این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

راز سر به مهر...

تعطیلات گذشته در کنار مادر و برادرم و به تفریحات یک روزه درون شهری گذشت... پسرک چهار شنبه و پنج شنبه باید می رفت سر کار و مسافرت برایمان مقدور نبود...

دوتا عروسی دعوت بودم که اولی رو مدتها بود که می دونستم نمی رم چون علاقه ای به رفتن نداشتم (عروس همکار سابقم بود) و دومی رو به دلیل اینکه مهمون داشتم و شرایطم جور نبود نرفتم...

کتابی که این روزها می خونم  من ...او را.... دوست داشتم اثر آنا گاوالدا و با ترجه الهام دارچینیان.. که کتاب فوق العاده ایه...

اصل داستان در مورد زنیه که همسرش به خاطر کسی که دوستش داشته ترکش کرده و داستان با صحبتهای این زن با پدر همسرش شکل می گیره... و بیشتر به یک نمایشنامه شبیهه...

کتاب دیگری که در روزهای هفته قبل می خوندم و فرصت معرفی پیدا نکردم و مدتها بود که به دنبال فرصتی برای خوندنش بودم کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم  که بهتون شدیدا توصیه می کنم.. کتاب یه داستان رئاله در مورد روزهای آخر زندگی موری... َشو...ارتز استاد دانشگاه آلبوم نویسنده اثر... و نگاه زیبای شوارتز به زندگی و نصیحتهای شنیدنی...

راستش شاید این حرفمو خیلی ها قبول نداشته باشند اما من از کتابهایی صرفا داستانی و مخصوصا رمانهای عاشقانه که صرفا داستانی رو روایت می کنن خیلی خوشم نمی آد..البه نه اینکه از این داستانها نخونده باشم چرا دوره دبیرستان و دوره ای که شاید احتیاج به نصیحت و تجربه در مورد روابط و یا خوندن داستانهای پر سوز و گداز داشتم خیلی از این ژانر کتاب خوندم... و خیلی هم لذت بردم اما الان به شرایطی رسیدم که واقعا از خوندم این نوع رمانها احساس کلافگی می کنم..

کتابهایی که بهتون معرفی کردم واقعا ارزش خوندن داره... اگر دوست دارید امتحان کنید...

راستی موضوع پست مربوط به فیلم سر ....به .....مهر با بازی فوق العاده لیلا..ح...ا...تمی هست که دیروز دیدمش و خیلی خوشم اومد...یه فیلم کاملان روانشناختیه با موضوع ترسهای پیش پا افتاده ما آدمها...

بد نیست امتحان کنید...

نظرات 5 + ارسال نظر
مموی عطر برنج یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:14 ب.ظ http://atri.blogsky.com/

چون نظرم مخالفته و مثنوی هفتاد منه نمی خواستم بنویسم.باهات مخالفم چون بر عکس تو من اصلا ترجمه دوست ندارم..ترجمه های الان خیلی ضعیف شدن.شاهکارهای قدیمی مثل اثرهای الکساندر دوما و بالزاک و توماس هاردی رو می خوندم چون ترجمه هاشون عالی و بی نقص بود..چون وقت گذاشته می شد.به دل می نشست و اصلا متوجه نمی شدی که داستان تو یه کشور بیگانه اتفاق می افته!
الان به خاطر ارشاد و قیچی این ترجمه ها و ضعف مترجمها ،داستانهای خارجی یا مجوز چاپ نمی گیرن یا انقدر بد ترجمه می شن که نمی شه خوندشون!حتی من اسکارلت رو هم نتونستم بخونم.ترجمه ش واقعا چنگی به دل نمی زد.همیشه خوندن اوریجینالش اگه موجود باشه بیشتر بهم می چسبه...اثرهای بارباراکارتلند رو اوریجینالش رو خوندم و لذت بردم!واقعا دیگه ترجمه ش بهم نمی چسبه!
من همیشه نثر شیرین فارسی رو ترجیح میدم...اینکه شخصیتا برخاسته از همین جامعه باشن و حرف برای گفتن داشته باشن و تو دیده باشیشون و بگی این آدم شاید همینجا زندگی می کنه،شاید همسایه منه! نه اینکه همه چیز کالچر باند باشه و بین فرهنگ شخصیتها و حسهای ما یه شکاف عمیق باشه که نشه پرش کرد. نشه درکشون کرد.حتی داستانهای امروزیشون رو.نثرهایی مثل پیرزاد، وفی و جورابچیان واقعا شیرینن و نباید از حق گذشت.الان نویسنده های فارسی یاد گرفتن تو لفافه اینقدر خوب بنویسن که نیازی به قیچی ارشاد نباشه!به نظرم دوره رمانهای پر سوز و گداز بی حرف به سر اومده و دوره دوره نثرهای قوی و حرفه!من واقعا فارسیهای دلنشین و گرم رو به ترجمه های سرد ترجیح می دم...

نظرت رو تا حدی قبول دارم.. چون خودم مترجمم هر ترجمه ای رو نمی خونم معمولا و اول بررسی می کنم و بعد می خونم..
اینکه حتما یه کتاب نویسنده اش ایرانی باشه تا بخونم رو قبول ندارم چون هنوز هم مترجمهای خوب زیادن... زیاد به کالچر باند اعتقادی ندارم چون زیاد دنبال داستان نیستم و بیشتر دنبال مفاهیم و اصول هستم که اصولا در همه فرهنگها یکسانه فقط شکل ظهورش فرق می کنه... حالا شخصیت داستان کنار من هم زندگی نکنه زیاد برام مهم نیست .. من نویسنده های ایرانی رو هرگز نفی نمی کنم اما علاقه ای به رمانهای صرفا عاشقانه تنها هدف سرگرمی رو دنبال می کنن ندارم... مرسی مموی عزیز که وقت گذاشتی..

بارانک دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:53 ب.ظ

پیتی سلیقمون در مورد کتاب به هم نزدیکه.منم ازین رمان ها خوشم نمیاد.همه چشمای رنگی ثروت زیاد هیکل عالی دارند و رتبه دو رقمی میارن و اگه پسرن همه دخترا می میرن واسش و بالعکس.ارزش خوندن ندارن و انتهاشون از اول مشخصه.البته خودمم یه بار خوندم.فقط برای سرگرمین.ولی خوندنشون سطح انتظار آدم رو میاره پایین.معمولا رمان های کلاسیک می خونم و عاشق ربکا و دشمن عزیز و بابالنگ دراز و کتابای آنشرلیم.سعی می کنم دیگه دنبال اون کتابا نرم چون میدونم کشش دارن و تا ته باید خوندشون.

دوست خوب من!

سعیده سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:30 ق.ظ

من چون دیگه مطالعه رو بوسیدم گذاشتم کنار هیچ نظری ندارم. (اینم بگم واسه پست بعدت نیس که دارم نظر میدم بلکه همین الان خوندم نوشته ت رو) راز سر به مهر رو منم تازه همین چند روز پیش لابه لای پوشک عوض کردن و شیر دادن دیدم و باور میکنی یادم نیومد ماجراشو وقتی دیدم نوشتی؟ الان که فکر میکنم یادم میاد که چی بود... آره جالب بود خوب بود...

سه شنبه ها با موری فیلمشو سالها قبل شبکه سوم داد که خییییییییلی دوسش داشتم وچند ماه پیش گشتم فیلمشو پیداکنم کنه نشد...

نیکو پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:28 ق.ظ

من هم یه عروسی دعوت بودم که رفتم ولی به خاطر کسالتی که داشتم بهم خوش نگذشت.
سعی می کنم تو اولین فرصت این فیلم رو ببینم

چی شده بود عزیزم الان خوبی؟

نیکو پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:15 ب.ظ

راستش عفونت رحمی پیدا کرده بودم. همش تب و لرز شدید داشتم.

آخی چرا آخه... حالا خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد