این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

تو...

 

گرچه خدا رو همیشه باید شکر کرد اما بعضی وقتا همچین یه چیزایی رو بهت نشون می ده که با خودت می گی یعنی اگه خدا رو شکر نکنم خیلی خرم!!! 

 

مثل دیشب که تو اون شلوغی جشن دخترونه ای که همه شاد بودن بعضی وقتا دلم برات پر می کشید.. شده بودم مثل دختر بچه هایی که تازه عاشق شدن به یه بهونه ای می اومدم سراغت و نگات می کردم و یه نگاه ساده و یه لبخند و گاهی یه شیطنت تند و تیز بینمون رد و بدل می شد و پر از انرژی دوباره می رفتم تو جشن..  

 

تو برای من هدیه خدایی پسرک مهربون من.. 

همه امیدم از اون همه بی تابی بغل کردنت این بود که من تنها کسی هستم که بعد از اون شلوغی شبونه و اون همه سروصدا کنارش آروم می گیری و باهاش تنها می شی... خوشحالم که تو پسرم یا دخترم یا خواهر یا برادرم نیستی.. تو همسرمی! کسی که هیچ وقت ازم جدا نمی شی.. تو عشقمی کسی که همیشه تو قلب و روحمی.. خوشحالم که اگه یه روز بچه مون ازدواج کنه دوباره مثل زن و شوهری که تازه ازدواج کردن بهم تنها می شیم و خوش می گذرونیم! 

 

خدایا هزاران بار شکرت می کنم که منو به عشقم رسوندی و بهم فرصت دادی عاشق بودنو تجربه کنم.. که کنارش آروم بگیرم و شاد باشم..

مرسی بابای مهربون و عاشقم که عشقو بهم یاد دادی...  

 

توضیح بیشتری ندارم اما خدایا شکرت به خاطر اتفاق نویی که تو زندگیم احساسش می کنم...

 

آخر هفته با امانوئل و جشن تولد!

 سلام... 

 

دیگه فکر نکنم لازم به توضیح باشه که امروز چهارشنبه است و من چقدر خوشحالم..  

تکلیف وقتای آزاد آخر هفته هم که اینجوری معلوم شد!  

  

البته آخر هفته یه خورده وقتم پره.. چون تولد خواهرشوهر کوچیکه است و جشن گرفته..  

 من هم که لباس غیرتکراری ندارم و قراره همون لباسای قدیمی رو بپوشم.. البته دوستای خواهر شوهری که موردی ندارن چون اولین باره منو می بینن.. البته به جز یکی دو نفر که روز عروسیم منو دیدن و خوب البته اون موقع قاعدتا لباس عروس تنم بود..Queen اما دخترعموهاش!  خوب آخه اونا همشون این مدلین که به لباس طرف اهمیت می دن.. 

خوب البته زیاد برای من مهم نیست...

 

نمی دونم این مساله چقدر برای شما مهمه اما من اصلا برام مهم نیست که لباسم تکراری نباشه..  

خوب برای بعضیا مهمه.. من می گم آدم باید تو یه مهمونی بهش خوش بگذره حتی اگه لباسی تنش باشه که 2  بار قبلا پوشیده اما هنوز نو و شیکه!!! 

 

مگه نه؟ 

 

موضوع بحثم شاید خیلی مساله ساده و پیش پا افتاده ای باشه اما می خوام نظرتونو بدونم... Flower

هی تو.. مرا رنج می دهی...

اول از همه بگم که اگه آقای محترمی این پستو می خونه اصلا تضمین نمی کنم که خوشش بیاد! 

پس اگه ظرفیت پذیرش برخی حقایق رو ندارید همین الان اینجا رو ترک کنید! 

 

 

دیروز اومدم سراغ وبلاگم اما هیچ مطلب مهمی که ارزش گفتن داشته باشه به ذهنم نرسید... 

امروز از مترو که پیاده شدم یه موضوعی تو ذهنم جرقه زد که مدتهاست فکر منو مشغول کرده... 

تا حالا شده که کسی بهتون تو خیابون متلک.ی بگه که از عصبانیت بدنتون گر بگیره و احساس کنید عصاره آدرنالین هستید؟؟؟ 

اما نتونید حرفی بزنید و فقط سکوت کنید..   

متاسفانه بیماریهای روانی از این دست بین آقایون جامعه ما خیلی زیاد شده و راه حلش اگه دور از دسترس نباشه خیلی ساده نیست.. 

مردهایی که عقده های فروخورده ج.ن.س.ی شون رو در دکمه پایینی مانتو یه زن جستجو می کنن و با یه حمله لغوی به یه زن کمی از دردهای درونی شون رو تسکین می دن... 

متاسفم که بگم نیمی از این مردها افرادی با ریش سفید و سنی بالا هستن..  

حتما شما هم بارها با این مشکل مواجه شدید و نظرم رو تائید می کنید که بیماری یه مرد خیلی ربطی به ظاهر ز.ن مورد تها.جم نداره و البته بی ربط هم نیست... 

 

بارها با خودم فکر کردم که گناه یعنی همین عرق سردی که بر بدن من و شما نشونده بی هیچ تردیدی... 

 

قصدم توهین به هیچ مردی نیست چون همسر، برادران و پدر مرحومم در درجه اول برای خودم قرار دارند... 

 

بیاید به عنوان یک زن مردهای که در حوزه اختیار ما هستن رو ازاین مشکلات روانی دور نگه داریم..  

من به عنوان یه زن باید مطمئن باشم که معماها و گره های ذهن همسرم رو قبل از خروج از خونه حل کرده باشم...  

نمی خوام زیاد این مطلبو بازکنم شاید اینجا جای گفتنش نباشه...  

 

اما بیاید کمی فکر کنیم شاید هنوز به ساختن نسل آینده امیدی باشه..

چکیده امروز من..

نمی دونم چرا همش امروز به این نتیجه می رسم که.. 

 

ما به او محتاج بودیم.. او به ما مشتاق بود.. 

 

پ.ن.۱ مرسی گلدونه عزیزم بابت تلنگر امروزت... 

پ.ن.۲ مرسی شجر.یان جونم بابت آهنگ بی نظیر بت چین...  

و تو...

مالکیت!

سلام بچه ها.. راستش یه سوالی برام پیش اومده که می خوام بدونم شما هم تاحالا به این مساله فکر کردید یانه! 

 

چقدر به اینکه تو زندگی مشترک مالک باشید اهمیت می دید.. مثلا اگه تو پرداخت قسطهای یه چیزی کمک کنید یا قسمتی از پولی که خرج می شه مال شما باشه انتظار دارید تو ملکیت اون ملک یا شی به صورت رسمی شریک باشید؟؟ یعنی نصف خونه به نام شما باشه؟ 

 

 راستش من زیاد به این مساله اهمیت نمی دم.. اما خوب خیلی ها براشون مهمه.. 

 

تو خانواده ای مثل خانواده ما خوب همیشه بابام به خاطر علاقه ای که به مامانم داشته یا همه چیزو به نام مامانم می خریده و یا دیگه اگه مامانم قبول نمی کرده و زیر بار نمی رفته که همشو به نامش کنه لا اقل نصفشو به نامش می کرده..  

تو زندگی من هم پیش اومده... مثلا من الان تو این ۴ ماه تو پرداخت قسط وام مسکن خونه مون و پول خرید ماشین کمک کردم اما خوب خونه که سندش هنوز تو رهن بانکه و ماشین هم که... 

 

برای من اصلا ملکیتشون مهم نیست اما دلم می خواست این مساله از طرف پسرک مطرح شه که قدر منو می دونه..  

گوسفند بیچاره!

 

چیه نگاه می کنید!!! 

خوب باید بگم که امشب دعوتیم خونه مادرشوهر! اونم برای چی؟؟؟ 

برای اینکه صبحانه فردا کله ایشونو بخوریم!!!  

 

دوست ندارید؟؟؟ ای بی سلیقه ها! 

البته بگما من خودم یه دو سه سالی می شه که نخوردم! شایدم بیشتر... چون بابا ناراحتی قلبی داشت کلا این غذاهای غیر رژیمی خونمون ممنوع بود! 

اما خونه پسرک اینا کلا رژیم مژیم تعطیله! 

راستش زیاد دوست ندارم شب جای غیر از خونه خودم باشم اما خوب بعضی وقتا آدم مجبوره!! 

