این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

...

زنگ زدم به پسرک که شب بیاد پیشم.. گفت نه! عجیب بود.. و اولین بار که دعوتمو قبول نکرد... یه بهانه الکی اورد... احساس کردم سر کار اتفاقی افتاده خیلی عصبانی بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
عطر برنج چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:32 ب.ظ http://atr.blogsky.com

پیش می آد! نگران نشو عزیزم!!!

لادن چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:00 ب.ظ http://smirk.blogfa.com

سلام خوفین؟: د ی
من وبلاگتون میام...اما الان اولین نظرمو میدم : د ی...
خوب!پسرا همینطورین...گاهی آدم تو اوج احساساتشه یک چیزی میگن آدم ناراجت میشه...پسرن دیه.
نمیشه بنویسین چطوری آشنا شدین؟: د ی
من به شخصه خیلی کنجکاوم..

مموش شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:12 ق.ظ http://mamoosh-64.blogfa.com

پست درباره من رو خوندم.
بابا چرا می زنی. خب ما از کجا باید اینا رو می دونستیم؟؟؟ خب اگه معلوم بود که نمی پرسیدیم!
می گم متاسفم برای پدرت و تبریک می گم برای شوهرت.
وقتی می بینی سرحال نیست سعی کن یه کم تنهاش بذاری. البته هر کس یه جوری ولی قالب مردا دوس دارن برن تو غار تنهایی خودشون. اما می تونی بهش دلداری بدی که همه جوره پشتشی و همه جوره باهاش همراهی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد