این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

بازگشت مسافرها!

سلام .. از همتون ممنونم که با نظراتتون کلی کمکم کردید.. 

مادرشوهر و سایرین جمعه عصر از مشهد برگشتن.. یه غذای عالی و خوشمزه براش شب پخته بودم که حسابی خوشحال شدن.. البته با مواد تو فریزر خودشون..زرشک پلو با مرغ و سوپ جو.. و سالاد شیرازی... خلاصه مادرشوهر وقتی در یخچالو باز کرد گفت ای بابا شما که دست به هیچی نزدید.. همه چیز سرجاشه.. این چندروز اصلا غذا خوردید؟؟؟  

گفتم حالا این چندروز دست نزدیم به فریزر اشکالی نداره ولی روز آخرو با مواد غذایی خودشون یه شام خوشمزه بپزم که وقتی میان خسته ان و ناراحت هم نشن.. 

 

خلاصه دیشب هم با کلی سوغاتی خوشمزه گذشت.. :دی  

یه نکته ای که دیشب در مورد خوردم فهمیدم این بود که خیلی بزرگ شدم.. خیلی خوب میتونم در مقابل حسد ورزی و بچگانه فکر کردن دیگران بزرگی کنم و نذارم شبم خراب شه..  

نمی دونم دیشب چرا خواهر شوهر بزرگم که اومده بود خونه مادرشوهرم برای دیدنشون خیلی احساسات منفی و ناراحتی همراهش بود.. نمی دونم چرا اینقدر ناراحت و حساس بود.. مدام به من حساسیت نشون می داد ولی من سعی می کردم صبوری کنم... امیدورام موفق شده باشم..

جایی دیگر..

دلم برای خونه خودمون تنگ شده.. یه چند روزی هست (از یکشنبه) که خونه مادرشوهر هستیم.. 

رفتن مسافرت و شبا می ریم خونشون... 

البته تنوع خوبیه.. زندگی تو خونه زندگی یکی دیگه...:دی 

یه سوالی دارم.. تو این مدت مادرشوهرم همه مایحتاج خوراکی و غیرخوراکی مارو گذاشته دم دست که یه وقت مشکلی نداشته باشیم اما من روم نمی شه از غذاهای تو فریزر استفاده کنم.. مثلا گوشت و مرغ رو از خونه خودمون اوردم و استفاده کردم.. به نظرتون کار بدیه؟ بهشون بر می خوره؟ 

آخه آدرس همه چیزو وقت رفتن بهم داد که استفاده کنم... اما من می گم بده.. هان؟ نظرتون چیه؟

دو روز در شمال!

آخر هفته ای که گذشت.. ۲ تا عروسی دعوت شده بودیم.. کجا؟ شمال! از اون عروسیای باحال که تو باغه و حسابی انرژیتو می تونی تخلیه کنی! :دی 

یکی از عروسیا فامیل و یکی دیگه بچه های دوستای بابا بودن.. یعنی هم عروس و هم داماد! 

البته مراسم حنابندون عروسی فامیل هم شب قبلش دعوت بودیم.. اما ما ترجیح دادیم عروسی بچه ها دوستای بابا رو بریم که زودتر دعوتمون کرده بودن... خلاصه الکی که نیست هر کی زودتر دعوتمون کنه همونو می ریم! پنج شنبه رو مرخصی گرفتیم تا آقای تنبل خان از جاش پاشه شد ساعت ۹:۳۰ .. ساعت ۱۰:۳۰ حرکت کردیم به سمت شمال.. نزدیکای ۲ بود که رسیدیم.. خلاصه ناهار خوردیم و بعد از یه استراحت و آماده شدن ساعت ۷:۴۵ دیگه آماده شدیم که بریم.. عروسی تو کارت از ساعت ۷:۳۰ شب بود تا ۱۲.. اما ۱۲ همانا و ساعت ۳ نصفه شب به زور رفتیم خونه.. 

