این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخرین پست سال ۸۷

دفتر سال ۸۷ هم داره بسته می شه... فردا می رم ترمینال جنوب تا برم... دعا کنید بلیط گیرم بیاد... پرواز پسرک فردا ساعت ۱ بعد از ظهره... امیدوارم که به سلامت بره..  

دلم خیلی براش تنگ می شه... خیلییییییییییی زیاد.. دیشب چهار.شنبه .سو.ر.ی تو کوچمون میدون جنگ بود.. شیشه های خونه می لرزید..  من خونه تنها بودم و رفته بودم زیر پ.تو و می لرزیدم.. آخه خونمون خیلی سرد بود... 

پسرک هم خونه بود تا وسایلشو جمع کنه و آماده شه برای رفتن.. امیدوارم که قبل از رفتن بتونم ببینمش.. 

 

براتون یه بهار شاد و پر از عاشقی آرزو می کنم...

این روزها..

سلام... روزای آخر ساله و همه در تکاپوی عجیبی هستن.. مامان منم تو این شلوغی خیابونا رفته کلی واسه جهی.زیه خرید کرده.. الان زنگ زده بود داشت با هیجان تعریف می کرد..  همشو از مغازه یکی از آشناها خریده که لوازم لوکس آشپزخونه داره.. یه قسمت از لوازم برقی آشپزخونه و لوازم دیگه آشپزخونه... رویهم شده ۳ میلیون... خدا رحم کنه به بقیه اش...   مرسی مامان جونم...

 

پسرک ۵ شنبه ظهر پرواز داره.. قراره برن یه هتلی که تازه ساخته شده تو شهر kemer ترکیه که 45 کیلومتر از فرودگاه آنتالیا فاصله داره.. و چون اولین باره تور ایرانی می بره اونجا خیلی قیمتش مناسبه 600 تومن تا 4 فروردین.. هتلش 5 ستاره است و خیلی خوشگله.. تو اینترنت سرچش کردم و دیدم.. هتل مسافرت پسرک می تونید برید نگاه کنید و دلتون بخواد مثله من...  

بهش گفتم اگه با مایو بری استخر و ص.ک.ص تو نشون مردم بدی شیرمو حلالت نمی کنم..  جدی جدی من خیلی دلم می خواست که دونفری بریم اما شرایطمون جور نیست... واقعا پسرا چه لذتی می برن از دوران مجردی... 

امیدوارم که بهش خیلی خوش بگذره چون طفلی تو این چند ماها اخیر کارش خیلی زیاد بوده خیلی خسته شده..  

منم امسال خیلی سال سختی برام بود بعد از فوت بابا خیلی زود دلم می گیره و اشک تو چشام میاد... اما به هر حال الان شرایط مسافرت ندارم و سال نو رو فقط می رم آرامگاه پدرم...  

 

و به امید روزای بعد از عروسی می مونم تا اگه خدا بخواد بتونیم دوتایی بریم سفر.. من عاشق سفرم..  

آخرین چهارشنبه سال خوش بگذره و مراقب خودتون باشید...

برنامه تعطیلات

سلام به همگی.. 

 

امروز دوشنبه است و چیزی به پایان سال نمونده.. دیروز که تعطیل بود.. امسال آخر سالی تقویم حسابی خجالتمون داد بابت این همه تعطیلی.. جمعه که خونه پسرک بودم موقع برگشتن که با پسرک و خواهرش اومدیم بیرون تازه فهمیدم که یکشنبه تعطیله خیلی خوشحال شدم.. و به همین بهانه رفتیم و پسرک و خواهرشو به یه آیس پکه ویژه مهمون کردم..  جو زدگی مفرط! 

خلاصه شنبه هم که اومدیم سرکار.. یکشنبه پسرک سر کار بود... قرار بود من برم خونشون تا کتاب داداشیو که دست خواهرش بود پس بگیرم و برگردم.. زنگ زدم به پسرک گفت چرا می خوای برگردی من برات کلی کار جور کردم تو خونه پیراهنامو گذاشتم که برام اتو کنی!  

بلههههههههههههه؟؟؟؟  خلاصه کلی سرمو شیره مالید تا لباساشو اتو کنم.. رفتم خونه شون دیدم به به مادر شوهری یه آبگوشت دبش بار گذاشته که بوش مستم کرد.. خلاصه کلی هم اون اصرار کرد که برای ناهار حتما باید بمونی.. اولش من... مادر شوهری نه باید بمونی... منم که از خدا خواسته آخه خیلیییییییییییی وقت بود هوس آبگوشت کرده بودم.. گفتم چشم! به به پدرجون هم رفت سه تا نون سنگک تازه گرفت و سبزی خوردن هم قبل ناهار پاک کرده بودیم با ترشی ...مممممممممم... به به.. خلاصه خودمونو خفه کردیم.. دلتون نخواد!  حالا بگو بعد ناهار کی حوصله داشت لباس اتو کنه.. مگه تموم می شد لباساش ... 

خلاصه کلی بهم خوش گذشت.. تازه دیروز فهمیدم مادر شوهری خیلی نازه.. مثلا می دونید.. دیروز.. موقع جمع کردن استکانهای چای عصر.. من می خواستم پاشم جمع کنم دستمو کشید یواشکی بهم گفت تو بشین بذار خواهرشوهری جمع کنه.. می دونید حس خوبی بود نه اینکه خواهر شوهری طفلک کوتاهی کنه ها من خودم دوست ندارم از این آدمایی باشم که رفتنم براشون مشکلی ایجاد کنه مخصوصا مادر شوهری که پاهاش درد می کنه طفلی.. واسه همین تو همه کارا کمک می کنم.. تعریف از خودم نباشه چون تنها زندگی کردم خیلی تو انجام کارا مسئولیت پذیرم.. مثلا اصلا دوست ندارم ظرفای چای مثلا یه ساعت خالی رو میز بمونه سریع همه جا رو مرتب می کنم.. خونه پسرک هم که می رم همینجوریم.. مادر شوهری خیلی خوشش می آد... خوشبختانه من خیلی شانس اوردم و خانواده پسرک از اون آدمایی نیستن که از این خصلت من سو استفاده کنن.. مثلا به زور می ذارن یه بشقاب بشورم.. البته این تعبیر فعلی منه.. شاید نباید خیلی زود قضاوت کرد.. به هر حال آدم باید همیشه حریمها رو حفظ کنه و تعادل داشته باشه... اه اه چقدر از خودم تعریف کردم.. 

خلاصه شب هم با پسرک رفتیم تا کتی که جدیدا خریده رو تعویض کنیم.. آخه یه لکی روش بود.. 

راستی پسرک اگه خدا بخواد برای روزای اول عید می ره آنتالیا... با ۳ تا از دوستانش.. امیدوارم بهش خوش بگذره.. داداشی هم امروز رفت پیش مامانم تا یه کم کمکش کنه.. من هم تنهام تا ۵ شنبه برم خونه مادر بزرگم یعنی همون زادگاه پدرم... مامان و داداشی با هم می رن... 

یه جورایی عید امسال خیلی دلگیره...

آخرین شنبه سال ۸۷

سلام دفتر خاطرات من.. این آخرین شنبه سال ۸۷ و اگر خدا بخواد آخرین شب عید دوران مجردی من و پسرکه..  

 

۱۰ سالی هست تهران زندگی می کنم اما سال نو  ۴ سال گذشته پر بود از دلتنگی رفتن.. هر سال باید می رفتم خونه پیش مامان و بابا و البته نه اینکه این بد باشه اما دوری از پسرک برام خیلی سخت بود.. مخصوصا که پسرک هم هر دم رفتن کلی بدخلق و بهانه گیر می شد.. البته بهانه گیری اصلی از من بود و اون هم همراهی نمی کرد و تشدید می شد.. 

 

امسال هم موقع تحویل سال می ریم زادگاه و آرامگاه بابای مهربونم که خیلی دوسش داشتم... می ریم تا سال نو کنارش باشیم تا شاید آروم تر شیم.. دلم خیلی براش تنگ شده.. از سال تحویل پارسال کلی عکس باهم داریم اما امسال... دلم براش خیلی تنگ شده..  

 

چه زود یه سال از عمرمون گذشت... البته امسال هم چند روزی از هم دوریم اما دیگه اونقدرا غصه نمی خورم و دلتنگ نیستم.. اون روزها چون هنوز به آینده اطمینان نداشتم با خودم فکر می کردم که چند روز از فرصتی که می تونیم کنار هم باشیمو دارم از دست می دم ... الان دیگه می دونم اگه خدا بخواد تا آخر عمر پیش همیم.. برای خوشبختی هم دعا کنیم...

Mobile

Daram ba mobile up mikonam. O la la Che ba kelas!

دفتر اسناد رسمی

۷ سال پیش یه هفته مونده تا عروسی برادر بزرگم ماشین بابا رو جلوی در خونه در عرض ۱۰ دقیقه بردن... یعنی به سرقت.. 

بابا خیلی دمغ بود.. شب عید بود.. عروسی هم که در پیش بود.. کلی خورد تو حال هممون.. 

تا اینکه ن.ی.ر.وی گاو ا.ن.ت.ظامی درست ۱ ماه بعد از فوت بابا امسال جنازه ماشینو تو زابل پیدا کرد... دقیقا جنازه بود و فقط موتور ماشین و اتاقش به صورت داغون مونده بود.. 

یعنی د.زد تر از اینا پید نمی شه... تازه کلی هم پول پارکینگ این چند ماهی که تو پارکینگ خوابیده بوده و می خواستن ازمون بگیرن..  

خلاصه دوبرابر ارزش ماشین به جا مونده خرج کردیم که از چنگ اینا بکشیمش بیرون... مجبور هم بودیم درش بیاریم... ای خدا به زمین گرم بزنتتون.. 

 

خلاصه الان هم که داداشم داده تعمیرات کردنو یه چیزی از توش در اوردن باید بریم هزار جا امضا بدیم که بابا این داداش ما وکیله از طرف ما... امروز هم رفتیم محضر که وکالت بدیم بهش.. گفتن تا ظهر طول می کشه... من هم اومدم سرکار تا ظهر دوباره برم.. گفتم یه آپی بکنم جا نمونم.. هوا چه گرم شده!

جیم زدن در روز تولد..

دیروز روز خاصی بود.. پسرک تغییر کرده.. خیلی زیاد.. تغییرات خوب منظورمه در مورد یه سری خصوصیات منفی که بالاخره هر آدمی داره...دیروز روز خوبی بود.. با اینکه سر یه موضوع خیلی بی اهمیت بحثمون شد اما خیلی خیلی روز خوبی بود.. پسرک در مورد یه مساله ای ازم عذرخواهی کرد که من فکر نمی کردم یه روز این کارو بکنه ... واقعا راسته که می گن خاطره های خوب کنار خاطره های بد قشنگه... دوستت دارم عزیزم که برای شادی روز تولدم هر کاری می شد کردی...

روز تولدم..

فردا نوشت: سلام دوستای خوبم.. ببخشید که دیروز خیلی با عجله نوشتنو متوقف کردم و از شکلک هم استفاده نکردم.. چون پسرک ماشین نیاورده بود و تو مترو منتظرم بود... منم باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم.. حالا میام و تو یه پست مفصل توضیح می دم... 

 

سلااااااااااااااااااااااااام... 

 

امروز تولدمه.. خیلی خوشحالم... دیشب پسرک یه نیم ساعتی اومد خونمون.. البته چون مامان و باباشو برده بود برسونه ترمینال برای مسافرتشون ..منم بهش اس ام اس زدم که پسرک جونم؟ می گم وقتی مامان و بابا رو رسوندی اگه کاری نداشتی اگه خسته نبودی منو یه ماچ مهمون می کنی؟  

ساعت ۹:۱۵ زنگ زدم دیدم مامان و باباش سوار اتوبوس شدن و اونم بالاست تا خداحافظی کنه... من هم گفتم سلام برسون و خلاصه گفتم مزاحمت نمی شم به کارت برس.. گفت ۵ دقیقه دیگه زنگ بزن می رم پایین... من هم زنگ نزدم تا خودش بزنه.. نمی خواستم هی اون وسط حالا من زنگ بزنم.. می دونید چیه من دیگه دارم تلفنامو خیلی کنترل می کنم و منطقی تر برخورد می کنم.. پسرک هم یه خورده تغییر کرده.. یعنی اگه می گه زنگ می زنم حتما می زنه.. قبلا هر وقت یادش می رفت من زنگ می زدم و دیگه براش مهم نبود یادش بره... چون می دونست بالاخره من زنگ می زنم..اما الان اگه بگه زنگ می زنم تا خودش نزنه من نمی زنم تا یاد بگیره که اهمیت بده.. چند روزه اخیر تغییرات کردیم هردومون... خلاصه خودش زنگ زدو امود خونمون.. من هم خود آرایی کردم.. داداشی چون درس داشت اومد سلامی کرد و عذرخواهی کرد و رفت تو اتاق پای کامپیوتر.. من و پسرک هم نیم ساعتی باهم نشستیم گپ زدیم هم دیگه رو مهمون کردیم به ماچ آبدار! بعد هم رفت.. امروز هم پسرک در یک تصمیم ضربتی نرفته سرکار... قرار بور چون خسته است دیرتر بره اما اصلا نرفت.. آخه هر روز ۵:۴۵ صبح می ره.. دیگه نمی تونم بنویسم.. باید با پسرک برم بیرون.. واسه تولد من نرفته سرکار.. الان فهمیدم..

شنبه..

سلام دوستان عزیزم... مرسی که به خاطرات و مشکلات من اهمیت می دید.. امروز از صبح اینترنت شرکتمون قطع بود... من اومدم با یه عالمه خبر! 

 

همونطور که می دونید فردا تولدمه ولی چون وسط هفته است و... بهتره حرفای تکراری نزنم و بیشتر از این نگرانتون نذارم و منتظر.. 

 

راستش ۵ شنبه یعنی روز قبل از مهمونی در یک اقدام ضربتی و چون داداشی نبود و تنها بودم تصمیم گرفتم که پسرک رو دعوت کنم بیاد پیشم شام.. اولش گفت نه من باهات قهرم و از این اطوارا.. من هم اصرار نمی کردم و فقط سربه سرش می ذاشتم.. بااخره هی من گفتم و هی اون گفت.. آخرش اومد... هی می گفت میام ولی قهرم.. گفتم اوکی قهر بیا!  

 

خلاصه .. من در عرض کمتر از ۲ ساعت خونه رو مرتب کردم... خرید کردم شام درست کردم و پریدم تو حموم... وقتی اومدم بیرون ساعت ۷:۴۵ شب بود و هنوز نیومده بود .. رفته جلو آینه یه خورده به خودم رسیدم . داشتم موهامو خشک می کردم که رسید.. رفتم استقبالش و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده پریدم بغلش و بهش خوش آمد گفتم.. بعد چون می خواست دوش بگیره گفتم تا تو یه دوش بگیری من هم آماده موهامو خشک کنم... خلاصه اخمالو رفت تو حموم.. البته داشت خودشو لوس می کرد... یواشکی هی نگام می کرد.. خلاصه از حموم اومد بیرون و براش چای و میوه و آجیل اوردم جلو تلویزیون ولو شد... منم یه خورده ماساژش دادم و خلاصه سعی کردم از دلش در بیارم... بعد هم یه شام خوشمزه باهم خوردیم.. و رفتیم تو اتاق فیلم ببینیم... حسابی از دلش در اوردم و قول دادم که آدمیزاد باشم..  فیلمو دیدیم و یه کم حرف زدیم و ...

شب هم عشقولانه خوابیدیم.. صبح جمعه پسرک قرار بود بره سرکار.. گفتم پس مهمونی امشب چی؟ با یه لبخند موذیانه گفت: من که گفتم حوصله ندارم نمیام!!!!!!!!!!  خلاصه درو قفل کردم گفتم تا نگی میای نمی ذارم بری سرکار... خلاصه با کلی ناز و ادا قبول کرد.. من هم پریدم کلی ماچش کردم... بعد که رفت من هم افتادم به جون خونه و یه گردگیری حسابی کردم.. مقدمات شامو هم اماده کردم... داداشی هم اومد و طفلک کلی کار کرد.. خسته شد.. خلاصه تا ۴ بعداز ظهر کارمون طول کشید و بعد هم رفتیم یه دوش گرفتم و آماده شدیم.. از صبح هم پسرک چند بار تماس گرفت و از اوضاع پرسید.. گفت چرا به دوستت ب. زنگ نمی زنی اونم بیادُ منم دیدم فکر خوبیه یه جله معارفه هم می شه..آخه ب. تاحالا پسرک رو ندیده بود.. ساعت ۶:۳۰ پسرک و خواهراش اومدن و ساعت ۷ هم ب. با خواهرش اومد... یه تولد کوچیک بود اما پسرک با لبخنداش منو سرشار از عشق می کرد.. ازت ممنونم عشق من.. خلاصه فهمیدم که اون شب هم که تا دیروقت سرکار بوده در واقع رفته بود برام هدیه تولد بخره...  

این هدیه تولدم از طرف پسرک... کلی سوپرایز شدم.. چون فکر می کردم طلا می خره .. گوشیم دیگه خیلی داغون شده بود... 

شام هم جوجه کباب درست کردم با سالاد ماکارونی... عکساش تو دوربین پسرکه.. وقتی گرفتم براتون می ذارم... خلاصه ممنون که بهم این همه لطف داشتید.. برام دعا کنید که بتونم اشتباهاتمو اصلاح کنم.. مراقب خودتون باشید دوستان..

.....

سلام.. همونجوری که گفتم پسرک گفته که من نمی یام .. البته هنوز به خونه نگفته... و ممکنه اگه بگه خواهراشم نیان... به نظرتون مسخره نیست تولد با داداشم و دوتا خواهر شوهرا و بدون پسرک؟؟   

انگار کسی مجبورم کرده که تولد داشته باشم... آقا من امسال تولد نمی خوام! اه! 

