این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شروعی نو...

دوستان عزیزم از جمله های تکراری خوشم نمیاد... اما نمی خواستم پست قبلی آخرین پستم باشه.. تو تعطیلات هفته اول احتمالا مسافرتیم... از سال نو و تبریکاتش که بگذریم تبریک بابت این تعطیلات 10 روزه که برای هممون لازم بود... خوش بگذره و شاداب و خندون و سلامت باشیییییییییید! 

 

از همینجا هم به همه دوستان خوبی که وبلاگمو می خونن چه اونایی که وبلاگ دارن و په اونایی که خاموشن سال نو رو تبریک می گم و امیدوارم به همتون خوش بگذره...

این روزها..

این روزهای کشدار آخر سال با هوای بهاری خواب آور...  کرخت...

چه سال پر ماجرایی بود امسال...  

  

بهترین ها و بدترینها کنار هم.. 

این روزها هممون مشغول خریدهای روزاهای آخر سال هستیم... با وجود همه گ.ر.ونی ها هنوز مردم به اومدن نور.وز و بهار امیدوارند.. ه.فت سین و شلوغی خیابونا...

دعا می کنم... تا بهار خبرهای خوبی برامون بیاره..

تولدمه!

امروز تولدمه.. نه که ناراحت باشم.. خیلی هم شاد نیستم.. 

آخه تولدمو با تولد پسرک پنجشنبه تو خونه برگزار کردیم و امروز جز مامانم و یکی از دوستان خوبم... هنوز کسی بهم تبریک نگفته... 

اصلا از تولدی که بی موقع برگزار می شه خوشم نمیاد.. ولی مثل اینکه قراره از این به بعد هرسال همینجوری باشه.. 

 

 

خوب بالاخره روز تولد آدم یعنی یه روز خاص... 

ببینم چی کار می کنید تو روز تولدم.. کامنت دونی خالی نمونه ها! 

یه سوالی رو دوست دارم همتون جواب بدید.. اونایی که خاموش می خونن هم تو رو خدا این یه بار کامنت بذارید ببینم از نظر شما من چه صفت بارز بد و خوبی دارم.. یه صفت خوب و یه صفت بد منو بگید.. خوب؟؟

بانو...

چی می شه که یه زن لایق این می شه که شوهرش بانو صداش کنه...  

یا آدم لایق این میشه که اصلا شوهری داشته باشه که فرق بین بانو و خانوم رو بدونه.. 

دیدین پشت کارت عروسی ها می نویسن آقای فلانی و بانو... چه خوبه نه؟ 

اصلا من دوست دارم شوهرم بعضی وقتها بهم بگه بانوووو... یه جورایی چشاشو هم خمار کنه و کشدار بگه که فضا کاملا هنری بشه.. مثل وقتهایی که ناد.ر ابراه.یمی همسرش رو صدا می کرد..  

 

جدی می گم.. به نظر شما بانو یعنی کی؟؟

سفر...

بعضی وقتها آدم چه مستاصل می شه... یه آرزویی که اونقدرام بزرگ نیست بعضی وقتها چقدر دوردست و دست نیافتنی به نظر میاد...   

  

 برای رسیدن باید رفت.. برای رفتن باید چیکار کرد آخه! اینو بگید.. 

حرف زدن از آرزویی که درموردش میخوام حرف بزنم یه خورده سخته.. 

سعی کنید خوب درک کنید وگرنه ممکنه منو متهم به چیزایی بکنید که خوب واقعا عادلانه نیست... 

رفتن آرزوی همیشگی من بوده.. اما همیشه برام سخت بوده... اینکه برم و برم و برم بدون اینکه خسته بشم و بدون اینکه محدودیتی باشه... شاید این نشونه های یه بیماری روحی باشه ها؟ 

دلم می خواد هیچ نقطه ای رو زمین نمونده باشه که من نرفته باشم اگر به قیمت همه عمرم تموم بشه.. جزیره های ناشناخته کوهها کوچه ها خونه ها آدمها... 

این حق همه آدمها نیست؟ یا من تو احقاق حقوقم دچار اشتباه شدم... 

دلم می خواد همین تهران خودمونو وجب به وجب بگردم و با دیدن ساختمونهای جدید و قدیمی و آدما پر بشم از حسهای عجیب غریب.. البته خوب پای سفر ندارم..  

همسرم مرد سفرهای هیجان انگیز و ناشناخته نیست.. محتاط و با برنامه پیش می ره...  

در این مورد احساس کمبود می کنم.. گرچه گاهی سعی می کنه تا جایی که دامنه عقل و احتیاطش خدشه دار نشه با من همراه شه... ولی خوب بعضی نکات که برای من در اوج جذابیته برای همسرم نکته ساده اییه.. که خیلی هم هجان بخش نیست... و اگر هم هست اونقدرا ارزش فکر کردن نداره..  

می دونید کودکیهای من هنوز زندست.. هنوز با دیدن پنجره های چوبی دلم ضعف می ره.. هنوز با دیدن یه پیرمرد با موی سفید لبخند می زنم.. برای یه خرید تازه یه خاطره بالا و پایین می پرم.. 

درست مثل پدرم در 58 سالگی.. 

دلم مسافر بودن می خواد...