این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

من و بی پولی!

سلام.. این روزهای آخر ماه بی پولی بدجوری گریبان منو گرفته.. خیلی دلم می خواست برای چهارمین سالگرد ازدواجمون که 5 مرداده برای پسرک کاری بکنم.. جایی برم.. حرف جدیدی بزنم.. اما بی پولی بدجوری بیداد می کنه.. مخصوصا با این هدف که تو کوتاه مدت تا آخرشهریور برای خودمون تعیین کردیم که همانا رفتن به خونه جدیده دیگه عملا پول هم باشه جرات خرج کردنش نیست... اگه خرج کنم باید از رویاهایی که برای خونه جدید دارم رو فراموووووووووووش کنم :دی ای بابا آخر هفته گذشته هر دو روزش مهمون داشتم.. پنج شنبه یکی از دوستای پسرک که با خانومش که باردار هم هست و جمعه هم یکی دیگه از دوستای پسرک و همسرش که که یه بچه 15 ماهه دارند.. یه دختر. اصلا نفهمیدم آخر هفته چه طوری گذشت.. بچه ها یکی بیاد منو مجانی ببره مسافرت!!! :)))))) خدافظ!

مشکل لاینحل

یه مشکلی تو ذهن من بود همیشه که فقط بین من و پسرک مطرح می شد و نمی تونستم هیچ جا بنویسمش حتی و یا در موردش حرف بزنم.. این مشکل فقط نیاز به یه تلنگر از طرف پسرک داشت که اونم با لجبازی ازم دریغ می کرد.. و نظرش این بود که این مشکل منه و من باید خودم این مشکل رو درونی حل کنم و تا درونی حل نشه ریشه ای حل نمی شه و من هم مدام بر این عقیده بودم که بدون کمک اون نمی تونم.. خلاصه یه بار که این مشکل دوره ای بازم پیش اومد در یک گفتگو و بحث دو نفره که توش همدیگه رو نقد می کردیم یهو پسرک البته فکر می کنم ناخواسته نبود و به طور ملویی سعی کرده بود تو حرفهاش اون اقدامی که من 4 سال منتظرش بودم و غرورش اجازه نمی داد رو انجام بده و یهو جمله ای گفت که آبی بر روی همه آتیش درونی من بود.. ببخشید که بیشتر از این بازش نمی کنم گفتم که این یک مساله کاملا شخصیه .. فقط می خوام بگم که بعضی وقتها یه جمله، یه تلنگر، کلیدیه برای یه مشکل بزرگ.. جمله ای که حاویه یه واقعیت عینیه ولی تا گفته نشه و شنیده نشه هیچ فایده ای نداره و هیچ کمکی نمی کنه ... همدیگه رو از کلام محروم نکنیم... برای حس لامسه و شنوایی همدیگه وقت بذاریم...

روز از نو..

امروز اولین روزه که بعد از 4-5 روز استراحت اومدم سر کار... خوب این چند روز استراحت حسابی تنبلم کرده بود.. البته نه اینکه کاملا استراحت کرده باشم ها نه.. از طریق ریموت دسکتاپ وصل می شدم به کامپیوترم تو شرکت و کارامو انجام می دادم.. خلاصه همچینم از کار دور نبودم.. پنج شنبه هم جشن عقد دختر عموم بود که تو خونه عموم برگزار شده بود و رفتیم با پسرک اونجا.. جشن خوبی بود و حسابی خوش کذشت.. جای شما خالی.. جشنش تقریبا شبیه مهمونی های خارجی از ایران بود و خوش گذشت.. خیلی خوب بود.. همه چیز از لباس دختر عموم گرفته تا گارسون های جشن و تزئین غذاها و اسنکها و نوشیدنی های مهمونی و دی جی و لباسهای خانومهای مجلس همه حسابی چشم نواز بود.. مراسم تو خونه بود و میز شام رو تو سالن اجتماعات ساختمونشون چیده بودند.. یه میز پر از غذاهای خوشمزه ایرانی و خارجی.. البته بیشتر ایرانی.. پسرک شیطون هم کلی چشم چرونی کرد و حالشو برد.. بذار جوونهای مردم شاد باشن والله! تا گمش می کردم در حال عکس انداختن از دافهای مجلس پیداش می کردم.. البته با دوربین خودشون.. صرفا جنبه عکاس داشت.. :)) فامیلها و دوستهای داماد که نصفشون فارسی هم بلد نبودن حرف بزنن.. و خیلی با مزه در حال دید زدن بودند.. تا حالا اینقدر دختر ایرانی خوشگل ندیده بودن..خلاصه من هم در عمرم این همه لباس ل...خت...ی خوشگل ندیده بودم..نمی دونم مردم این لباسهای خوشگلو از کجا می خرن. دختر عموم هم عروس شد و رفت.. با آرزوی خوشبختی برای همه دختر پسرای خوب ایرانی...

من و اتاق عمل

سلام.. یکشنبه همونجور که گفتم رفتم مطب دکتر و اونقدر بهش اصرار کردم گفت فردا (یعنی دو شنبه) ساعت 7 صبح بیا بیمارستان ببینم چی می شه.. خلاصه که از ساعت 7 غروب دیگه چیزی نخوردم و صبح ساعت 6:30 از خونه با مامان و پسرک راه افتادیم به سمت بیمارستان که به ترافیک همت نخوریم.. که ساعت 6:45 رسیدیم بیمارستان... خلاصه تا 7 منتظر شدیم که مسئول بخش آی وی اف بیاد.. آخه به سفارش دکتر قرار بود تو بخش آی وی اف که هم خصوصی تره و هم تمیز تر انجام بشه.. مسئول بخش اومد و گفت باید با دکتر تماس بگیرم خلاصه با دکتر تماس گرفتن و معلوم شد امروز هم دکتر خیلی سرش شلوغه و یا باید تا 2 عصر صبر کنیم یا اینکه برم فردا ساعت 11 بیام.. خلاصه که فهمیدم که هرچی دکتر کمتر معروف باشه و معمولی باشه راحت تر میشه پیداش کرد و بابا آدم اعصابش آرومتره..


دیگه من اصرار کردم که میخوام همین امروز انجام بشه و خانومه می گفت اگر امروز ساعت 2 انجام بشه ممکه مجبور بشی شب بمونی تو بیمارستان آخه ممکنه بهت خون وصل کنن و چون بخش آی وی اف 3 تعطیل می شه مجبوریم تو بخش زنان بستری بشی و مجبوری فردا صبح ترخیص بشی.. اگه فردا بیای بهتره.. منم گفتم باشه بگید فردا دقیقا ساعت چند بیام که من معطل نشم.. خلاصه خانوم گفت بذار به دکتر زنگ بزنم.. رفت زنگ زد برگشت گفت دکتر می گه فردا سه تا عمل هیستروکتومی دارم و خیلی اوضاع شلوغه اگه می تونه بمونه امروز انجام می دم.. خانومه طفلی دید من خیلی می ترسم و نمی خوام شب بمونم بیمارستان.. گفت من تاوقتی که تو اینجا باشی می مونم بیمارستان که همینجا تو بخش آی وی اف کارت تموم شه و بری شب خونه و نمونی..

خلاصه موندیم تا ساعت 1.. من دیگه داشتم از گشنگی غش می کردم.. تو این فاصله پسرک بردمون تو مرکز خرید گلستان یه خورده گشتیم که من حواسم پرت شه از استرس بیام بیرون..

خلاصه ساعت یک بود که منتظر بودیم صدام کنن که برم تو ریکاوری.. پسرک رفته بود سرویس بهداشتی که اومدن صدام کردن.. منم بدون خدافظی از پسرک رفتم تو.. همش دلم پیشش بود آخه از شب پیشش هی بهش می گفتم اگه دیگه به هوش نیام چی؟؟ :)))) اونم همش می ترسید اما به روی من نمی اورد.. خلاصه رفتم تو ریکاوری لباسامم هم عوض کردم اما تا 2 دکتر نیومد از مامای بخش پرسیدم گفت یه زائو کیسه آبش پاره شده دکتر سزارین اورژانسی براش پیش اومده اتاق عمله.. کارش که تموم شه به ما زنگ میزنه که ببریمت اتاق عمل... خلاصه ساعت 2 دکتر زنگ زد که مریضو آماده کنید.. منو بدن اتاق عمل و خوابوندم و کارهای اولیه رو انجام دادن و منتظر دکتر بیهوشی و دکتر خودم شدن.. خلاصه دکتر اومد و با چند تا شوخی و سوال دکتر بیهوشی من نفهمیدم که کی بیهوش شدم.. فقط وقتی یادم میاد که رو تخت ریکاوری خوابیده بودم و انگار از یه خواب سنگین بیدار شدم.. اکسیژن و سرم بهم وصل بود.. اصلا هیچی نفهمیدم.. فقط کم کم دردی مثل درد پریود ماهانه سراغم اومد.. که با مسکنی که مامای بخش بهم زد آروم شد.. تا ساعت 6 تو اتاق ریکاوری تحت نظر بودم و طفلی مسئول بخش که ساعت کاریش 3 تموم می شد تا 6 به خاطر من موند که من استرس نداشته باشم... واقعا ازشون ممنونم خیلی محیط آروم، بهداشتی و  گرم و پر انرژی ای بود.. یه بار هم پسرک و مامان اصرار کردن که بیان تو منو ببینن که پرستاره بهشون اجازه داد که نوبتی بیان منو ببینن... خلاصه الان اومدم خونه و دارم استراحت می کنم.. خدا رو شکر که فعلا به خیر گذشت... تا 10 روز دیگه نتیجه آزمایش پاتولوژی بیاد که دوباره برم دکتر... مرسی بابت همه اهمیتی که به وضعیت من دادید...

خبر از خودم...

سلام.. هنوز انجام نشده.. دلیلشم شلوغی بیمارستان و اتاق عمله.. و اینکه دکترم مسافرت بوده.. امروز قراره دوباره برم مطبش برا تعیین وقت تو همین یکی دو روزه.. خودم هم خیلی استرس دارم بابت اینکه دیر نشه.. خود دکتر بهم گفته دیر نمی شه اما من از بس هی همه ازم می پرسن دیر نشه.. چرا نرفتی تاحالا استرس پیدا کردم.. دعا کنید برای فردا بهم وقت بده..

روز واقعه!!!

با صد بار سونو گرافی و اینا دیروز تو مرکز رویان بهم گفتن که بقایای جنین در رحمم زیاده و حتما باید کورتاژ بشم... مواردی هم دیده شده که باید نمونه برداری و آزمایش بشه.. دیشب نتیجه سونوی رویان رو به پزشکم نشون دادم و گفت ساعت 6 صبح امروز برم بیمارستان بهمن اما من ساعت 6 صبح نمی تونستم نامه از بیمه بگیرم چون هزینه جراحی رو در صورتی بیمه می ده که نامه معرفی نامه از بیمه به بیمارستان داشته باشم..خلاصه امروز رو جستم و نخوابیدم بیمارستان.. حالا در به در دکترم هستم که بهم وقت بده برای یه روز دیگه خیلی هم سرش شلوغه... خلاصه از دیشب به پسرک می گم نکنه داروی بیهوشیش چینی باشه و من برم تو کما!!! این هم از مادر شدن ما...

حال خوشی ندارم این روزها... دکتر نظرش این بود که هنوز هیچ بافتی خارج نشده و دوباره برام تو مرکز رویان سونو نوشته.. خسته شدم... به هیچ کس نگفتم که نگاه دکتر چقدر نگران بود و به کسی نگفتم چون استرسمو بیشتر می کنه.. مخصوصا مامانم که مدام نگرانه... نمی دونم چی می شه.. این روزها هیچ چیز خوب نیست و سر جاش نیست.. اوضاعم نه فقط به دلیل این مشکل جسمی بلکه به دلیل ناگفته ای که نمی تونم حتی با خودم تکرار کنم بده.. هر آدمی یه راز داره و راز من خیلی تلخه.. به همون اندازه تلخ و بد که عشق می تونه خوب و شیرین باشه.. به همون اندازه در جهت منفی بد.. خدایا به من آرامش بده.. فقط تو می دونی که در درونم چی می گذره..