... 

دیروز تو مترو وارد قطار که شدم چشمم افتاد به مادر خوشگل و ترگل و ورگل که تو نگاه اول نمی فهمیدی که بارداره.. داشت واسه خودش آهنگ گوش می داد و دستش رو شکمش بود و هرازگاهی یه لبخندی میزد.. وای شکمشو ناز می کرد بعشی وقتا... وای که چقدر زنای باردار زیبا هستن...  

دارم فکر می کنم که چه مسئولیت سختیه مادر بودن..  

پسرک بهم می گه چته چرا یه مدتیه رفتی تو نخ بارداریو این حرفا.. نکنه می خوای کار دستمون بدی :دی 

 

خلاصه که تعجب نکنید اگه فردا اومدم ازتون پرسیدم اسم خوشگل چی پیشنهاد می دید!!!!!! 

 

من رفتمممممممممممممم... 

پ.ن.۱: ببخشید اگه عکس پستم با اعتقاداتتون جور نیست!!!

با توام!

(مخاطب این پست پسرک نیست..) 

 

با توام.. با تو که سعی می کنی به نشون بدی قدرتمندی.. به تو که سعی می کنی نشون بدی من از شما نیستم... نشون بدی می تونی عشق منو ازم دور کنی.. نشون بدی که براش خیلییییییییی مهمی و حتی بیشتر از من... به تو که بی رحمی می کنی... بی رحمی می کنی..آره اصلا فک کن من برای رسیدن به خواسته ام که خیلی برام عزیز و مهم بود بهت توجه کردم خوب اینم بدون که لیاقت توجهت خیلی پایین بود و من نمی دونستم...  

 

یادمه استاد می گفت حسد چیز بدی نیست به شرط اینکه نمود بیرونی پیدا نکنه و فقط تو دلتون باشه... نمی تونستم ولی اونقدر به کارای احمقانه ات ادامه دادی که تونستم.. دیشب تونستم به حسدی که تو با کارات تو دلم ایجاد می کردی لبخند بزنم و نشونش ندم.. ازت ممنونم که بزرگم کردی.. با بچگیت بزرگم کردی.. 

یادم باشه هیچ وقت نذارم کسی این حسو پیدا کنه.. یادم باشه هیچ وقت نذارم کسی اینجوری دلش بشکنه.. یادم باشه نذارم هیچ یتیمی اینجوری درد بی پدری یادش بیاد.. هیچ آدم دور از مادری درد دوری رو احساس کنه.. یادم باشه نذارم کسی اونقدر بغض کنه که گلوش درد بگیره..  

 

یادم باشه غریب نوازی کنم.. یادم باشه که... یادم هست.. همیشه یادم بوده.. همیشه... 

 

گلوم درد می کنه...

بدم میاد ازت!

اصلا دوست ندارم برای این پستم سلام بنویسم.. چون این یه پست کاملا ث.یا.ث.یه.. 

 

و کثیف ترین چیزی که می شناسم همینه! 

 

هی تو... اومدم بهت بگم که آهای خوک پیر کثیف ازت متنفرم.. به اندازه همه آههایی که به دل مر.دم ما نشوندی به اندازه همه لحظات این روزهای سیاه به اندازه عمر طولانی تو.. به اندازه بزرگترین عدد دنیا ازت متنفرم!  

تا حالا مرگ کسیو نخواستم.. هیچ وقت! اما تو کاش می مردی... کاش.. 

خدایا.. نمی دونم چی بگم.. نمی دونم چی ازت بخوام.. نجاتمون بده!

پاگشا!

آخه من نمی دونم چرا هیچکی ما رو دعوت نمی کنه خونه اش! اصلا افسردگی مفرط گرفتما... جز خانواده های خودمون باورتون نمی شه هیچکی دعوتمون نکرد... البته این پنجشنبه مامان یکی از دوستام دعوتمون کرده.. خوب آخه آدم که از دوستش انتظار نداره از فامیل انتظار داره.. نه؟ 

البته ماه رمضون هم یکی از دلایلشه ها! بگذریم به قول پسرک بهتره تو زندگی درگیر حاشیه ها نشیم... 

 

راستش بعد از اون روزا یه جورایی برنامه ریزی می کنم که وقت داشته باشم که قبل از اینکه پسرک برسه منم یه خورده به خودم رسیده باشم و هپلی نیام جلوش که بخوره تو ذوقش... 

 

شنبه که خونه مامان پسرک دعوت بودیم در واقع پاگشای دخترعموی پسرک بود که یه ۱ ماهی قبل از ما عروسی کرده بودن... شب خوبی بود خیلی خندیدیم.. آخه کلا خانواده پسرک مخصوصا خانواده پدریش خیلی شوخ و با مزه ان.. وقتی عموش حرف می زد هم ولو بودن رو زمین و می خندیدن.. 

شب هم با آژانس برگشتیم خونه. امیدورام به زودی بتونیم ماشین بخریم... 

البته وام ازدواجمون جور شده ولی خوب هنوز پس اندازمون کافی نیست.. 

وقتی برگشتیم پسرک رو مبل لم داد و گفت که آخیییییییییشششششششش هیچ جا خونه خود آدم نمی شه... منم تو دلم قند آب شد... :)  

 

پازلمون هم دیگه آخراشه... البته یه مدتی بود که زیاد وقت نمی ذاشتیم.. دیشب یه خورده کاملترش کردیم.. فعلا که سر گذاشتن مهره آخر دعواست.. البته هنوز به مهره آخر نرسیدیم اما از همین الان دعواست!! 

من مسافرت می خواممممم!  اون مسافرت اسپانیا که گفته بودم.. یادتونه؟ به شدت با کمبود مرخصی مواجهیم.. من شاید بتونم یه جورایی مرخصی بگیرم اما پسرک خیلی درگیره! 

 

الانم خیلی گشنمه.. امروز روزه نیستم.. خوابم هم میاد.. چه پست قاطی پاطی شده.. 

شاید امشب شام کباب چوبی درست کنم.. نمی دونم.. شایدم باقلاپلو با مرغ.. مردم بس که فک کردم چی درست کنم که متنوع باشه...!

من خوبم..

سلام دوستای عزیزم.. مخصوصا تو بوبوی مهربونم.. من حالم خوبه عزیزم.. دیروز مرخصی بودیم.. هم من و هم پسرک.. برای کارای وام ازدواج.. شب هم خونه مامان پسرک دعوت بودیم افطاری.. 

اوضاع بین من و پسرک هم بد نیست.. فعلا آشتی شدیم.. البته اینکه من سعی نکردم به بحثها ادامه بدم خیلی کمک کرد.. 

بعدا میام و بیشتر می نویسم.. 

دوستتون دارم.. مرسی که به یادم هستید..

...

حوصله داشته باش..  

قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است... 

باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی... 

 

پ.ن. زخم زدم به روحش.. دیروز رو خیلی بد گذروند.. دیر اومد خونه.. ساعت 8.. کلی پیاده راه رفته بود که دیرتر برسه خونه... 

من مقصر بودم و خودمو نمی بخشم.. خوشحالم که وقتی اومد با صحنه ای برخلاف انتظارش روبرو شد که یه لحظه یه نوری اومد تو قلبش... بعضی زخما زمان می بره تا خوب بشه.. اما نباید بهش دست زد تا جاش نمونه... دیشب شب خوبی نبود اما الان آرومترم.. باید.. اما سخت است.. باید برنامه ریزیمو بیشتر کنم برای اداره زندگی.. 

الان دیگه من خانوم خونه ام... برام دعا که می کنید نه؟

زود بود...

برای نوشتن یک پست پر از اشک زود بود خدایا... هنوز یه پست هم از پست عاشقانه ام نگذشته بود.. دل کیو لرزوندم که دیشبمو پر از هق هق کردی خدایا... دل کی لرزید که... زود بود برای یه زندگی یه ماهه که توش حرف از پشیمونی زده بشه.. زود بود که عصبانی بشی و.... زود بود...  

 

 

دیشب برامون بدترین شب دنیا بود تو این ۵ سال.. دیشب تو استرس و خشم خوابیدی و من اصلا نخوابیدم.. تا صبح نوازشت کردم تا شاید کمی آروم شی.. سرم درد می کنه و چشمام باد کرده... به زور اومدم سرکار.. تو خونه دیوونه می شدم.. آخه امروز وقت رفتن منو نبوسیدی... امروز نگام نکردی... 

 

حالم خوب نیست.... برای آرامشمون دعا کنید... خواهش می کنم..

به تو که همه چیزمی..

این پست خیلی عمومی نیست و چون پسرک اینجا رو نمی خونه فقط برای اینه که خودم یادم بمونه دیشب چی بین من و تو گذشت... 

 

می خوام خدا رو شکر کنم اما یهو یادم می افته که خدا می گه کسی که نتونه شاکر بنده های من باشه نمی تونه شاکر من باشه پس ازت ممنونم که تلاش منو برای آرامشت می بینی.... تلاش منو برای گرم کردن خونه کوچیکمون.. برای شادی فضای خونمون..برای لبخند تو برای آرامش چشمای بی نظیرت... 

 

دیشب پر از عشق بودم پر از حس بوکشیدن تو.. پر از حس بوسیدن و نوازش کردن موهای مشکیت.. پر از تمنای آغوشت.. وقتی به هر بهانه ای سرمو فرو می کردم زیر گردنت و بی وقفه می بوئیدمت حتما اینو فهمیده بودی که دوباره عاشقت شدم... حتما از اس ام اس صبحم که بعد از ماهها تحر..یم مخا.براتو شکستم فهمیدی که عشقت بهم غالب شده... دیشب دیگه وقتی دنبال لاشه پشه هایی که کشته بودی می گشتی که یه جا جمعشون کرده بودی.. وقتی یکیشون نبود و با بغض گفتی پشه ام کو؟ تو برداشتی؟؟؟ دیگه نتونستم طاقت بیارم و پریدم روتو حالا نبوس پس کی ببوس! آخه قیافت خودنی شده بود.. خوردنی که نه! بلعیدنی! 

اما... 

اما تو یهو عصبانی شدی... بهم گفتی آرومتر.. آخه من ما.چ صدادار دوست دارم... اما تو می گی دیوارهای فاصله باریکند.. چیزی نگفتم اما دلم یهو شکست.. صداشو شنیدم.. اما بهت حق دادم. تو قبلا بارها به من تذکر داده بودی.. اما دلم... 

خودمو به یه کاری مشغول کردم.. سعی کردم عادی باشم اما این دل لامصب نمی ذاشت.. 

رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و خودمو با یه کتاب سرگرم کردم... تو هم شاید صدایی شنیده بودی که  یه سوال الکی پرسیدی ببینی صدام می لرزه یا نه...اما اشتباه می کردی عشق من.. من اگه نخوام تو بفهمی ناراحتیمو نمی ذارم هیچجوری بفهمی! 

تو اتاق بودم که دیدم با لبخند یه ساعته جلوی در اتاق ایستادی و فقط منو نگاه می کنی.. و بعد و اون حرفا... و اون کارا... حرفایی که منو برد تو آسمون.. حرفایی که دوباره نشونم داد تو مرد رویاهای منی.. حرفایی که نشون داد همه تلاشهای ریز و درشت منو می بینی و می فهمی ..که زحمتهای منو به جرم عاشقی قلمداد کردی و تعبیر شیرینی بود برام... 

 

خوشحالم که می فهمی! خوشحالم که اینقدر دوسم داری.. خوشحالم که بلدی معذرت بخوای به خاطر اینکه منو درک نکردی و مهربون نبودی باهام... 

 

حرفای عجیبی می زدی دیشب.. مستم کرد... خیلی حرفای عجیبی بود.. مرهم بود... 

دوست دارم پسرک من!

پیتی هنرمند می شود!

سلام  

به خودتون بخندید   به من نمیاد هنرمند بشم؟؟  حالا بقیه پستو بخونید تا بفهمید! 

 

پنجشنبه که می رفتم خونه.. تو ایستگاه مترو بودم که پسرک زنگ زد که سر راه یه سری می ره خونه مامانش اینا که یه سری بزنه و گفت که شب از طرف مامانش اینا شام و افطاری دعوت شدیم بیرون.. بهم گفت تو برو خونه آماده شو... میایم دنبالت که بریم..  خلاصه منم خوشحال رفتم خونه.. اول از همه بگم که پنجشنبه اولین ماهگرد عروسیمون بود..۵/۶/۸۸.. خلاصه منم دستور یه کیکو از تو نت ورداشته بودم و قصد داشتم واسه اولین بار خودم کیک بپزم.. Chefوسایلی که لازم بود سر راه خریدم و رفتم خونه.. اسم کیکش بود کیک باقلوا و منم از تو سایت شادی جون ورش داشتم.. بچه ها باورتون نمی شه خوشمزه ترین و بهترین کیکی بود که در تمام عمرم خوردم... نمی دونید چقدر خوشمزه شده بود.. جای همتون خالی.. من که خودم زیاد اهل شیرینی و کیک نیستم اما از این خیلی خیلی خوشم اومد..   

 

دستورش اینه! 

 

عکس کیک منم اینه : ۱  و   ۲ 

 

فقط اگه خواستید درست کنید دستورشو عینا اجرا کنید... من که عین خودش اجرا کردم و هیچ تغییری ندادم.. فقط هم ۱ ساعت وقت می بره..  

خلاصه کیکو درست کردم و آماده شدم.. پسرک و مامان و باباش ساعت ۶:۳۰ اومدن دنبالمون.. خواهرشوهرا رفتن مسافرت و اونا تنهان... 

خلاصه افطاری و شام رفتیم بیرون و جاتون خالی خیلی خوش گذشت... تا ساعت ۱۱ بیرون بودیم و ساعت ۱۱ اومدیم خونه.. کیک رو هم با خودم بردم و خوردن و کلییییییی تعریف کردن... واقعا خوشمزه و نرم و ترده.. چقدر تعریف کردم.. خسته شدید نه؟؟  

دیروز جمعه هم خونه بودیم و حسابی استراحت کردیم و دوتایی خوش گذروندیم!  

از من می شنوید همین امروز برید کیکو درست کنید.... چی؟ از من نمی شنوید؟؟؟ 

خوب باشه بابا رفتم.. خدافظ!

دیروز

خوب سلام.. دیشب عموم و خانواده اش اومدن خونمون.. داداشی هم بود..شب خیلی خوبی بود.. مخصوصا برای من که عموم یه بته... یه بت که برام خیلی عزیزه.. مخصوصا که فوق العاده از نظر چهره شبیه بابامه.. امیدوارم عمرش به کوتاهی بابام نباشه.. آمین...  

فک کنم عموجون از پسرک خوشش اومده بود.. کاملا از طرز رفتارش می شد اینو فهمید.. خیلی مهربون و مودب بود با پسرک و کلی تحویلش گرفت.. ساعت ۵ صبحم پرواز داشت که بره کشوری که توش کار می کنه.. مرخصیش تموم شد... :( 

خلاصه که اینجوری.. 

عکسها: 

عکس پازل امروز صبح 

 

عکس کیک بستنی سالگرد نامزدی!! 

 

دیشب هم سحری خواب موندیم.. پسرک روزه نگرفت و ناهار برد.. اما من روزه ام.. خیلی هم دلم درد می کنه.. :(

شبی که گذشت..

بعدا نوشت مهم: ببخشید بچه ها قبض موبایلم اومده ۶۵ هزار تومن اشتباه شد! 

 

 

سلام...  

خوب باید بگم که دیروز یه خورده عجولانه فکر کردم... آخر وقت که داشتم برمی گشتم خونه حقوقمونو دادن.. 

خلاصه شنگول و خندان به سمت خونه راه افتادم... آخه می دونید من یه عمو دارم که محل کارش ایران نیست.. این تنها عموی منه و خیلی هم دوسش دارم.. خلاصه موقع عروسی ما ایران نبود و نمی تونست بیاد و فقط خانواده اش توی جشن شرکت کرده بودن.. خلاصه حالا که برای تعطیلات و مرخصی اومده می خوان بیان خونه ما برای تبریک و احتمالا دادن هدیه.. البته خانومش تو مراسم عروسی در حالیکه با ساقدوشام قطار شده بودیم و دورسالن می رقصیدیم یه تراول 50 تومنی بهم شاباش داد اما جز اون هدیه دیگه ای بهم ندادن..  و البته طبق یه رسمی که معمولا تو فامیل ما هست موقع خریدن جهیزیه هم هر کی دوست داشته باشه تو خرید کمک می کنه.. عموم هم 500 هزارتومن واسه مامانم فرستاده بود.. ولی جز اینا دیگه هیچی!!!!  خیلی پرروام؟ من؟

خودتی هر چی گفتی!!!!  

خلاصه زنگ زدم به پسرک که نره خونه و جلوی تره بار باهاش قرار بذارم که بریم خرید کلی بکنیم.. نگید اینا چه بدبخت بودن که پول واسه خرید نداشتن و منتظر حقوق پیتی بودن..نه! آخه می دونید ما یه سری بدهی داریم و یه سری برنامه ها.. که مهمترینش خریدن ماشینه.. داریم به شدت با برنامه خرج می کنیم و خوشحالم چون مدیریت مالی پسرم محشره.. خوب منم بعضی وقتا حسابی شرمنده میشم.. مثل این ماه که قبض موبایل پسرک 10هزارتومن اومد مال من 6 هزارتومن  (ببخشید ۶۵ هزار تومن) من خیلی آدم بدی هستم قبول دارم! 

 

خلاصه با پسرک قرار گذاشتم.. اما چون اون دیرتر از من می رسید تصمیم گرفتم برم یه سری از خریدا رو خودم انجام بدم و بعد برم سر قرار.. چون نمی خواستم کیکو ببینه.. خلاصه رفتم قنادی دیدم همه کیکها فوق العاده بزرگه و به درد یه جشن دونفره نمی خوره.. خلاصه یهو یه فکری به سرم زد که کیک بستنی بخرم.. هم خوشمزه تره هم کوچولوتر.. رژیم هم که... 

خریدامو انجام دادم و رفتم دیدم پسرک عزیزم با لبخند منتظرمه.. داشت بهم می خندید نه که فک کنید از روی عشقی چیزی لبخند می زدا نه...  آخه خیلی قیافم دیدنی بود.. خیلی تشنم بود.. داشتم از بی حالی می مردم.. 

خلاصه رفتیم کلی خرید کردیم و واسه شام هم پسرک گفت که پیتزا درست می کنه.. خلاصه رفتیم خونه و بساط افطار و پیتزا رو علم کردیم و طبق معمول بعد از آشپزی مردا که باید بری یاعلی گویان آشپزخونه ویران شده رو دوباره بسازی منم افتادم تو آشپزخونه حالا نساب پس کی بساب.. کیک بستنی رو هم گذاشتم تو فریزر و حواسم بود که پسرک نره سراغ فریزر.. خلاصه کارای آشپزخونه که به سلامتی ساعت 10:30 تموم شد پسرک کلی دلش برام سوخت و منو مورد الطافش قرار داد.. بعد هم من گفتم می رم یه دوش بگیرم که سرحال شم.. خلاصه دوش گرفتم و یه پیراهن س.ک.س.ی  تنم کردم و موهامم مرتب کردم و آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون.. پسرک هی وسطش صدام می کرد که بیا پس کجایی.. به محبتم احتیاج داشت فک کنم  

خلاصه در حالی که پسرک حسابی سرگرم دیدن مراسم فینال مسابقات تنیس بود منم رفتم تو آشپزخونه و حواسشو پرت کردم و با کیک و یه شمع 1 روش اومدم بیرون.. کلی هیجان زده شده بود و باورش نمی شد.. می گفت وایییییییییی چرا به من نگفتی.. البه پسرک یادش بود که سالگرده چون خودش بهم گفته بود قبلا اما فک نمی کرد من برنامه ای داشته باشم.. خلاصه چندتا عکس انداختیم و یه برش از کیک بستنی عزیزم رو خوردیم.. به خدا دوربینو با خودم اوردم که براتون عکس بذارم اما کابلشششششششششششش یادمممممم رفت  

فردا اگه دوباره یادم نره حتما میارم.. قول می دم به خدا... 

پ.ن.1: پازلم دیگه کم کم داره تموم می شه.. دوست ندارم تموم شه ولی کاری از دستم برنمیاد! 

پسرک از حسودیش می گه تمومش نکن تموم شه دیگه برات نمی خرما!  

پ.ن.2.: یادم رفت بگم عموم اینا احتمالا امشب میان..

اول شهربور 1387

سلام... امروز برای من و پسرک یه روز خاصه.. یه روز عزیز.. یه روز ناب.. یه روز شاد..  

تجربه یه حس جدید... نه! فکرای بد نکنید! :دی  خاله نشدید! 

امروز سالگرد نامزدی منو پسرکه.. اولین سالگرد... 

می خواستم یه کیک بخرم.. به مناسبت اولین سالگرد و یه شمع روش بذارم... :( 

پول با خودم نیاوردم گفتم دیگه امروز حقوق می دن.. اما ندادن نامردا! یعنی نه که نداده باشن... 

دادن اما مسخره است که بدونید وقتی برای نقد کردن چک حقوقا می رن بانک بانک نقدینگی نداشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

عصبانی و ناراحتم!