این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

چهارشنبه خوشگل من!

۱- نه فکر نکنید اتفاق خوبی افتاده یا اتفاق خاصی... نه چهارشنبه ها همیشه خوشگل و ناز و دوست داشتنی هستن چون تموم شدنش نوید اومدن پنج شنبه رو میدن.. 

 

به هر حال نمی تونم پنهون کنم که از اینکه فردا پنجشنبه است خوشحالم.. 

  

۲- یه تمرینی رو جدیدا شروع کرد برای آرامش داخلیم که استرسها و عصبی بودنهای روزانه رو از خودم دور کنم.. اونم اینه که سعی می کنم از درون لبخند بزنم.. منظورمو می فهمید...؟؟؟ سعی می کنم فشار عصبی رو ماهیچه های سر گردن و پیشونی رو با ریلکس کردن داخلی کم کنم.. 

شاید خیلی قابل لمس نباشه براتون اما دارم این کارو می کنم.. 

حرکت تو روزمرگی با حس خوب جریان زندگی آدمو آروم می کنه.. اینکه بری تره بار سر کوچه و سیب زمینی بخری و با موبایلت رادیو پیام یا آهنگ ((خونه خالی خونه تاریک خونه سوت و کوره بی تو..)) ِ مرجانو گوش بدی و غرق در لذت آرامش زندگیت بشی.. امتحان کنید... مخصوصا اگه رادیو پیام هم یه حال اساسی بده و یکی از نابترین آهنگای شجریانو پخش کنه... 

 

۳- دلم کوهنوردی می خواد.. یه خورده تنبل شدیم من و پسرک..  البته بعد عروسی هر پنجشنبه و جمعه درگیر مهمون بازی بودیم... خوب حق داریم مگه نه؟ 

 

 

 

بعد از یه قرن!

سلام بعد یه قرن!  

می دونم که دلتون برای پستهای آبدوغ خیاری من تنگ شده بود!  

خوب زیاد حوصله نوشتن نداشتم راستش.. 

 

خلاصه بگم که ما آخر هفته رو با مادرشوهر و پدرشوهر رفتیم شمال... خوش گذشت.. البته موقع رفتن چنان ترافیکی بود که ۵۰ کیلومترو تو ۳ ساعت رفتیم.. 

 اما موقع برگشت جمع صبح راه افتادیم و خیلی خوب بود.. 

 

این چند روزه هم کلی کار داشتم تو شرکت.. به خدا خبر دیگه ای نیست.. آهان راستی تصمیم دارم برم کلاس رقص.. اگه کسی کلاس رقص خوب می شناسه معرفی کنه لطفا! 

اولش تصمیم داشتم کلاس رقص دونفره بریم با پسرک اما خوب اون یه خورده وقتش پره نمی رسه در ضمن بچم استاد رقصه!  

البته منم یه چیزایی بلدم بیشتر واسه تفنن می خوام برم.. 

 

پ.ن.۱.  چقدر این سر.یا.ل دل .نو.از.ان مسخره و سطحیه! حالم به می خوره اه اه! 

 

پ.ن.۲. رنگ م.م.ل.ک...ت هم که به شدت قهوه ای شده! دستت درد نکنه میمو.ن ز.شت تهوع آور!

تعطیلات آخر هفته

سلام... 

باید بگم که مامانم واسه این تعطیلات ما و قوم شوهرو دعوت کرده شمال... 

 

هوز معلوم نیست که می ریم یا نه اما.. امشب معلوم می شه.. یه کوچولو از دست پسرک دلگیرم اما خیلی مهم نیست.. سعی کرده از دلم دربیاره اما خوب سعیش کم بوده هنوز در نیومده... 

 

اگه رفتیم که حلالم کنید .. اگه نرفتم که بازم حلالم کنید... 

 

امیدوارم که  یو آل هَو اِ نایس ویکند!

امون از دست ما آدما...

ما آدما کلا موجودات بیخودی هستیم چون... 

 

یادمون می ره که چه آرزوهای ریز و درشتی داشتیم و در ازاش به خدا چه وعده هایی که نمی دادیم.. تازه با کلی منت و شک.. وحالاکه بهش رسیدیم.. 

 

یادمون می ره که قدر زنده ها رو بدونیم و این قول فقط تا هفتم مرده هامون طول نکشه... 

 

یادمون می ره که بهم بگیم که چقدر حضورمون برای هم مهمه... 

 

یادمون می ره که نگاه منتظر همدیگه رو بدون جواب نذاریم.. 

 

یادمون می ره که دیگران هم مثل  خودمون از بعضی کارا بدشون میاد .... 

 

یادمون می ره که اینقدر از حرفای دیگران برداشتهای خودمونو نکنیم..  

 

یادمون می ره که اینقدر حسن نیت آدما رو زیر سوال نبریم.. 

 

یادمون می ره که...  

 

کلا خیلی بی خودیم!

 

خدایا آخه این آدم چی بود آفریدی؟؟؟ 

الهی غرورت حریم خونه باشه...

سلام دوستان .. 

راستش می خواستم بگم یکی از حسنای مرد خونه بودن دیروز این بود که فهمیدم که چقدر  برای یه مرد لذت بخشه وقتی وارد خونه بشه و ببینه همه چیز تو خونه سرجاشه و مرتبه.. عطر چای تازه دم میاد و یکی با صدای زنگ در با یه لبخند بزرگ و مهربون بغلشو براش باز کرده و حتی طاقت نیاری اون چند تا پله رو بری بالا و ۳-۴ تا پله رو یهو باهم بری تا خودتو پرت کنی تو بغلش... قربونت برم که همه این کارا رو کرده بودی و داشتی جلوی تی وی فیلم میدی تا من بیام و غر بزنی که فشار آب کمه و نتونستی قبل اومدن من دوش بگیری.. 

قربونت برم که وقتی با اون عینک آفتابی گنده چسبیدم به دوربین آیفون که منو نبینی و اذیتت کنم .. وقتی یهو خودمو کشیدم عقب با دیدن دماغم غش کردی از خنده...   

 

اما با این حال.... الهی غرورت حریم خونه باشه.. تو باغ دل تو هزار جونه باشه... 

من برای همیشه ترجیح می دم که زن خونه باشم و قبل از تو برسم خونه.. و بی تاب اومدنت باشم.. بی تاب چرخیدن کلید تو قفل در...

 

دیشب مراسم نامزدی دخترعموی پسرک بود... خوب بود.. لباس عروس یه دکلته قرمز بود که من خیلی ازش خوشم اومد... آرایش موی عروس هم واقعا قشنگ بود به نظرم.. حیف که اینجا نمی شه رمزدار نوشت وگرنه حتما عکسشو براتون می ذاشتم... 

 

پ.ن.۱: گلی و حاج خانوم موفقیتتون رو در امر فیکسینگ تبریک می گم.. خوش بگذره الهی!

مرد خونه!

سلااااام...  

امروز من مرد خونه ام!    

پسرک حالش خوب نبود مونده خونه و من سینه خیز درحالیکه داشتم از خواب می مردم خودمو رسوندم سرکار...  اولین باره که این اتفاق می افته و خیلی دپرس شدم.. چون وقتی اومدم بیرون خواب بود.. و فقط با حرکت سر جواب ماچمو داد... 

خلاصه بگم که من امروز مرد خونه ام! 

 

راستی امروز دعوتیم نامزدی دختر عموی پسرک.. شاید مجبور شم زودتر برم خونه..  

 

الان به پسرک زنگ زدم... بهش می گم: عزیزم خونه بی من صفایی نداره نه؟؟   

می خنده...   

بچه ها زندگی با عشق یعنی آخر خوشی! 

 

پ.ن ۱- مرسی به خاطر عطر خوش نفست که منو سرشار می کنه... و عشقی که تو لبخند مهربونت هست و بوسه های که با نگاهت به گونه ام می زنی.... 

 

خدای من... ازت ممنونم به خاطر استجابتت.. استجابت خواستنم و عشقی که محال بود و دور..

من و زندگیم..

سلام...مرسی دوستای خوبم که به فکر من بودید و به خاطر اهمیتی که به مشکل من دادید... 

 

دوست ندارم زیاد در مورد اینکه رفتارم در مقابل پسرک چجوریه و چحوری باید باشه حرف بزنم.. راستش خوب هرکسی تا تو شرایط دیگری نباشه نمی تونه حکم کلی بده که همه مردا اینجورین و تو نباید پرروش کنی و این حرفا.. البته من از همه شما دوستای خوبم که اینجوری برای من وقت گذاشتید و نگرانم بودید ممنونم.. اما.. من به زندگی به صورت یه رقابت و یه کل کل  نگاه نمی کنم.. جدا از مسائل زن و شوهری و وظایفی که یه مرد و زن در قبال هم دارند وظایفی هم هست که مخصوص زنه! و من ازش فرار نمی کنم و عاشقانه انجام میدم... اینکه استرسم بیشتر شده فقط دلیلش یه سری بی برنامگی های خودمه و نه توقعات پسرک.. 

بگذریم..  به هر حال الان خوبم و از داشتن دوستای مهربونی مثل شما خیلی خوشحالم.. 

 

این روزا با آرامش من اوضاع خیلی بهتره... آرامشی که با منطق برام درست شده... 

 

همیشه برای ما دعا کنید..لطفا!

درون من...

سلام... راستش این پست صرفا جنبه بیرون ریختن نگرانیهامو داره..   ارزش دیگه ای نداره.. اگه حوصله ندارید نخونید... 

 

-------------------------------

تو دوران مجردی مشکلاتی داشتم که به دلیل استقلالم و فشار زیادی که به مدت ۱۰ سال یعنی از دوران دانشجویی روم بود برام به وجود می اومد..  خوب یه جورایی تو استرس بودم گاهی اوقات... راستش به دلایلی دوستی با پسرک هم تو این ۵ سال برام پر از استرس بود.. که البته الان به  

شدت پشیمونم از اون همه نگرانی.. 

 خوب پسرک خیلی محتاطانه و با آزمایشهای فراوونی منو انتخاب کرد که خوب همش به دلیل منطقی بودن زیادش و با توجه به شناختی بود که از خانواده اش داشت.. خیلی تنش داشتیم.. بارها و بارها ازم خداحافظی کرد و من... اما نهایت صبرش یه هفته بود.. بعد از یه هفته با یه اس ام اس یا تلفن از دلتنگی برمی گشت و می گفت بی تو نمی تونم.. اما منطقش که به دلایلی از نظر همه بی منطق بود می گفت من و تو نمی تونیم با هم باشیم.. این اومدنها و رفتنها اثرات خیلی بدی روم گذاشته که الان دارم یه سری از نتایجشو تو درون خودم می بینم.. اشتباه از خودم بود شاید باید با منطق اون فکر می کردم و می ذاشتم هرچی خدا می خواد همون بشه.. 

اما خوب من عاشقش بودم.. هستم.. الان که باهمیم خیلی خوشحالم.. با همه اختلاف نظرهایی که داریم اما عشق بینمون خیلیاشو حل می کنه و بقیه اش هم می مونه که تو دراز مدت حل بشه... 

اما یه مدتیه که یه مشکلی دارم.. دنبال یه روانپزشک خوبم.. مشکلم هم اینه که تو خواب دندون قروچه می کنم... پسرک می گه که الان که از استرسهات کم شده چرا هنوز آرامش نداری.... اما مردا نمی دونن که ما زنها همیشه نگرانیم و خدا انگاری مارو فقط برای آرامش دادن آفریده و آرامش ندیدن.. 

وقتی پسرک میاد خونه انگاری همه مشکلات خودم یادم می ره و حل میشم تو وجود اون که نکنه خسته باشه و من بهش نرسم.. نکنه از یه چیزی تو خونه خوشش نیاد و تو ذهنش .. اون گوشه های ذهنش از زندگی با من ناراضی باشه.. نکنه از قیافم زده بشه.. نکنه بگه ... می خوام که راضی باشه.. اما خوب بعضی وقتا وقت کم میارم برای این همه خوب بودن.. برای مرتب بودن هرروزه.. برای وسواسهای دلم وقت کم میارم.. پسرک من! ببین که باتو و به خاطر عشق تو استرسهای من بیشتر شده عزیزم.. می خوام براش یه نامه بنویسم....بنویسم که کمکم کنه که رضایتو تو وجودش ببینم... بنویسم که .. نمی دونم.. خیلی آشفته ام.. از درون بی تابم.. شاید اینا نشونه یه بیماری روحی باشه..احتیاج به ایجاد آرامش دارم... شاید یه روانکاو خوب بتون کمکم کنه.. بهم معرفی کنید اگه می شناسین.. خیلی مضطربم.. می خواستم بیشتر بنویسم اما نمی تونم...

اشک و اشک و اشک..

سلام.. امروز پنجشنبه است.. شاید برم سر خاک بابا... دلم خیلی گرفته.. همش خوابشو می بینم که برگشته.. 

 

امروز خیلی دلم گرفت.. با دیدن این وب سایت.. کلی اشک ریختم.. خدایا.... خودت به قلب کوچولوش کمک کن.. 

 

خدایا... بچه ها دعا کنید...