این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

روزگار سپری شده مردم سالخورده *

روزهای سختی رو گذروندی می دونم عزیز...

 مادرت رو در 8 سالگی، پسرت رو در 35 سالگی و همسرت رو در 37 سالگی از دست دادی.. پسر دیگرت و تنها برادرت رو هم زمان  67 سالت که بود از دست دادی و پدر من رو هم در 76 سالگی... تنها برادرت بعد از سالها انتظار با تو به سفر حج رفت و تو بدون اون برگشتی...

از دست دادن کسانی که دوستشون داری شد پیشونی نوشت تو از وقتی که به دنیا اومدی..

می دونم که تمایلی برای موندن تو این دنیا نداری.. این دنیا با تو بد تا کرد.. مثل خیلی از پیران سرزمین من..

اما به خاطر امیدی که بودنت به زندگی من سرازیر می کنه بمون.. به خاطر همه روزهایی که با افتخار هنرهاتو تو کل فامیل به همه نشون دادم و سربلند گفتم ببینید این مادربزرگ منه.. سمبل یک زن قوی و هنرمند..

به خاطر همه اون لحظه هایی که بهت تکیه کردم بمون..

برای آرامشت دعا می کنم و برای جسم رنجورت..


دوست دارم عزیز مهربونم..


* عنوان برگرفته از کتابی به این نام از محمود دولت آبادی

کابوس روزهای خاکستری رفتن تو تمام نمی شود...

کابوس رفتن تو بابا تمام نمی شود.. شبها دیدین کابوس روز رفتن تو پای ثابت کابوس دیدنهایم شده


.. تمام دیشب تو رفتی و من گریه کردم.. بیدار شدن فایده ای نداشت.. دوباره که می خوابیدم تو دوباره از نو از پیشم می رفتی..


عزیزم.. مادربزرگ رویاهای من که بوی تو داره این روزها امیدی به زنده ماندنش نیست..

داری می بریش پیش خودت؟ آره بابا؟ پس من چی؟ دخترک گریانت این روزها فقط کابوس می بینه..

دعا کن پیشم بمونه.. تو دعا کن..


خونه مادربزرگه..

سلام.. خوب هنوز خیلی هم از سال نو نگذشته که واسه تبریک دیر شده باشه.. مگه بارنامه است که سر 21 روز بیات بشه.. سالی که نوئه تا آخرش نوئه چه برسه که فقط 21 روز ازش گذشته باشه..

خوب چیه سرم تو شرکت شلوغ بود وقت نکردم بیام و بنویسم..

این روزها حالم به خاطر هوای بهاری و دیدن یکی از دوستام که 6 سال بود ندیده بودمش و در بلاد کفر زندگی می کنه خیلی خوبه.. گرچه الان دیگه تو خونش در سان. فرا.ن.سیس.کو حتما خوابه..

به هر حال هوا خوبه و قاعدتا من هم خوبم.. البته اگر بتونم برم بیرون و از هوا لذت ببرم..

اما وضوعی که این روزها کمی فکرمو مشغول کرده و بعضی اوقات به خودم میامو می بینم ساعتها گذشته و من دارم به این موضوع فکر می کنم و غصه می خورم بیماری مادربزرگ عزیزمه.. مادر پدرم .. مادر بزرگی که برام خیلیییی عزیزه.. برای من مادربزرگ قصه هاست که همیشه تو جیباش و سوراخ و سنبه های خونه اش پر از خوراکی و چیزای جالب و جدیده.. مادربزرگی که برای من یادآور عطر نون خونگی و لواشک و برگه آلوئه.. مادر بزرگی که برام سمبل دستورات ونکات ریز آشپزیه.. مادربزرگ مهربون و داغدیده من. تو 32 سالگی همسر و تو زندگیش سه فرزند پسرش از جمله پدر منو از دست داده...

الان رنجور و ضعیف شده.. دیگه تو باغ خودش زندگی نمی کنه و خونه عممه..

برای عید امسال برامون مرغ شکم پر درست کرده بود اما ضعف و مریضی امونش نداد و نتونست برگرده خونه اش و خونه عمم موندگار شد.. و دیروز از این بابت غصه می خورد.. خیلی ضعیف شده .. خیلی .. دکتر ها می گن مشکل جسمی ای نداره و فقط روحش بیماره..

دیروز با پسرک از اداره با مترو رفتیم کرج خونه عمه ام.. از دیدنم خیلی خوشحال شد و من هم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو زدم زیر گریه.. کنارش نشستم.. بدن ضعیفشو بغل کردو ماساژ دادم.. کاش می تونستم بیارمش خونه خودم.. بهم اجازه نمی دن.. خدا رو شکر که بچه های خوبی داری عزیز جونم..

خدایا ضعف و ازش دور کن.. من قدرت دیدن داغشو ندارم..

اگه از دستش بدم انگار دوباره پدرم رو از دست دادم.. اون برای من بوی بابامو داره... خدایا دوباره بابامو ازم نگیر..


برای مادر بزرگ مهربون من دعا می کنید؟