این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دلم می خواد خوب..

تکراریه اگه بگم دلم سفر می خواد؟

دلم یه سفر می خواد به یه دنیای نو.. شاید یه سفر بی بازگشت... به یه قاره دیگه.. یه کشور و یه مردم دیگه.. خسته شدم از مردم این شهر.. خسته ام از چینهای پیشونیشون.. خسته ام نگاههای بی انصافشون.. خسته ام از موندن.. می خوام برم.. چرا پام بسته است.. چرا موندم؟

خدایا فرجی..

دوری از تو...

عزیزم منو ببخش که با لباس تو خونه میام تو رختخواب.. تو لباس خواب صورتیمو صبحها .. صبح خیلی زود...که می ری سرکار میبینی.. آخه این روزا از بس خسته ای وقتی می ری رو تخت از ترس اینکه تو همون سی ثانیه ای که می خوام لباسمو عوض کنم خوابت ببره و من نبینمت... بالا سرت می شینم و از بیدار بودنت لذت می برم تا خوابت ببره.. اخه این روزا همین چند دقیقه سهم منه از دیدنت.. چند دقیقه که نه.. تو یک دقیقه شاید کمتر خوابت می بره.. من تازه پا می شم میرم مسواک می زنم.. لباسمو عوض می کنم و برقا رو خاموش می کنم و می خوابم..


خسته ام از این همه تلاشت.. خسته...

دیروز زیبای من..

و ان یکاد الذین...


برخلاف انتظارم اونقدر غرق در هیجانم کردی که اصلا برام مهم نبود که تمام دیروزو تقریبا تنها بودم.. دوشنبه چون سرکار بودی تا دیروقت.. به من گفتی که برم خونه مامانت اینا تا تنها نمونم و بعدش هم که اومدی باهم بریم بیرون بگردیم..

با خواهرت رفتیم بیرون و گمی گشتیم و خورده ریز خریدیم.. موقع برگشت یه ظرف بزرگ فالوده و بستنی سنتی خریدم که دست خالی نباشم برم خونه مامانت اینا.. یه شاخه گل رز سرخ خریدم و به همراه نامه ای که برات نوشته بودم منتظر اومدنت شدم... گرچه می دونستم که نمی تونم یه دل سیر ببوسمت جلو خانوادت اما به دیدن لبخند دلخوش بودم..

زنگ درو که زدی از جام پریدم.. مامانت گفت که بدو برو جلو در با گل..

با شاخه گلم دویدم جلوی در .. درو که باز کردی ژشت یه دسته گل فوق العاده خوشگل و یه جعبه شیرینی خامه ای قایم شده بودی... و من با شاخه گل نحیفم شرمنده عشق و مهربونیت شدم..

قربونت برم که به خاطر من زودتر اومده بودی و رفتی خرید و با عشق چه گل زیبایی برام انتخاب کردی.. همونجا بدوت توجه به حضور بابا پریدمو و با عشق بوسیدمت..

وقتی رفتیم تو خونه.. جلو همه یه جعبه طلا که توش یه ربع سکه بود دراوردی و بهم گفتی عزیزم این برای توئه.. به خاطر همه زحماتت تو این ۱ سال.. همه خندیدن به این حرفت.. اما تو واقعا همین منظورو داشتی و من از نگاه عاشقت فهمیدم..

گرچه نتونستم غرق بوسه ات کنم اما همین برام هیجان بیشتری از بوسیدنت داشت که بخوام و نتونم..

دوست دارم مرد خوب من...


همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی..



به نام عطر نفسهایت...

در من می آویزی و چشمانم را پر از شکوفه های یاس می کنی...

و من قاب شفاف خاطره هایمان را بر طاق آسمان می کوبم و می بویمت...

آرام نگاه کن... من و تو به هم پیوسته ایم...

فردا.. سه شنبه.. ۵ مرداد ۱۳۸۹ اولین سالگرد ازدواج من و همسرمه..

مهمونی یا برنامه خاصی نداریم.. حتی اونقدر سرت شلوغه و کارات زیاده که شاید یادت نباشه.. البته می دونم یادته...و اوضاع مالی هم جوریه که باید فعلا مقتصدانه عمل کنیم..

مهم نیست که هدیه ای دریافت نمی کنیم.. مهم نیست که جشن نداریم..

مهم نیست که...

مهم اینه که یه سال از زندگی مشترک ما گذشته.. یک سالی که پر بود از شادی و غم.. پر از دلخوری و تفاهم.. پر از من و تو.. پر از ما...

برای رسیدن به لحظه های قشنگ زندگی مشترک لحظه های سختی رو گذروندیم.. گریه کردم.. غصه خوردی..

قهر کردیم.. آشتی کردیم.. به هم رسیدیم.. زندگی کردیم.. عشق ورزیدیم.. دلخور شدیم.. شاد شدیم.. افتخار کردیم.. خندیدیدم.. آشتی کردیم و هر لحظه رو زندگی کردیم.. با روزمرگی یا تنوع.. من با تو زندگی کردم...

حالا اگر همین لحظه بمیرم به آرزوی وصال تو رسیده ام..

اما می خواهم زنده بمانم.. زنده بمانی و برایم همسری کنی و من برایت لوندی..

تو برایم سایه باشی و من مرهم..

من برایت غرور بیاورم و تو برایم عشق..

من برایت عشق و تو برایم آرامش...

تو مرد مهربان من باشی و من همسر کدبانوی تو...

تو پدر رویایی فرزندم باشی و من تو را ببینم و از خیال پدر بودنت دلم غنج برود...

با تو بودن.. یکسالگیه با تو بودن برای من یعنی...

در گوشت زمزمه خواهم کرد...