مراسم تو یه باغی تو جاده دریا بود.. یه تالار وسط باغ بود که تا موقع شام زنونه و مردونه اش جدا بود.. و بعد از اون دیگه مختلط می شد.. خواننده مراسم فوق العاده بود... و بهترین آهنگا رو خوند. جوری که اصلا دلمون نمیومد بریم بشینیم.. طفلی مامانم نشسته بود و من و پسرک و داداشی خودمونو کشتیم.. تا جایی که احساس کردیم داریم از خستگی پهن زمین می شیم.. :دی  

دیگه همون کنار میدون رقص ۳ تا صندلی خالی گیر اوردیم و دو دقیقه نشستیم.. از اونجایی که ما هم از طرف عروس دعوت بودیم و هم از طرف داماد تا می نشستیم یکی می اومد بلندمون می کرد که ای بابا مگه شما پیرمرد پیرزنید.. پاشید ببینم ... و خلاصه با یه لگد دوباره پرتمون می کرد وسط رقاصا.. خلاصه ما هم که رئووووووووووف! روی هیچکیو زمین نمی نداختیم!!! :دی 

خلاصه جای همه خالی بود و خیلی خوش گذشت.. 

فقط می دونید چیه.. جمعه عصر که می خواستیم برگردیم.. متوجه شدم یکی از نزدیکترین دوستام که خیلی به هم نزدیکیم و اصلا با هم بزرگ شدیم با همسرش مشکل داره و حسابی حالم گرفته شد.. 

براش دعا می کنید؟

اون کنج دست نیافتنی...

یه جاهایی هست تو بدن آدمایی که دوسشون داریم که واسه آدم خاص و دوست داشتنیه..

مثل دست مامانها.. رون پای بچه کوچولوهای تپل مپل...


برای من تو همه سرتاپا عشقی... اما یه نقطه ای از بدنت هست که خوشبوترین جای دنیاست...

کنج چشات... اونجایی که به بینی وصل می شه... خوشبوترین و خوشمزه ترین جای دنیاست... بهترین نقطه واسه بوییدن و بوسیدن.. اما حیف که لبم خوب بهش نمی رسه... یه جورایی دست نیافتنیه.. جوری که واسه بوسیدنش مجبورم از زبونم استفاده کنم که تو رو عصبانی می کنه!!! :)))))))))))))

مهمونی جاده چا...لوس

دیروز به یه پیک نیک تو جاده چالوس دعوت شده بودیم.. به یه روستایی به نام ارنگه.. شاید رفته باشید.. جای قشنگیه..

طبیعت خیلی خوشرنگ و پاییزی بود.. شبیه لواسون خودمون...

حدود 20 نفر بودیم .. 7 تا زوج... که سه چار تا از زوجها بچه هم داشتن..

راستش البته قرار بود 7-8 نفر باشیم.. اما کم کم به جمعمون اضافه شد.. ماشالله همه هم پایه! تا زنگ می زدیم نیم ساعت بعد پیشمون بودن :دی

کلی ازگیل چیدیم که قراره باهاش ترشی درست کنم به همه بدم.. البته یه وعده بهشون دادم برای اینکه همه ازگیل ها رو بدن به من :دی

تو این جمع ما فقط با دو تا از زوجها آشنا بودیم.. با بقیه دفعه اول بود که آشنا می شدیم..

جاتون خالی خوش گذشت.. البته چون دوربینمون دست خواهر همسر بود با دوربین خودمون عکس ننداختیم.. حالا قراره از بچه ها عکسا رو بگیرم.. که البته همشون جز ما ساکن کرج هستن و دسترسی بهشون یه خورده زمان می بره..

خلاصه روز خوبی بود و خوش گذشت.. شب هم دعوتمون کردن خونه یکیشون... چون تولد بچه یکی از زوجها بود.. البته خونه صاحب تولد دعوت نشدیم چون عده مون زیاد بود و چون جمع خیلی هم شلوغ و شنگول و پر سر و صدا بودن رفتیم خونه یکی دیگه از خانواده ها و تولدو اجرا کردیم که هم خونشون بزرگتر بود و هم همسایه هاشون آدما خوبی بودن و با سر و صدای مهمونی غر نمی زدن..


خلاصه تولد یه پسربچه 4 ساله بود به نام علیرضا! اما به بزرگترها بیشتر خوش گذشت..

شب ساعت 10:30 بود که خواستیم برگردیم تهران که زود بخوابیم که بعله دیدیم جاده کرج افتضاح شلوغه..

یه تصادف خیلی بددددددددد تو ورودی تهران شده بود که چند تا ماشین چپ کرده بودن..

خلاصه ساعت 12:30 بود که خوابیدیم و الان در خدمت شمام با یه بدن کوفته و چشای پر از خواب.. کی بود به من حسودیش شد؟؟؟


پ.ن.1 : آخییییییش خیلی وقت بود روزمره نویسی نکرده بودم!