این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

۴ سال پیش...

نمی نویسم که در خاطرم بمونه می نویسم که اگر روزی در حادثه ای فراموشی گرفتم فراموش نکنم وگرنه مگه می شه من اون روزا رو فراموش کنم.... 

 یک اتفاق بهمن ۱۳۸۳ رو ساخت.. یک اتفاق که شاید محال هم بود.. تمایلی به همراهی اون گروه نداشتم و شاید تنها دلیل همراهیم تنهاییم بود... خیلی خوشحال نبود البته! اما به روحیاتش می خورد که بخواد با یک معشوق قدیمی (و نه عاشق) قراری بذاره و .... به هر حال هرچه بود فکر برف بازی و گردش در یک روز برفی به این می ارزید که بخوام از همراهام چشم پوشی کنم.. به هر حال شاید اونم برای فرار از بدخلقی ها و مخالفتها و طعنه های من از تو خواست که همراهمون باشی و طفلک چه التماسی می کرد که آبرومو جلوی آقای.... نبری... توروخدا یکیتون بره تو ماشین اون و نمی دونست که تو... خیلی دوست دارم می دونی؟؟؟؟؟؟؟ 

 

اون روز با همه سرما و گرماش گذشت و من با شوق نگاهی از پشت مژه های برفی رو یادم میآد که به صورت خندون تو خیره شده بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد