این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

عصر جمعه ها دلگیر یا دلنگیر!

 

عصر جمعه است اما دلگیر نیست... خوب دلیلش مسلما اینه که فردا تعطیله! چرا پس دلگیری عصر..جمعه رو به مسائل مذهبی ربط می دن آدما؟ واقعا شاید نوع دلگیری آدمها در عصر جمعه فرق می کنه! نمی دونم... بی خیال...


پسرک رفته حموم و من وبلاگ می نویسم.. امروز پسرک مثل روزهای غیر تعطیل رفته بود سر کار...


امشب مهمون داریم... رفیق گرمابه و گلستان با خانومشو پسر کوچولوشون میان! 

مرغ بریون درست کردم با برنج... راستش مهمونامون روزه نیستن... و ما هم خیلی باهاشون راحتیم..


از اون مهمونایی هستن که آدم اصلا استرس نداره... راحت... میان می شینن و نون و پنیر هم با خوشی و خرمی با هم می خوریم و اصلا اهل حرف و حدیث و آی یه مدل غذا و اینو پخت و اونو نپخت نیستن...

راحححت!




مترجمی و باقی قضایا!

راستش ماجرای زبان خوندن و مترجمی بودن من ربطی به تحصیلات دانشگاهیم نداره.. تحصیلات دانشگاهی من تو  رشته مهندسی برقه و نه زبان!

ماجرا از اونجا شرو شد که تو یه روز گرم اواخر ماه بهار سال 1370 (الان سنم معلوم می شه) به ما خبر دادن که آقا مدرسه تیزهوشان قبول شدی بیا برو!

دیگه ما سر از پا نمی شناختیم که آخجون یه شبه یه مهر باهوشی و تیزهوشی خورد تو پیشونیمون! بابای عزیزم خیلی خوشحال بود من باعث افتخارش شده بودم و تو دوستاش و فامیل حسابی سربلندش کرده بودم!

اون سال اولین سالی بود که سمپاد تو شهر ما شعبه اش افتتاح شده بود!

خلاصه تابستون خوبی رو شروع کردم و یکی از اولین کارهایی که مادر و پدرم کردند  راستش اون موقع هنوز خیلی هم باب نبود ولی خوب خانواده من معمولا تو همه چیز پیش قدم هستن  این بود که منو فرستادن کلاس زبان!

حالا رو نمی دونم ولی زمان ما کلاس اول راهنمایی در مدارس معمولی درس زبان نداشتن

از اونجایی که عموی بزرگ من به خاطر سالها زندگی در خارج از کشور و همچنین کار کردن دریک سازمان بین المللی بسیار معروف زبانش فوق العاده بود همیشه یادگرفتن یک زبان خارجه برای من واقعا آرزو و هدف بود...

از اون تابستون تا زمانی که سوم دبیرستان رو تموم کنم یه ریز و پشت سرهم و هرترم تو همون کلاس زبان ادامه دادم و رفتم.. سوگلی همه معلمها بودم.. تو سن 15 سالگی یه سری مجموعه داستان کوتاه انگلیسی نوشتم که یکی از معلمهام برام ویراستاری کرد..

خلاصه اینجوری شد که من مدرکمو گرفتم و یه دو ترمی هم تو موسسه درس دادم و بعدش رفت دانشگاه و زبان خوندن من با خوندن روزنامه و فیلمهای زبان اصلی و کتابهای رمان خارجی ادامه پیدا کرد.. اولین کتابی هم که به زبان اصلی خوندم یادمه غرور و تعصب بود..

خلاصه اینجوری شد که من زبان انگلیسی رو یاد گرفتم و چون تو کارم هم حسابی ازش استفاده می کردم اوضاع یه کم بهتر شد..

سال دوم دانشگاه بودم که یکی از همکلاسیام منو به یه انتشارات معتبر معرفی کرد که برای یه سری کتابها دنبال مترجم می گشتن... نمونه کار منو دیدن و ازم تست گرفتن و باهام قراداد بستن... خلاصه اینجوری بود که اولین کتاب من در سال 79 چاپ شد!

بعد همینجور قراردادهای دیگه ای پیش اومد مثل دوتا کتاب دیگه از همین مجموعه..

خلاصه اینجوری!

کلا من معتقدم که استعداد زبان خارجه یه جورایی ذاتی و موروثیه! و خیلی به علاقه ربط داره..

باید مستمر و مدام باشه چون بسیار فراره!

خلاصه موفق باشید!

کتابهای این روزهای من..

کتابهایی که از نشر ثالت خریدم رو می ذارم روبروم.. خیلی هاشونو مدتهااااااااااااا بود که می خواستم بخونم وقت نشده بود .. تو سال گذشته که خیلی درگیر بیماری و این چیزها بودم و و یکی دو سال گذشته همه به خاطر کوچیک بودن خونه کتابخونه رو مجبور شده بودیم جمع کنیم و کتاب جدید هم خوب نمی خریدم!

عطر سنبل عطر کاج فیروزه دوما رو می خونم و لذت می برم.. با مدیر برنامه هاش تماس می گیرم که برای یه ترجمه بهتر و جدید برای کتاب دومش به نام خندیدن بدون لهجه هماهنگ کنم و ترتیب اجازه اش رو بده ام اما با تعجب خود فیروزه بهم جواب می ده و می گه برای کتاب اولش مترجم به زندان افتاده و دوباره نمی خواد این تجربه تلخ رو برای یکی از هموطناش پیش بیاره و منو از پیگیری این مساله منصرف می کنه..

البته واقعا از خوندن کتابش لذت می برم و می خندم... حتی یه جاهایی رو واسه خودم به انگلیسی ترجمه می کردم و بیشتر می خندیدم.. اگر خونده باشید حتما درک می کنید..

کتاب دوم بعد از 3 روز شروع می شه.. یک روز قشنگ بارانی از اریک امانوئل اشمیت .. با ترجمه شهلا حائری...

از متن کتاب...

هلن از او پرسید چطور یک روز بارانی می تواند زیبا باشد . آنتوان هم برایش تعریف کرد : از رنگ های گوناگونی که آسمان ، درختان و سقف خانه ها به خود می گیرد و آن ها عنقریب وقت گردش خواهند دید ، از نیروی وحشی اقیانوس ، از چتری که آن ها را هنگام قدم زدن به هم نزدیک تر می کند ،از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ ، از لباس هایی که کنار آتش خشک می شوند ، از رخوتی که به همراه دارد ، از فرصتی که خواهند داشت تا چندین بار بیامیزند ، از صحبت های زیر ملحفه درباره ی زندگی و گذشته ، از بچه هایی که از ترس طبیعت سراسیمه به چادری پناه می برند ....

اریک داستان زنانی را با خلق  و خوهای متفاوت طی چند داستان کوتاه بیان می کند که هریک از آنها شاید یکی از ما باشیم..

امروز کتاب دیگری در ژانر وحشت از سیامک گلشیری در دست دارم...

آخرش میان سراغم از سیامک گلشیری مهمان این روزهای ذهن منه!

از بچگی مامانم همیشه شاکی بود که وقتی یه کتاب یا کیهان بچه های محبوبم رو برام می خریدن یه روزه تمومش می کردم و تا هفته بعد و مجله بعدی غر می زدم! واسه همین مامانم هر بخشی رو که می خوندم مجله رو ازم تحویل می گرفت تا فردا و یه بخش دیگه اینجوری تا هفته بعد و شماره بعدی مطلب برای خوندن داشتم..

راستی ماه پیش کافه پیانو رو بالاخره خوندم بر خلاف همه حرفایی که در مرود جعفری می زنن من خیلی از قلمش خوشم اومد به عقایدشم کاری ندارم!

حالا باید یه سر دوباره برم نشر ثالث عزیزم!!

میزبان پیتی!

آخر هفته جاری مهمانی افطار برگزار می کنیم.. با حضور همه فامیل شوهر و حتی برادر شوهرهای خواهر شوهر که دو پسر مجرد هستند!

راستش تو مهمونی پنج شنبه که مهمون خواهرشوهر بودیم از سوپ سفید معروف پیتی پز که من می پزم وهمه کلی تعریف می کنند به طور ضمنی انتقاد شد و تیکه انداخته شد و برای همین تصمیم دارم باز هم به روش همیشه سوپ مخصوص سرآشپز پیتی رو بپزم و به حرف کسی اهمیت ندم! اصلا و ابدا!

غذای بعدی حلیم بادمجان و شله زرده به همراه رول نون پنیر.. برای غذای اصلی که شام محسوب می شه هم شاید یه مدل پلو خورش .. مثلا قیمه درست کردم...

نمی دونم راستش خیلی موافق برنج نیستم اما متاسفانه اگه غذای برنجی درست نکنم نمی شه!

روز موعود!

امروز روز موعودیه که من منتظرش بودم تا ببینم اون پول قلنبه بالاخره به دستم می رسه یا نه!

یک سری اتفاقات در خارج از ایران از طریق یکی از دوستان در جریانه که نتیجه اش شاید تا ظهر شاید هم تا آخر هفته یا نمی دونم کی معلوم می شه!

پست قبلی که با اینکه خونده شده اما زیاد از لحاظ نظرات مورد توجه واقع نشده.. 

از این همه آدمی که خوندن هیچ کس حتی یه لبخند یا چشمک نداشته به ما بزنه؟؟

دعا کنید واسه قلنبگی پوله! :))

کابوس

الان یادم افتاد که دیشب یه کابوس دیدم.. کابوسی تکراری که نمی دونم ریشه اش کجاست.. البته ریشه اش رو می دونم اما نمی دونم چرا دیشب این کابوس بی ربط رو دیدم!

چرا ذهنم در مورد این موضوع خاص اینقدر آشفته می شه گاهی...

می دونم سر از حرفام در نمیارید.. امروز این دومین پستمه برید پست اولو بخونید! اینو واسه خودم نوشتم!

آخر هفته ای که گذشت

اول از همه اینکه بگم آخر هفته بسیااااااار شلوغی داشتم... خوب به هر حال عروسی پنجشنبه و میزبانی جمعه حسابی همه وقتمو گرفت و الان حسابی خسته ام!

پنج شنبه به زور ساعت3:15 از شرکت خلاص شدم و تا برسم خونه ساعت 4 بود.

خوبیش این بود که عروسی شب مربوط به فامیل نزدیک نبود و اینطوری آدم استرسش کمتره.. قرارم نبود برم آرایشگاه  خلاصه خیالم کمی راحت تر بود!

رسیدم خونه پسرک خوابه خواب بود..

یه کم اذیتش کردم و قربون صدقه اش رفتم .. این همسر خواب آلوی من تو خواب عین بچه ها می شه..

و بعد هم رفتم تو اون اتاق و از تو کمد لباسهام اول لباسهایی که می خواستم بپوشم رو تست کردم و  انتخاب کردم..

بعد هم کمد کناری از اتو داشتن لباسهای پسرک مطمئن شدم و چند تا انتخاب واسش کردم .. آخه می خواستم قبل از آرایش و حمام کردن لباسها آماده باشه که نخوام با استرس بگردم و فکر کنم و عرق بریزم.. پسرک هم مدام نیاد بپرسه من کدومو بپوشم! تا گفت بگم اینو این!  

خلاصه بعد از آماده کردن لباسهام رفتم حمام و اومدم نشستم به اتو کردن موهام!

شامپو و نرم کننده گارنیر هم تو راه خریده بودم که عالی و بود و موهام واقعا نرم شد.. :)

خلاشه آماده شدم و پسرک هم بیدار شد رفت حمام و اصلاح و خلاصه همونطور که فکر می کردم اومد که من کدومو بپوشم به نظرت و منم سریع نظراتمو گفتم که قبول کرد و پوشید و دست از سر کچل من برداشت!

بعد هم آماده شدیم و ساعت 7 رفتیم دنبال خواهر شوهر کوچک و همسرش پچون ماشینشونو فروختن و فعلا بی ماشینن و رفتیم عروسی...

تو عروسی هم کلی رقصیدیم و حالشو بردیم.. عروسی خوبی بود عروس و داماد هردو عراقی بودن و کلی هم همه عربی رقصیدن.. خوش گذشت.. شب هم با عروس داماد رفتیم تا خونشون و بوق بوق! :)

ساعت 12:30 شب بود که رسیدیم خونه و تا 2 بیدار بودیم و تلویزیون نگاه کردیم و حرف زدیم و بعد یادمون افتاد که فردا مهمون داریم و دویدیم به سمت اتاق خواب که بخوابیم..

صبح هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم خرید و افتادیم به خونه تمیز کردن و شام پختن..

در حالیکه حسابی خسته شده بودیم پسرک ساعت 4 و من ساعت 5:15 درحالی که تی کشیدن کف خونه رو تموم کرده بودم بیهوش شدیم.. تا 6 که بیدار شدیم و دوش گرفتیم و تو یه خونه تمیز و خوشگل موشگل نشستیم منتظر مهمونا!

ساعت 8 بود که بهار و خواهر و مادرش اومدن خونمون و خیلی بهمون خوش گذشت.. دسته جمعی نشستیم رو کاناپه و والیبال نگاه کردیم و کلی خندیدیم به ماجراهای مختلف.. کلا با بهار و خانواده اش بودن برای من همیشه خاطرات خوش داشته.. با اینکه پسرک تو جمع زنونه ما تک بود اما حتی به اون هم خیلی خوش گذشت چون کلا بهار یه آدم خیلی خاصه و همین طور خانواده اش! آدمهایی که با وجود موقعیت تحصیلی و مالی بالا فوف العاده خاکی و صمیمی هستن و من واقعا از داشتن چنین دوستی خیلی خوشحالم!

بهار برام یه بسته کرنبری خشک و یه جعبه شکلات لاکچری لینت سوغاتی اورد! مامانش هم دو تا ظرف ایتالیایی خوشگل اورد... شب خوبی بود و ساعت 11:30 مهمونامون رفتن.. غذا هم سوپ شیر- سالاد کلم و سبزیجات- کتلت با سبزیجات- و کشک بادمجان با سبزی خوردن درست کرده بودم که همگی بسیار خوشمزه شده بودن! جای همگی خالی!

عجب پست طولانی ای شدا!

مراقب خودتون باشید...

بازگشت بهار..

اتفاق خاصی این روزها نیفتاده به جز:

1- من آدمیم که ساعت 7.5 صبح میرم خونه یکی از دوستام از خواب بیدارش می کنم تا ناخونهامو مانیکور کنه و 5 رنگ لاک شنی رو هر کدوم از ناخنهام بزنه.. و من راضی 9 صبح بدوم برم سرکار... :)

2- من آدمیم که به خاطر یک سری کارهای شخصی که برای مدیر ارشد شرکت انجام دادم بعد از سفر اماراتش صاحب یه ست 5 تایی عطر دیور اصل شدم که به عنوان یادبود برام اورده! :)

3- من آدمیم که پنج شنبه به همراه همه اعضای خانواده پسرک به یه عروسی دعوتیم! داماد این عروسی دوست پسرک باقدمت 32 ساله و همچنین خانوادش همسایه خانواده همسر هستن! با همین قدمت!

4- من آدمیم که بهار عزیزم از قطب برگشته ایران و دو هفته ای مهمونه وطنشه و من جمعه شب دعوتش کردم با خواهرش و احتمالا یکی دو نفر دیگه شام خونمون! دقت کردین که روز بعد از عروسی من شام مهمون دارم! البته قول دادم سبک برگزار کنم!

5- من آدمیم که دیروز چند میلیون ناقابل!! (سعی نکنید بفهمید چند یعنی دقیقا چند!!! :)) به عنوان حقوق و مزایا اومد تو حسابم و آخر وقت که می رفتم خونه تنها 7 هزارتومن تو حسابم بود! همه اش رفت بابت قسطهای ریزو درشت!

بعد با گریه (حالتی بین گریه و مویه البته!)زنگ زدم به پسرک که من خوشحالیم از حقوق گرفتن چرا از یک ساعت بیشتر طول نمی کشه!؟ و قول گرفتم که حسابمو شارژ کنه!

6- من آدمیم که کارمندم واسه من تو قیافه دلخوری است و من اصلا برام مهم نیست چون مهم نیست دیگه چرا نداره!

کلا خواستم بگم من این هفته همچین آدمی بودم!

موهامم رنگساژ نکردم چون فعلا نیاز نداشت و زوده!

قرقره های ذهن!

روز خاصی نیست امروز.. تنها اولین روز تابستونه!

1-  صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون تو نیمه راه کوچه، هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یهو دچار تپش قلب شدیدی شدم ، طوری که چند ثانیه ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و با چند سرفه کوتاه به قفسه سینه ام شوک وارد کردم... گذشت...

اما یک لحظه فکر کردم مرگ چقدر نزدیکه.. به این فکر کردم که اگر الان وسط کوچه می افتادم و می مردم کی می فهمید شاید چند دقیقه روی زمین می افتادم بعد یه کارگر ساختمونی می اومد و از کنارم با تعجب می گذشت... شاید هم نه یه مادر که می خواست بره خرید پیداش می شد و با تعجب می اومد و نگاهم می کرد..

اگر می افتادم و می مردم کی به پسرک خبر می داد.. اصلا از کجا پیداش می کردن؟ از کجا می فهمیدن من کیم؟ از گواهینامه ام که توی کیف پولم بود؟ یا از دفترچه بیمه ام؟ آدمها بعضی وقتها به یه چیزایی فکر می کنن که اصلا بهشون مربوط نیست ونیازی نیست که براش وقت بذارن.. یه جوری می فهمیدن و خبر می دادن دیگه!

2- نمی دونم چی دلم می خواد... اما یه پولی از یه جایی قراره بهم برسه که هنوز از مقدارش و اینکه می رسه یا نه مطمئن نیستم! امیدورام زودتر نتیجه بده و بفهمم!

3- برادرم درگیر رابطشه! اختلافهایی بینشون هست که یه کم درست شدنش سخته! نمی دونم بهش می گم وقتی این مشکل بزرگ رو داری بیشتر از این وقت نذار اما از یه طرف دلم برای دخترک می سوزه که ممکنه رویاها و ابرهایی برای خودش ساخته باشه...

4- نمی دونم چمه اما بی حوصلم!