 

مادرشوهر و پدر شوهر هم دارن میرن مسافرت و نیستن.. البته من سعی کردم با آرامش و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده و گیر ندادن بهش جو و آروم کنم و البته تاحدی هم موفق شدم.. فعلا از درجه عصبانیتش یه خورده کم شده اما این به دلیل حل مشکل نیست و حل مشکل تنها به منطقی و متعادل بودن ابراز احساسات من بستگی داره که دعا کنید آدم باشم.. می دونید من کلا مثل بمبی از احساساتم.. بعضی وقتا غیر قابل کنترلم... و این از حد پذیرش پسرک خارجه.. من یه عاشق دیونه ام! اما تصمیم گرفتم که آدم باشم.. می دونید.. مثلا همین دیشب.. سعی کردم به صورت خیلی لایت و آروم با محبتهای ریز آرومش کنم... بعد از اون تلفن که گفت نمیام دیگه بهش زنگ نزدم و گفتم الان سرکاری زشته بهتره بیشتر از این باهم بحث نکنیم... باشه بعدا بیشتر صحبت می کنیم و خداحافظی کردم.. به این طریق یه جوری وانمود کردم که یعنی هنوز نیومدنت قطعی نیست.. و اگه نظرت عوض شد معنیش این نیست که حرف مرد دوتا شده! ای خدا! 

این اتفاق قبل از ظهر افتاد و من ساعت ۸.۵ شب زنگ زدم و هنوز تو راه برگشت به خونه بود و تو ترافیک مونده بود... زیاد حرف نزدم و فقط در مورد ایراد خط.های مخ.ابرات حرف زدیم و گفتم خسته نباشی عزیزم و مراقب خودت باش... تلفنمون ۵ دقیقه هم طول نکشید.. یعنی نذاشتم طولانی بشه.. چون پسرک کلا از حرف زدن تلفنی زیاد خوشش نمی آد... 

 

بعد از ۲ ساعت اس ام اس زدم که: قربونت برم که اینقدر کارت زیاده.. مراقب سلامتیت باش عزیزدلم...  

دوباره بعد از ۱ ساعت: کاش می شد ماساژت بدم یه کم!  

  

آخه پسرک مثل بچه گربه هاست وقتی از سر کار برمیگرده دوست داره ولو بشه یکی نازش کنه و ماساژش بده!

دیگه ساعت ۱۱.۴۵ بود که زدم شب بخیر جوجو... 

همه اینها تا حالا بی جواب بود.. و بالاخره ساعت ۱۲ زد: شب بخیر عزیزم!  

 بدون هیچ علامت بوس و قلبی... آخه هیچ وقت بدون بوس نمی زد شب بخیر... و اگر هم یادش می رفت حتما بعدش یه اس ام اس می زنه که ببخشید بوس یادم رفت... ولی دیشب هیچی و این نشون می داد که هنوز عصبانیه.. اما یه خورده کمتر.. و این برای من جای امیدواری بود...  

می خواستم در جوابش بزنم:  

اما خودمو کنترل کردم و سعی کردم نفهمه که چقدر از اس ام اسش خوشحال شدم... یعنی نمی خواستم هول شدنمو ببینه...  

شما می گید میاد؟؟

اوضاع ما!

دوستان اوضاع هنوز همونجوریه.. به طوریکه دعوتم برای جمعه برای تولدم رو قبول نکرد... یعنی می گه نمیام! من هم فقط سکوت کردم و گفتم حق داری عصبانی باشی.. آخه واقعا تقصیر منه... زدم تو ذوقش! خودش پیشنهاد تولد جمعه رو داده بود اما من گفتم حوصله ندارم... مثلا خواستم براش نازکنم که نازم کنه... اما من منظورم این بود که جشن خانوادگی باشه و حوصله دعوت دوستا رو ندارم... نمی دونم... خیلی ناراحتم و بهش حق می دم.. حالا به خواهراش گفتم اونا میان اما پسرک می گه نمیام و میدونم اگه نخواد کاری بکنه نمی کنه!

امروز

سلام.. مرسی دوستای عزیزم که بهم سر زدید.. و همدردی کردید و بهم امید دادید.. راستش عشق من و پسرک خیلی عمیقه اما بعضی وقتها ممکنه آدم به این نتیجه برسه که بیشتر از این کسیو که اینقدر دوست داره اذیت نکنه.. البته به هم زدن نامزدی کار ساده ای نیست و نمی دونم که پسرک به این مطلب فکر می کنه یا نه.. به هر حال پریشب که در مورد یه موضوعی که مربوط به تولد من می شد بحث می کردیم به یه مشکل قدیمی برخوردیم.. مشکلی که قبلا هم متوجه لاینحل بودنش شده بودیم اما این دفعه خیلی اذیتمون کرده بود.. و همین خیلی فکر پسرک رو مشغول کرده... چون برخلاف من اون خیلی ایده آل فکر می کنه و دوست داره که هیچ مشکلی تو زندگیش نباشه.. و به طور کلی مساله اینه که من خیلی در احساسات پرشورم و از اونجایی که تو خانواده ما هم بابای عزیزم و هم برادرام خیلی احساساتی و عاشق هستن (البته بابام که...‌)منجر به این می شه که من توقعات زیادی ازش داشته باشم که از توانش خارجه.. و با توجه به شناختی که من ازش داشتم و این موضوع رو پذیرفتم نباید اینقدر اذیتش کنم... البته نه اینکه یخ باشه هااا.. نه اصلا! اتفاقا اگه رگ عاشقیش بزنه از من هم یه قدم جلوتره.. ولی خوب خیلی منطقی هم هست.. خلاصه تقصیر از منه! تمام دیروز بهش زنگ نزدم تا کمی آروم باشه و اعصابش متشنج نشه سرکار... شب ساعت ۸ که می دونستم برگشته خونه زنگ زدم و دیدم خیلی عادیه... نه گرم و نه سرد.. خیلی معمولی و عادی..انگار داره با یه همکار حرف می زنه.. البته با توجه به عصبانیت شب قبلش رفتارش خوب بهتر از انتظار من بود... بعد هم چون مامانش برای کاری صداش کرد مجبور شدیم خداحافظی کنیم... برام دعا کنید که آرامشش آرامش قبل از طوفان نباشه... من تصمیم گرفتم رفتارم رو متعادلتر کنم..

روز سیاه!

امروز بدترین روز رابطه من و نامزدمه... یه روز سیاه که از دیروز شروع شده و ممکنه به بهم خوردن نامزدی منجر بشه! 

 

فقط دعا کنید و .......

تولد خودم..

یکشنبه تولدمه.. راستش امسال خیلی بی حس و حالم.. پسرک گفته جمعه با خواهراش میان خونمون.. چون وسط هفته هم خودش و هم خواهرش تا دیروقت سرکارن...آخه اخر ساله... خدا رو شکر که کار من از این بامبولا نداره... اینم عکس اتاق کارم...پسرک نظرش اینه که به دوستام هم بگم بیان اما حسش نیست.. البته دلیل اصلیش بی پولی شدیده.. هزینه های یه مهمونی ساده کوچولو رو که می دونید چه جوریه.. به هر حال اینجوری.. چقدر زود یه سال گذشت ... پیر شدم ننه... پارسال داداشی واسه تولد سورپرایزم کرد.. آخه می دونید منو داداشی تنها زندگی می کنیم.. و مامانم یه شهر دیگه است... پارسال داداشی یه مهمونی بزرگ واسه تولدم گرفت..اون موقع هنوز منو جوجو نامزد نشده بودیم.. یادش به خیر.. بااینکه لحظات سختی بود.. پارسال این موقع ارتباطمونو محدود کرده بودیم تا تصمیم نهایی رو بگیریم.. آخه وقتی کنار هم بودیم نمی تونستیم منطقی تصمیم بگیریم و احساساتی می شدیم..  خیلی دپرس بودم و خیلی خوب بود.. اما امسال..  

 

 

امروز...

دیروز روز خوب تولد تو بود و با اینکه نوشته های من به قصد دیدن نظرات دیگران نیست.. اما نظرات کمی در یافت کردم.. به هر حال امروز روز خوبی برام نیست .. محیط کارت منو در ارتباط با تو محدود می کنه.. چه دیداری و چه شنیداری... به هر حال دلم خیلی تنگ شده اما متاسفانه امیدی ندارم.. نمی دونم... خوب نیستم.. تو محیط کارم هم بی عدالتی هایی شده که خیلی دلخورم و منتظر یه جرقه از شخص مربوطه ام تا صدام درآد.. که خوشبختانه خودش می دونه و آتو دستم نمیده!  

گرسنمه... راستی چرا تو دلتنگ من نیستی؟؟؟

روز خوب تولد تو..

به نام خدایی که تو را برای من و من را برای آرامش تو آفرید... 

 

به نام بزرگی که تو را سبز و مرا سرخ آفرید... سرخ به عشق تو... 

 

عزیز من تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانم خواهران بارانند... می دانم که می دانی.. 

 

بار دیگر به خاطر تولدت... پیتی اسفند 87 

 

امروز برای من روز خیلی بزرگ و خاصیه.. پسرک ظهر به دنیا می آد و من ترجیح می دم پست طولانی ای در مورد این روز ننویسم.. چرا که همیشه می دونم و در خاطرم ثبت هست که روز خوب تولد تو چقدر برای من گرمه... 

 

نیازی به ثبت حسهام در مورد این روز ندارم...

تعطیلات

اول نوشت: یه پست ویژه برای تولد پسرک خواهم نوشت...

سلام ...سلام..

کلی حرف برای زدن دارم...

1-   اول از همه اینکه پست یه نکته در مورد پست درباره من اینکه من همه این مطالبو قبلا در پستهام گفته بودم جز اینکه مهندسی خوندیم! به هر حال امیدوارم که بهتر با من آشنا شده باشید و از این به بعد راحت تر خاطراتمو دنبال کنید..

