این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

مادر بودن...

 

 

 

سلام به دوستای خوبم.. 

 

قبل از هر چیزی بگم که با خوندن این پست خواهش می کنم برداشتهای خاله زنکی نکنید :دی 

 

راستش می خوام از یه حسی که همیشه باهام بوده براتون بگم.. از یه حس نابی که خیلی دوسش دارم.. حس تولد.. حس زایش... 

کلا آدمیم که از دیدن یه زن باردار همچین دلم غنج میره.. احساس می کنم دارم یه فرشته رو زمین می بینم... 

راستش این چند روز پیش این دخترعمه ما مادر شد و یه پسر به دنیا اورد.. گرچه دیگه دنیا اومدن یه نوزاد تو این دنیای کثیف خوشحالی نداره ولی یه جورایی انگار هنوز خدا امیدواره به بنده هاش... 

یه مدتیه زیاد زن باردار به تورم می خوره.. برام جالبه.. از حساشون می پرسم و جوابای خوشگلی می گیرم.. اینکه می فهمننوزاد تو شکمشون کی داره سکسکه می کنه.... ایییییی جانن... 

دیروز تو مترو وارد قطار که شدم چشمم افتاد به مادر خوشگل و ترگل و ورگل که تو نگاه اول نمی فهمیدی که بارداره.. داشت واسه خودش آهنگ گوش می داد و دستش رو شکمش بود و هرازگاهی یه لبخندی میزد.. وای شکمشو ناز می کرد بعشی وقتا... وای که چقدر زنای باردار زیبا هستن...  

دارم فکر می کنم که چه مسئولیت سختیه مادر بودن..  

پسرک بهم می گه چته چرا یه مدتیه رفتی تو نخ بارداریو این حرفا.. نکنه می خوای کار دستمون بدی :دی 

 

خلاصه که تعجب نکنید اگه فردا اومدم ازتون پرسیدم اسم خوشگل چی پیشنهاد می دید!!!!!! 

 

من رفتمممممممممممممم... 

پ.ن.۱: ببخشید اگه عکس پستم با اعتقاداتتون جور نیست!!!

نظرات 14 + ارسال نظر
گلدونه چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ

به به! بسی مشعوف شدیم از این پست... منم عاشق حامله شدنم:D
ولی خدائیش شما خیلی نمی تونین صبر کنین به هر حال سنت داره نزدیک چهل میشه پیتی جان! :D

شوخی میکنم معلومه یه مادر باهال میشی! وعاشق!

هلی چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

راستش من اصلا چنین حسی ندارم برعکس حامله میبینم حالم بد مبشه . شرمنده نمی تونم ابرازاحساسات کنم

عطر برنج چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ http://atr.blogsky.com/

وایییییییی! مادر جان !۱ نمی دونی آدم با این عکسا دلش می خواد یه وخ؟؟؟

آیسان چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ

مادر شدن سختترین مسؤلیت دنیاس
واسه همینم من یکی میگم تمام خوشگلیاش حالا حالاها به سختیاش نمیارزه. تا میشه باید از زیر بارش دررفت

بوبو چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ

من از الان اسم میگم:))))))))))))))))))))))
بیچاره شوهرر چه استرسی داره از دست تو:)))))))))))))))))))))))
چطوری خانومی؟؟؟:))))))))))۹
دلم برات تنگ شده بود خله:))))))))))))))))))))
بعد این که ببخشید تو پست های ناراحتت همرات نبودم:(((
قربون صورت نشسته ات بشم من :)))
نبودم ولی دیلم پیشت بود که خوبه اوضاع یا نه
خوب دیگه دل و جیگر بسه
بوبو میخواد بگه با ناتوانی مزمن اومده اینا رو برات نوشته پس ببین چقدر خفنی:)))))))

واییییییییی بوبو امروز کلی به فکرت بودم... کجایی تو خره!؟ بوس!
شوهرو که نگو هرشب بهم می گه قرصاتو خوردی؟ :))))))))))))))
(می ترسه بابا بشه از دست من!)

حاج خانوم چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ

والا چی بگم الان اینجوری که تو نوشتی منم دلم خاس حامله بشم و بعدشم بترکم D:
ای بابا خاهر تو که بلخره بقول گلی زیاد وخت نداری! دیگه زن بالای 50 که نمیتونه باردار بشه! D:
حالا باز من یه ده سالی وخت دارم خاهر
جونِ آزی کار دستمون ندی هااااااااااااااا
از حالا حوصله ی ونگ و وونگِ بچه ندارم بابا

نه بابا این حرفا چیه! من هنوز خودم بچه ام! :))))))))))
با این هیکلم فقط مونده بچه دارشم..

بانو چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:41 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

بالاخره یک روز برامون از این حس ناب می نویسی

پرنده خانوم چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ http://purelove.blogsky.com/

اوهوم
موافقم حس خیلی زیباییه
خیلی شیرینیه
نمیتونم وصفش کنم
اینکه یکی توی وجود تو داره وجودش شکل میگیره
رشد میکنه
قلبش میزنه
واااااااااااااااااااای
راستش نمیتونم درکش کنم
اما بقول تو ته دلم غنج میره
بووووووس براس پیتی مهربون:*

زمستون چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://zemesto0n.blogfa.com

چشمم روشن، چشمم روشن...
یه هفته تهران تنهات گذاشتما.. بی جنبه!
.
.
.
(‌ وووووووووویی الهی خاله قبونش بله! )

فاطمه پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام خوبی عزیزم
من همیشه نوشته هات دنبال میکنم
راستش منم خیلی دلم میخواد حامله بشم . از دیدن بچه کوچیک و زن حامله و ... آب دهن راه میفته ولی منم هر شب باید قرص بخورم )))))))))))

نیلوفر شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

وایییییییی نازی چه با احساس حرف زدی . تا حالا دیدن یه زن باردار یه غیر از ویار و تهواع هیچی رو یادم نیاورده بود... کلی نظرم عوض شد.

دختر مهربون یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ب.ظ

اتفاقا عکسه خیلی باحال بود
ایشالله هروقت صلاحه خدا بهت یه نی نی خوشمل و سالم بده

بوبو سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ

من در دوا دکتر به سر میبرم مادررررر:))))))))))))))
هوی خره خیلییی دلم برات پوکیده:)))))))))))))))
بنویس دیگه:((((((((((
شوهر خوبه؟
اوضاع رو به راهه؟
بچه خوبه؟:))))۹
ای وای نه ببخشید بچه ی خواهر اقدس خانومینا که تازه زایمان کرده خوبه؟؟؟:))))))))))))))
منم رفتم آزمایگاه بچه پسر بود:)))
جوراباش آبیه :)))))))))))
توه رو حال کن
هنوز نمیدونم باباش کیه:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

عطر برنج چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ

خودمونیماااااااااا! این ممه های این خانومه چقدر بزرگه!

ای دختره هیز!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد