این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

از هر دری...

سلام به همگی..  

اول از همه از همتون ممنونم که در مرود مدل لباسم نظر دادید و کمکم کردید..  

راستیتش اینه که برنامه عقد و مراسم ما هنوز وضیعتش معلوم نیست.. یعنی نه اینکه معلوم نباشه ها.. زمانش هنوز فیکس و دقیق نیست...  

اما من تصمیم گرفتم از همین الان برنامه ریزی کنم تا اون موقع خیلی کارم به هم نپیچه!     

شاید کارت دعوتامونو خودم درست کنم... نمی دونم... باید بهش فکر کنم.. 

من یه همکاری دارم تو دفتر آلمان که یه دختر ۵۵ ساله است... خیلی هم مهربونه.. یه ویلا تو اسپانیا (جزایر قناری) داره که در طول سال اجاره می ده... قبلا خونه خودش اونجا بوده اما بعد از یه شکست عاطفی تو اسپانیا برای همیشه ساکن آلمان می شه... حالا بهعنوان هدیه عروسی می خواد به هر مدتی که بخوام کلید اونجا رو در اختیارم بذاره... هیجان انگیزه نه؟  

پسرک می گه ماه عسل بریم اونجا.. مسخره نیست؟ احساس می کنم خیلی خنده داره!

راستش یه مدتیه خیلی مغزم درگیر شده  تصمیم گرفتم کارامو بنویسم تا به موقع و مرتب همشونو انجام بدم:  

 

۱- اولی و مهمترین قسمت قضیه برنامه کاهش وزنه! می خوام موقع مراسم متناسب تر باشم..  حالا فکر نکنید خیلی مانکنم ها نه!  البته این برنامه در دراز مدته...   

۲- تدارک برای تولد پسرک.. ۱۰ اسفنده و من اصلا هیچ ایده ای برای هدیه اش و برنامه هاش ندارم... تنها فکری که کردم خرید یه ست کامل لباس بود... آخه اصلا وقت نداره خودش بره خرید!  

۳- ترجمه کتاب جدیدی که یه ساله نصفه مونده -- دراز مدت!  

۴- سروسامون دادن به اوضاع فکریم!   

 نمی دونم! کمی گاو شدم در مورد پسرک...  

شاید دوباره برگشتم نوشتم... 

 

فعلا بای!

 

لباس نامزدی..

دیروز با دوستم رفتم یه مزون تو ظفر.. البته آشنا بود... خیلی مدلاش خوشگل بود.. همه بورداهاش مدلهای روز اسپانیا و فرانسه بود... کلی خارجکی بود.. خانم مزونیست تو اسپانیا دوره دیده و با چند تا از مانکنهای بورداهاش هم عکس داشت... حالا بگو تو رو چه به این جور جاها..  

من هم دو تا از مدلاشو انتخاب کردم و از روشون عکس انداختم تا آقای داماد هم ملاحظه بفرمایند...  

خلاصه کلی برا خودم رفتم تو رویا و بالای سرم ابر درست شد..  

خانومه نظرش این بود که رنگ لباسم زرشکی باشه اما من خودم بادمجونی رو تر جیح می دم... تا نظر شما و شادوماد چی باشه..  

حالا عکس اونی که بیشتر از همه ازش خوشم اومد و تو ادامه مطلب می ذارم!  

نظرتونو بگید پلیز!

ادامه مطلب ...

ویکند!

سلام به دفتر خاطرات خودم!  

آخر هفته خوبی بود..پسرک ۵ شنبه تا دیروقت سرکار بود... و من خیلی نگران سلامتیش بودم.. وقتی ظهر رفتم خونه اونقدر خسته بودم که بعد از یه ناهار ساده خوابیدم.. اونقدر خسته بودم که کلاس تنیسمو پیچوندم و الان عذاب وجدان دارم...  

 

وقتی اس ام اس زد که رسید خونه خیلی دلم  می خواست هم خونه بودیم و من منتظرت اومدنش می شدم و بی تابی می کردم..  

اما خوب نیومد.. یه خورده اس ام اس بازی کردیم و در راستای تصمیمی که در پست قبلی گرفته بودم گامی برداشتم!   که جواب داد و حسابی منجر به قربون صدقه شد...

  

جمعه هم پاشدم و بسان یک خانم کدبانو افتادم به جون خونه.. البته با کمک داداشی! تصمیم داشتم برای ناهار ته چین قالبی مرغ درست کنم... به پسرک هم زنگ زدم که ناهار بیاد پیشم ولی از اونجایی که خواهرشوهر ارشد قصد عزیمت به خونه مامان شوهر را داشتند نتونست بیاد.. و نتیجه این شد که من هم اصلا اصرار نکردم و  با متانت تمام گفتم خوش بگذره!  

 

و دوباره در همون راستا هیچ جمله ای مبنی بر اینکه عصر رو باهم بگذرونیم هم پیشنهاد ندادم ولی خود طرف یهو گفت اما عصر حتما میام پیشت.. و گفتن که با رفیق گرمابه و همسرشون قرارو مداری گذاشتند که دیدارها تازه شود و ما هم چشممون به جمال نوعروس روشن بشه... و بنده حسابی مشعوف شدم!  این آقای رفیق گرمابه خیلی رفیق قدیمی هستن و اصولا به همین دلیل مزین به این نام شدند.. 

 

به هر حال بعد از فوتبال مفتضح دیروز تشریف آوردند و باهم به دیدار نوعروس و تازه داماد رفتیم..  

چند ساعتی رو در رستوران رادیکال ۵ جاده فشم گذروندیم و بعد هم به منزل مراجعت کردیم و در کنار پسرک و داداشی ۳ تایی کوکو سبزی و باقیمانده ته چین ظهر و مخلفات را به عنوان شام میل کردیم!  

 

از بی حواسی خودمون چیزی نمی گم که قول دادم دیگه تکرار نشه! آخه من چی کار کنم که هر دفعه یه چیزی تو ماشین جا نذارم!  

 

پ.ن.۱. دخترک عروسک باربی رو گرفته از دایی جان و به عنوان تشکر برام نامه نوشته... 

دستت درد نکنه پیتی جان که برایم عروسک باربی خریدی.. از کجا می دونستی که من عروسک باربی دوست دارم.. این عروسک شکل تو است.. به ...جان (اسم داداشی) و خانواده سلام برسان.. قول بده... تمام.. 

خدانگهدار.. ۲۵/۷/۱۸/۱۳   (مثلا تاریخ زده پای نامه)

عنوان نداره!

از دیشب با خودم قرار گذاشتم که احساسم نسبت به تو رو کمی مخفی کنم... می خوام به تو فرصت کشف احساساتم رو بدم.. یعنی خودت بارها ضمنی ازم خواستی...  

 

من در بیان احساساتم اصلا خساست نمی کنم و اصولا آدمی هستم که زیاد در مورد احساساتم حرف می زنم و در واقع نسبت به تو احساساتم خیلی زیاده.. 

بعضی وقتا بی تاب می شم که بهت بگم.. اما می دونم چقدر برات مهمه که تو دنبالم بدویی و من خساست کنم.. در واقع توهم مثل اکثر مردا دوست داری من ناز کنم برات و تو  ناز بکشی... 

 

تو شرایطی که این موقعیت پیش اومده دیدم که چقدر لذت می بری و خوشی... 

خوب این از ذات من دوره که با تو ناز کنم و اگر این کارو بکنم خیلی مصنوعیه... و تو می فهمی..  

به هر حال می خوام کمی متعادلتر باشم و احساساتم رو درست خرج کنم تا تو لذت واقعی ببری... 

به هر حال تو کاملا می دونی که من چقدر دوست دارم و من اصلا نگران این نیستم... 

 

دوست ندارم عشقت تو قلبت بمونه و من بهت فرصت ندم... من باید بهت یاد بدم که بگی دوست دارم... 

 

دوست دارم گلجوجو طلا! 

ظهر تابستون!

تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره                رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره         قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه                           از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه             تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه

تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب        من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه

تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی                تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای              تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها می سازن     گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی             برای بردن تو با اسب بالدار می تازن


دلم می خواد الان بهم توجه بشه!  

حالم دقیقا مثل این شکلکه است!  

تو هم که مشغول کاری... دلم بابامو می خواد! 

خدایا کاش الان بود و از اداره بهم زنگ می زد و می گفت سلام باباجون چطوری؟ 

منم می گفتم خوبم مرسی.. شما چطوری؟ چه خبر؟ وقتی خبری نبود جوابش همیشه همین بود.. خبری نیست قابل عرض.. امن امان! بابای مهربون و مودبم.. 

وای دلم تنگ شده! چی کار کنم...    

کمک!!

از همه دوستانی که زحمت کشیدند و آدرس دکتر دادند ممنونم!  

به هر حال می خواستم بگم خودم پیدا کردم و مرسی! 

روز بارونی شما بخیر!

روز بعد ...

دوشنبه به طور اتفاقی شب فهمیدم که مهمونمی! یعنی مهمون که نه عشقمی!  

شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت گرچه من یه خورده بی حال بودم... 

 

سه شنبه هم که رفتی سر کار و من ندیدمت  

خیلی این روزا کارت زیاده و من خیلی ناراحتم!  

من به نشونی یه دکتر خوب گوارش و یا داخلی احتیاج دارم! لطفا معرفی کنید.. 

فندق و مامانش!

سلام...  

دیشب تولد مامان فندق بود و چترشون رو خونه ما باز بود!خیلی هم بد شد چون من اصلا حوصله تولد بازی نداشتم! Begging 

از وقتی از شرکت رفتم خونه تو آشپزخونه بودم تا موقعی که برسن... یه ژاکت آبی بهش کادو دادم و براش کیک شکلاتی هم خریدیم... 

فندق هم افتاده بود رو خفتان دفتر نقاشی و مدام نقاشی کارتونی می کشید.. Painter 

مداد رنگیه حسابی خوشحالش کرده بود.. 

چرا هرچی پسر زن ذلیل و عاشقه برادر من از آب در می آد؟؟ 

فعلا روز خوش... 

پازل ۲

راستش یه اتفاق جالب افتاده.. 

 

البته دفعه دومه..  

بگم؟   

دیشب طرف اس ام اس زده: بابام زحمت کشید پازلو برامون جمع کرد!!

 

بعله! در راستای کمک به ما پدرجون زحمت کشیدن قطعه های پازلو برامون جمع کردن ریختن تو جعبه اش که احیانا گم نشه..     

دفعه پیش هم دایی گرامی این کارو کردن.. 

 

البته من که خیلی خوشحال شدم چون اصلا دوست ندارم پازله تموم شه... خیلی دوسش دارم..

 

به هر حال دورش یا وسطش الان دیگه هیچ جاش درست نیست... 

این از این! 

 

درضمن باید بگم که من متوجه شدم که می شه با یه رفتار درست و مطرح کردن خواسته ها به جا و به موقع از همسر و یا دوست و یا هر شخصی به همشون رسید...  البته این حتما به فهم و شعور و علاقه طرف مقابل هم بستگی داره...Reading a Book  

 

تولد من و طرف ۸ روز باهم فرق داره البته با ۳ سال اختلاف سنی ها! حالا من اونو سورپرایز کنم یا بذارم اون منو سورپرایز کنه؟  یا اصلا کلا کسی کسیو سورپرایز نکنه!  

 

در واقع.. هیچی.. 

بای

 

پازل

یکی از کارایی که دیروز انجام دادیم درست کردن دور پازلی بود که برای تولد پارسالش خریده بودم..

امروز شنبه...

سلام.... 

امروز شنبه است.. در مورد این دو روز گذشته حرف و خاطره زیاده که بنویسم... پنجشنبه رفتم خونه لیلی.. براش از این تابلوهای سه قسمتی خریدم.. با یه گلدون گل پامچال...خیلی شیک و خوب بود و حسابی هم خوشش اومد.. با نازی خواهرش و لیلی با هم نشستیم و کلی از گذشته حرف زدیم.. از دوستای قدیمی و حسابی بهم خوش گذشت.. قسمت مهمتر مهمونی سادگی و راحتی لیلی بود که من همیشه دوست داشتم... ناهار لازانیا درست کرده بود با یه نوع سالاد کلم...  Chef

ساعت ۴:۳۰ بود که خداحافظی کردم... جمعه هم که با خواهر شوهرها هماهنگ کرده بودم رفتم خونه طرف و حسابی سورپرایزش کردم.. خونه نبود.. ساعت ۴ که اومد یهو پریدم جلوش و سورپرایزش کردم...In Love و بعد هم بردیمش تو اتاق و فشفشه روشن کردیم و حسابی شنگول شدیم... مامان و بابا مدام می خندیدن.. و براشون جالب بود که من اینقدر انرژی دارم 

خیلی از هدیه ها خوشحال شد و همش می خندید و تشکر می کرد..  

به هر حال فقط من و تو بودیم که می دونستیم که تو دلمون چی می گذره.. ۴ سال گذشته بود و ما سالگرد اولین نگاهو جشن می گرفتیم.. 

عاشششقتم!

یک روز جدید!

انگار وقتی برف یا بارون می آد حالم یه خورده بهتر می شه..  خوب خدا رو شکر.. من اصلا دوست ندارم خشکسالی بشه!  خدایا شنیدی؟؟؟  

دیشب داداشی رفت مهمونی! من که تاحالا ندیدم کسی بدون اینکه کسی ازش بخواد برای ماشین خریدن مهمونی بده!!!! مردم خوشحالنها!!!  

به هر حال فکر کنم ساعت ۱۲ تشریف فرما شدن خونه!!  

پنجشنبه بعد از شرکت می رم خونه دوستم لیلی! اولین باره که می رم خونش و برای عروسیش همه نرفته بودم.. حالا نمی دونم چی براش هدیه بخرم..  

 

البته افراد زیادی که این وبلاگو نمی خونن اما اگه کسی پیشنهادی داشت بگه.. یه توضیح بدم که این دوستم از اون آدمایی که اهل شلوغ کردن خونه نیست و همیشه چیزای تک و شیک می خره.. و خیلی خوش سلیقه است... 

 

در ضمن می خوام برای چهارمین سالگرد آشناییمون طرفو سورپرایزش کنم اما چه جوری؟؟ 

هم زمان با روز ولنتاینه... البته من به روز ولنتاین خیلی اهمیت نمی دم.. چون به نظرم برای فرهنگ ایرونی و مرد ایرونی یه خورده لوسه..  

به هر حال به من کمک کنید... لطفا!Flower

فکرهای منفی..

تو شرایط بدی شروع به وبلاگ نویسی کردم... من این روزها پر از انرژی منفی و فکرای مخربم...  

همش خیال پردازی می کنم و تو ذهنم غوغا ست... احساسات بدی دارم که نمی خوام اینجا بنویسم.... که بمونه! برام دعا کنید... 

 

امروز صبح با حال بدی بلند شدم... به زور خودمو رسوندم شرکت و همش دعا می کردم که مدیر احمق به من زنگ نزنه و کاری بخواد.. چون اصلا حوصله اون صداشو که هر حرفی رو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار تکرار می کنه نداشتم! انگار که من خنگم... کاش بشه کارمو عوض کنم......

بدون شرح.........

این متنیه که پارسال برای تولدت نوشتم... 

به خاطر تولدت

برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من...

همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند...

تا لحظه های گرم...  تا شوق ... تا بگویم که...

مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل...

می خندم بلند، بلند، بلند... شاید بدانی که تنها یاد توست شوق چنین بلند خندیدن...

تنها دلم پیام این لحظه ها را می شناسد...

تمامی لحظه های این دنیا، به تمامی سلامی بر آفریننده ات...

دیروز..

دیشب از دستش خیلی عصبانی شدم... داداشمو می گم...  

تنها بودم و اصلا دوست نداشتم تنها بمونم... خیلی بده که آدم اینقدر خودخواه باشه!  

اه ولش کن.... 

  

نمی دونم چرا تو!! آره با توام! ظرفیت بیشتر از دوبار عذرخواهی کردنو نداری... تا یه بار معذرت می خوای حتما آدم باید ببخشدت و حوصله دوباره منت کشیدنو نداری... اه!  

آخه چرا بعضی از شما مردا اینقدر مغرورین! ها؟

 وایییییییییییییییییییییییییییییییییی.........

... ای بابا!

۱- هیچی بدتر از این نیست که هی جلوی خودتو بگیری که بعد که نتونی جلوی خودتو بگیری اصلا کسی تلفنو جواب نده! ای خدا چرا دلش تنگ نمی شه آخه... 

 

۲- دیروز رفتم نادرشاه بالاخره عروسک بار.بی رو براش خریدم.. پر شدم از حس ناب دختربچگی..  

هوا سخت بارونی بود و من تنها به این فکر می کردم که جعبه عروسکم خیس نشه... به هر حال از لبخندی که در انتظارم(ش) بود به شدت خوشحال بودم.. دلم می خواد زودتر لبخند شیرینشو ببینم که بوسم می کنه و می گه مرسی پیتی جون! مرسی دایی جان!  

۳- برای فندقم هم یه چیزی خریدم.. بهش زنگ زدم می گم فندقی حدس بزن چی برات خریدم.. می گه نمی دونم خودت بگو.. می گم خودت حدس بزن آخه.. مربوط به نقاشیه.. باهاش نقاشی می کنن... می گه قلمو!!؟ آخه من نمی دونم یه وجب بچه قلمو رو از کجا در اورده می گه... می گم نه بابا باهاش نقاشی رو رنگ می کنننن!!!؟ چیه؟؟ می گه کاغذ!!!؟  فکر کن که یکی کاغذ هدیه بده... ای خدا.. می گم نه بابا مداد رنگیه.. یه کم فکر می کنه می گه.. نمی دونم بابا خودت بگو....  می گم ای خدا مداد رنگییییییییییییییی... می گه خوب کاری نداری من برم کارتون باب اسفنجیمو ببینم...نصفه است... 

می بینین که چقدر ذوق کرد..؟؟  نیم وجبی من!  

(فندق برادرزاده مه!)

این روزها...

 بعدا نوشت...: دلم به چی خوشه آخه؟؟؟ تا شبم زنگ نزنم باز خودم محکومم!

 

امروز حالم خیلی بده.. می دونم که گفتن این جمله حالم رو بدتر می کنه اما نمی تونم انکار کنم.. و امروز از اون روزاییکه نمی تونم خودمو گول بزنم! اصلا!  

حس بد ناپایدار بودن شادیهام تمام وجودمو گرفته... یادمه اولین بار بعد از رفتن بابا تو خردادماه این حسو خیلی شدید داشتم... شب قبل از اینکه بره تو کما زنگ زده بودم اما داشت نماز می خوند.. هیچ ای کاشی هم دردمو دوا نمی کنه چون به هر حال اون شب من باهاش حرف نزدم و اون رفت.. تو کما و من فقط تونستم... فقط تونستم به تلافی همه غلقلکهایی که تو بچگی به خاطرش از دستش فرار می کردم کف دستشو نوازش کنم تا شاید حرکتی ازش ببینیم و من با شوق پرستارو صدا کنم.. اما افسوس.. به هر حال اون فقط یه بار تورو دید و تائید کرد... خوشی من بعد از ۴ سال انتظار فقط ۲۸ روز دوام اورد و من موندم و ماتم نشنیدن صداش و دلداریهاش... 

لازم به این همه توضیح نبود... امروز از اون روزاست که بازم همین حسو دارم....  

 

وقتی وارد خیابون شرکت شدم یهو یاد وبلاگم افتادم که دیروز افتتاح شد و لبخندی زدم.. بهم امید نوشتن داد.. اما دردی دوا نکرد...  به هر حال من از موضوعی رنج می برم.... 

...

چرا زمان نمی گذره.. می خوام برم... خسته شدم از دست این مدیر احمق!  اه! 

مهربان..

باید براش یه هدیه بخرم... آخه شاگرد اول شده و به تو گفته که به پیتی خانوم یادآوری کنید که من ممتاز شدم.. نازی... بهش قول داده بودم.. مثل اینکه عروسک بار.بی دوست داره نه؟؟ آخی.. امروز می رم خ. نادرشاه پیدا میکنم.. خودم تصمیم داشتم یه عطر کودک براش بخرم از های.لند ... حالا عکسشو به یادگار میذارم اینجا... پنجشنبه دعوت شدم خونه لیلی.. همسرش ماموریته و منو دعوت کرده که یادی از گذشته بکنیم.. با نازی...حالا باید فردا بهش خبر بدم که می رم یا نه... تو هم که این روزا سرت خیلی شلوغه.. خسته می شی و برای زندگی تلاش می کنی... و من بیشتر از همیشه به این مردبودنت افتخار می کنم.. گرچه کم می بینمت..  و تحملش سخته...

مرد مهربونم تو فقط نگاهم کن.. می بوسمت...

۴ سال پیش...

نمی نویسم که در خاطرم بمونه می نویسم که اگر روزی در حادثه ای فراموشی گرفتم فراموش نکنم وگرنه مگه می شه من اون روزا رو فراموش کنم.... 

 یک اتفاق بهمن ۱۳۸۳ رو ساخت.. یک اتفاق که شاید محال هم بود.. تمایلی به همراهی اون گروه نداشتم و شاید تنها دلیل همراهیم تنهاییم بود... خیلی خوشحال نبود البته! اما به روحیاتش می خورد که بخواد با یک معشوق قدیمی (و نه عاشق) قراری بذاره و .... به هر حال هرچه بود فکر برف بازی و گردش در یک روز برفی به این می ارزید که بخوام از همراهام چشم پوشی کنم.. به هر حال شاید اونم برای فرار از بدخلقی ها و مخالفتها و طعنه های من از تو خواست که همراهمون باشی و طفلک چه التماسی می کرد که آبرومو جلوی آقای.... نبری... توروخدا یکیتون بره تو ماشین اون و نمی دونست که تو... خیلی دوست دارم می دونی؟؟؟؟؟؟؟ 

 

اون روز با همه سرما و گرماش گذشت و من با شوق نگاهی از پشت مژه های برفی رو یادم میآد که به صورت خندون تو خیره شده بود...