2-   در مورد 4 شنبه بگم که بعد از اینکه پسرک گفت نمی آد و من فهمیدم نباید شام درست کنم رفتم دنبال خرید.. گفتم حالا که وقت دارم و تو خونه هم کسی منتظرم نیست یه خورده واسه خودم بچرخم... فقط یه اس ام اس زدم بهش و خودمو لوس کردم که آخه چرا نمی آی پیشم... و جواب نداد تا ساعت 7 غروب اس ام اس زده:

-         شام داریم؟!

+  منم که مدهوش زدم: واسه تو همیشه!

خلاصه مثل جت رفتم خونه و 3 تا ماهی قزل آلا از تو فریز گذاشتم بیرون و بهش آبلیمو و زعفرون و نمک زدم و یه خورده هم سیب زمینی ریز کردم واسه سرخ کردن و تند تند هم کادو رو استتار کردم تا نبینه... طفلک تا می خواست بره تو اتاق دنبالش می رفتم که نکنه کادو رو ببینه.. حالا حدس بزنید کادو کجا بود؟ زیر تخت! از صبحش هم گردنم درد می کرد... وای حسابی خسته بودم... یه خورده خودمو لوس کردم و یه خورده اونو لوس کردم و خلاصه از زیر زبونش کشیدم که چش بوده.. که با کمی صحبت حل شد... خدا رو شکر... شب خیلی خوبی بود ولی پسرک ناناز من صبح باید می رفت سرکار... ساعت 8 با همکارش قرار داشتن.. و رفت...

3-   پنج شنبه هم پسرک بعد کار رفت خونه و من شب تنها بودم.. من هم پنجشبنه رفتم و یه خورده واسه تولد خرید کردم... و کادومم بالا خره نه تو جعبه گذاشتم نه تو پاکت... یه بسته بندی خوشگلی با کاورهای جدیدی که از  نادرشاه خریدم، براش درست کردم که عکساشو براتون می ذارم تو پشت صفحه... تا فرداش که آماده بشم واسه روز مهم تولد تو!

4-   جمعه هم ساعت 2:15 حرکت کردم به سمت خونه مادرشوهر با یه شاخه گل رز قرمز و کادو قشنگم.. داداشی هم قرار بود شب با کادوش بیاد... داداشی هم برای پسرک یه جفت دکمه سردست خرید... وای خسته شدم... عصر هم حسابی خوش گذشت و پسرک کلی کادو گرفت یه پیراهن از مامانش.. یه شلوار لی و یه ست خودکار و خودنویس خوشگل از دوتا از خواهراش.. یه سکه از خواهر بزرگش.. شام و کیک هم مهمون پدرجون بودیم..  من و داداشی هم که می دونید... یکی از از این پارتی پوپر ها هم گرفته بودم که همه با هم رفتیم رو پشت بوم و به افتخار تولد پسرک عزیزم منفجرش کردیم... خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم..و عکس انداختیم و رقصیدیم.. پسرک هم کلی خوشحال شد و منو هم دعوام کرد که چرا کادو به این گرونی خریدم.. البته من یه متنی هم براش نوشتم که وقتی پسرک با صدای بلند خوند مامانش زد زیر گریه که وای چقدر قشنگ و پر از احساس بود.. پسرک هم کلی تعریف کرد ازم که پیتی متخصص احساساته.. حالا متنشو براتون می ذارم.. البته به نظر خودم خیلی معمولی بود..  کلی از خودمون شادی دروکردیم و مهمون بازی کردیم.. کیک خوردیم... خلاصه  شام هم مهمون پدرجون چلوکبابو زدیم به بدن.. رژیم مژیم و شکستیم.. 

 

از همه بدتر هم این بود که موقع کادو دادن همه بوسیدنش و با من فقط دست داد... ما هم از فرصت استفاده کردیم و تا مهمون بازی تموم شد و همه رفتن طبقه پایین.. یه ماچ آبدار از لپش کردم خیلی چسبید...     عکسا ادامه مطلب! 

ta

ادامه مطلب ...

...

زنگ زدم به پسرک که شب بیاد پیشم.. گفت نه! عجیب بود.. و اولین بار که دعوتمو قبول نکرد... یه بهانه الکی اورد... احساس کردم سر کار اتفاقی افتاده خیلی عصبانی بود...

درباره من!

این بلاگ اسکای قسمت درباره وبلاگ نداره... نمی دونم چرا می گید مطالبم واضح نیست.. دونستن چی ممکنه مطالب دفتر خاطرات منو واضح تر کنه.. من پیتی ام که مهندسی خونده و ۴ ساله با پسرک که اونم مهندسی خونده دوستم... ۶ ماه هم هست که نامزدیم.. 

بابام ۳ هفته بعد از خواستگاری فوت کرد ۸ خرداد ۸۷ و بعد از سالگردش اگه خدا بخواد قصد داریم همخونه بشیم... خیلی پیچیده بود؟ واقعا از متنهام معلوم نبود؟

دیروز من...

سلام ... دیروز روز خوبی بود... صبح ساعت ۸ بیدار شدم و یه خورده خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم... بعد هم داداشی رو بیدار کردم تا باهم صبحانه بخوریم..  

بعد هم آماده شدم که برم خونه پسرک برای آش نذری... ساعت ۱۰:۲۰ رسیدم.. اینم بگم که طبق صحبتهای شب قبل با پسرک نرفته بود سرکار..تو راه پسرک زنگ زد که کجایی؟ بدو بیا می خوایم رشته آشو بریزیما! خوشبختانه ترافیک زیاد نبود و زود رسیدم.. البته بماند که از جایی که پیاده می شم تا خونه پسرک کلی پیاده روی داره.. منم بیشتر مسیرو تقریبا دویدم..  

به هر حال رسیدم و دیدم همه تو حیاطن و دارن آش هم می زنن.. یکی از همسایه ها هم بود که منو برای اولین بار دیدن.. و چشمشون به جمال عروس خانوم روشن شد.. و رگ فضولشون از حالت متورم خارج شد.. 

خلاصه آشو هم زدم و بعد هم کشیدیم تو کاسه ها و با کلی مسخره بازی و خنده تزیینش کردیم و دادیم به همسایه ها.. خیلی خوش گذشت.. آخه این پسرک یه خواهرزاده داره که ۲۰ سالشه و خیلی بامزست!  هی الکی می گفت من مسئول لوبیام! کلا خانواده پسرک خیلی شوخ و بامزه ان... جوری که وقتی کنارشونی دل درد می گیری از خنده! پسرک هم آپ گرید شده همشونه.. بعضی وقتا یه حرفای می زنه که همه می گن آخه اینو دیگه از کجا اورده! 

 

تا عصر هم باهم بودیم و پسرک یه خورده سردرد داشت و خوابید! بهش گفتم عزیزم برو استراحت کن... مامانش گفت این پسر من خیلی خوش به حالشه ها! از این طرف من هی بهش می گم استراحت کن از اون طرف تو! خوبه والله!  

خلاصه دیگه همه فهمیدن که من می میرم براش... خلاصه رفت خوابید و من هم رفتم بالاسرش و یه خورده نازش کردم... از اون عملیاتهای یواشکیانه انجام دادیم...

راستی اینو بگم که من در یک اقدام ضربتی و خود بدبختکنانه! (اصطلاحو حال کردید!) رفتم جمهوری و یک دوربین عکاسی کانن جدید به عنوان هدیه تولد براش خریدم.. دعوام نکنید لطفا! چون هردومون به این دوربین نیاز داشتیم! قیمتشو اگه بگم منو می کشین...با لوازم جانبیش شد ۳۷۰ تومن.. canon ixus970is

راستی داداشی برای تعطیلات رفته سفر... خونه مادربزرگه! البته محل دفن پدر عزیزم هم همونجاست... 

دیروز عصر با خواهرشوهر و پسرک رفتیم برای یکی از دوستای پسرک (همون که باخانومش رفتیم فشم) آش ببریم و همینطور برای استاد پسرک و خواهرشوهر.. که البته استاد عرفانشونه... که اسمشو نمی گم چون همتون میشناسینش چون خیلییییییییی معروفه.. اون هم با وجود علمی که داره خیلی خیلی متواضع و مهربونه... به پسرک گفت یادته همیشه پشت هدایام بهت می نوشتم تقدیم به پسرک خوش ذوق! باانتخابت نشون دادی که صفت درستی بهت می دادم و واقعا خوش ذوقی.. من هم حسابی تو عرش کبریا بودم!  

مرسی استاد!

 

خلاصه کلی حرفای خوب بهمون زد و در پایان هم دوتا هدیه خیلی قشنگ بهم داد.. دو تا پوستر و یه کتاب از آثار خودش... نیم ساعتی پیشش نشستیم اما به اندازه یک سفر رویایی به من خوش گذشت.. خلاصه برگشتیم و چون پسرک سردرد خیلی بدی داشت.. اومدن خونه ما تا پسرک کمی استراحت کنه بعد برن خونه... تا ۹ پیشم بودن و بعد رفتن... 

  

خلاصه امروز باید برم جعبه کادو بخرم... یا خودم درست کنم... نمی دونم..  

راستی می خوام یه دامن اسپرت بخرم... کسی کمکی می تونه بکنه؟

 

چه پست طولانی ای شد!