مخصوصا که کلا سعی می کنم در این باره نظر ندم چون همینجوریش همه فک می کنن من گل پسرشونو دزدیدم!! وای به روزی که... 

بگذریم.. از بحثای خاله زنکی!! 

البته من فردا باید برم سر کار.. اما پسرک فردا بازم مرخصیه.. کلا بهش بد نمی گذره.. این هفته ها کارشون سبک تره می گه نمی ارزه واسه ۳ ساعات کار ۴ ساعت تو راه رفت و آمد باشم.. خوب البته راست می گه! 

شاید اصلا من به کله پاچه صبح نرسم چون باید ساعت ۷ از خونه بزنم بیرون... 

اما خوب کی به من فکر می کنه!!  

راستی امیدورام همتون سالم باشید و امروز به خوشی براتون تموم شده باشه!! من که چشام هنوز می سوزه!

روزهای بارانی...

 

بهار بود تو بودی عشق بود و امید 

                                     بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.... 

شاید همیشه روزهای بارونی بوی خاک باران خورده نده.. شاید همیشه بدون چتر با چشمهایی بسته و با لبخند و دستانی باز رو به آسمون و  زیر بارون راه نریم... 

 

شاید بعضی وقتا روزای بارونی مثل امروز باشند که غمگینم............

چه فرقی می کنه که ناراحتی آدم از چی باشه.. یا از کی..  

... کاش سالها پیش پدرم رو گم کرده بودم!!!!!!

پرنده کوچولوی من...

سلام! قبل از اینکه براتون تعریف کنم خودم دارم غش می کنم از خنده!  

 

 

 

یه حرف خنده دار زدم... یه حرفی که خیلی سوتی بود... 

 

یهو منو می کشه سمت خودشو می بوسه می گه پرنده کوچولوی من... ممممم 

 

من مست از خوشی صفتی که برام انتخاب کرده و سرخوش از لطافت انتخابشم که یهو می گه... 

 

: عزیزم دونه هایی که تابستون قایم کردیو خوب فکر کن یادت بیاد کجا گذاشتی!!!!! 

 

** اسکل: اسم پرنده ای که تابستونا دونه قایم می کنه برای زمستون.. زمستونا یادش می ره کجا قایم کرده بود!!!

اصغر در سال ۱۳۹۹!

سابجکت خودتون مسخره است! گفته باشم! نبینم کسی پسر *منو مسخره کنه!! 

خوب اسمش قراره اصغر باشه!! 

جمعه ۸/۸/۸۸ ساعت ۱۸:۳۰ سکانس داخلی  

 

پسرک لم داده کنار تلویزیون و برنامه مزخرف ر.ر.شید.پورو نگاه می کنه! 

  

پیتی هم مثل خانومای شوهردوست داره تمکین می کنه  و موهای شوهرشو نوازش می کنه!  

 

پسرک: عزیزم الان که سال ۱۳۸۸!  فکر می کنی ما تو سال ۱۳۹۹ چه وضعیتی داریم!  

 

پیتی: Sighممممممممم.. ۱۱ سال دیگه! به نظرم یه خونه بزرگتر خریدیم و ماشینمونو عوض کردیم (همون ماشینی که هنوز نخریدیم!) اصغر احتمالا داره می ره کلاس اول..

پسرک: شایدم کلاس پنجم! 

پیتی: (چند لحظه سکوت می کنه تا یادش بیاد بچه ها تو چه سنی می رن کلاس پنجم!) و ناگهاااااااااان!   

نخیر!!! حالا که اینجوره اصغر اون موقع تازه ۳ سالشه و یاد گرفته باباشو صدا کنه! ببعی!   

 

پسرک:  

کلاس پنجم!  

پیتی:(با عصبانیت و نگرانی!! و خوشحال از اینکه روشهای ضد اصغرو بلده و دست خودشه!)  نخیرم! ببین عزیزم تو به من قول دادی که تا ۳-۴ سال واسه خودمون گشت و گذار می کنیم! و بعد اگه دلمون خواست حالا یه فکری هم واسه اصغر می کنیم! ما باید چند سااااال مطالعه کنیم و حسابی اطلاعات جمع کنیم!Reading a Book الکی که نیست!  

 

پسرک: کلاس پنجم!  خودتو آماده کن عزیزم!  

 

پیتی: ببین عزیزم بیا منطقی صحبت کنیم! ما الان اصلا آمادگیشو نداریم!  

 

پسرک: کلاس پَ...  پیتی:    

 

خلاصه این بحث ادامه داشت تاااااااااااا..... و فعلا مسکوت موند!  

 

* این عکس مربوز به همون سایتیه که عکس پدرو مادرو می دی عکس بچه رو می ده! این عکس پسرمون بود! فقط نمی دونم چشاش به کی رفته که آبیه! 

 

روز من و تو..

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی  

و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

 

امروز سومین ماهگرد همخونه شدنمونه.. لوس و بی نمک هرچی که هستم برای من پنجم هر ماه یه حس خاص داره که عاشقشم..   

 

این سه ماه تلخ و شیرین برای من پر از عشق بود.. پر از یاداوریهای شیرین نداشته های دیروز و داشته های امروز.. 

گرچه خیلی وقته که ازت دورم اما تو بزرگی و شکر بزرگیتو هیچ وقت یادم نرفته.. 

دلِ نازک من!

- بهش اس ام اس میدم: صبح بعد رفتنت خوابم برد.. یه خواب بد دیدم.. کلی گریه کردم  

 

+ چه خوابی عزیزم؟ 

-  یه د.و.ست د.ختر داشتی که خیلی پررو بود.. هرچی گریه می کردم اون می خندید.. از خونمون نمی رفت بیرون.. تو هم ساکت بودی.. کثا.فت می خواست با ما زندگی کنه!  

 

+من گفتم چه خوابی دیدی! خوبه که سه نفری باهم زندگی می کنیم!   

 

- من الان دلم نازکه!  

.... 

زنگ می زنه و می گه خوب حالا بگو ببینم چه شکلی بود می خوام ببینم با واقعیت منطبقه یا نه..  

 

واقعا چرا ما زنها همیشه نگرانیم..؟ شما نیستید؟

یه هفته جدید...

سلام.. اینم یه هفته جدید که امیدوارم پر از اتفاقای خوب باشه برای هممون... 

 

آخر هفته نسبتا پرباری بود... پنجشنبه که دوباره من مرد خونه بودم و پسرک تعطیل بود و خونه مونده بود...  راستش وقتایی که خونه است اصلا نمی تونم محیط کارو تحمل کنم همش دلم می خواد زودتر برم خونه..  خیلی لوسم نه؟؟  

  

رفتم خونه خواستم دوباره پشت آیفون اذیتش کنم منتظر بودم بگه کیه که من بگم کارگر شهرداریم این ماهانه ما رو بدید  که یهو خودم قبل از اینکه هر حرفی بزنم غش کردم از خنده!  

 

خلاصه رفتم تو و برای ناهار هم یه پیتزای خوشمزه درست کردیم و در راستای تشویق خودمون برای یه هفته ورزش و رژیم  خوردیم و همه رژیمو بر باد دادیم..  شوخی می کنم کم خوردیم! 

عصر هم تصمیم داشتیم بریم سینما بی پولی رو ببینیم که میسر نشد!  به جاش رفتیم شهروند و به خرید ماهیانه مون رسیدیم..  

جمعه هم که  از صبح به خونه زندگیمون یه رونقی دادیم و تمیزش کردیم و عصر هم رفتیم خونه مادر شوهر یه سری بهشون زدیم و شب هم خونه دوست پسرک (همون رفیق غار!!) شام دعوت داشتیم که رفتیم و خوش گذشت.. بعد هم پیاده رفتیم تا خونه که حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی بود که ورزش نکردن اون روزمون یه خورده جبران شه.. دیگه همین رسیدیم خونه و یه خورده به خودمون پز خونه و وسایلمونو دادیم  و هی با خونه اونا مقایسه کردیم و هی حالشو بردیم..  

الانم که در خدمت شمام.. می خوام یه کفش راحت برای محل کار و خیابون رفتن بخرم.. پیشنهادی دارید؟ کفش فعلیم کالجه! خودم نظرم رو یه کفشی که یه کوچولو ساقداره!  

 

دلم یه عالمه پول می خواد که هی خرج کنم و تموم نشه حالم از هرچی قسطه به هم می خوره! 

 پسرکانه: می میرم برات که....!