این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

تعطیلات گذشته..

خوب ظاهرا دعا خودم و دوستان مثمر ثمر واقع شد و به من مرخصی دادن و از ساعت 8 شب چهارشنبه مسافرت ما به همراه پسرعموی پسرک و همسرش شروع شد و تا دوشنبه ساعت 3 بعدازظهر ادامه پیدا کرد.. دو روز اول در آلاشت بودیم به همراه 5 نفر و نصفی دیگه.. اون نصفه هم یه دختر 4 ماهه جیگر بود به اسم دریا.. که دختر یکی از دوستای پسرک بود که ما تو آلاشت مهمونشون بودیم.. البته خودشون ساکن اونجا نیستن و اینجا یه خونه روستایی خالی بود که خانوادگی به عنوان ویلا ازش استفاده می کنن..


کلی عکس برای وبلاگ انداختم اما الان همراهم نیست و قول می دم به زودی براتون آپ کنم..


 چند روز آخر تعطیلات رو هم با پسرعموی پسرک و همسرش در منزل پدری من اطراق کردیم..


خوش گذشت.. یه روز هم با پسرخاله ام و همسرش تو دل جنگلهای نکا خوش گذروندیم..


روزهای خوبی بود.. اما باید بگم که بعضی دوستان رو می شه تو سفر و زندگی چندروزه زیر یک سقف بهتر شناخت..


این سفرها رویه روابط و زندگی آدم رو بهتر مشخص می کنه و در شناخت ما به هم کمک می کنه.. بعد از این سفر به مقایسه فهمیدم که همسرم و اخلاقهاشو بیشتر از همیشه دوست دارم و می خوام..


تجدید روحیه خوبی بود..


فردا با عکس میام و بیشتر می نویسم..


مراقب خودتون باشید..

حادثه خبر نمی کند..

دلم برای مردمان مظلوم این سرزمین گرفته.. دلم برای روزهای تلخ پیش رو گرفته.. این خانه از پای بست ویران سراست..


این روزها ممکن بود در تهران تجربه شود در همین خیابان کناری.. آن گوشه شهر..این گوشه..

و هزارن نقطه که همه وطن داغدار من است.. مشکلاتی که تو بر سرشان آوردی کم نبود اکنون خدا امتحانشان می کند.. امتحانی به قیمت از دست دادن عزیزانشان و سقف کم طاقت بالای سرشان..

خدا برای همه این مشکلات تو را لعنت کند.... تو را تنها تو را..


کمک کنیم.. ما آدماهای روزهای سختیم.. هنوز در روزهای سخت کمی وجدانمان قلقلکش می آید..


کمک کنیم.. با تشکر از دوست عزیزم.. ممو.. به وبلاگش سری بزنید راهی باز است..

تعطیلات پیش رو

روزهای پیش رو روزهای خوبیه.. دوباره از طرف دوستامون دعوت شدیم به همون خونه روستایی رویایی تو شمال که پنجره های چوبی داره..




البته این عکسی از خونه رض...ا شا...ه در آلاشته که تبدیل به موزه شده.. اما خونه ایه که ما می ریم سایر کوچیک همینه.. :)

فرصت خوبیه برای اینکه دوباره نفسی تازه کنم و کمی از کسالت این روزهام کم بشه..


اما این قضیه مستلزم دو روز مرخصیه... 5 شنبه و شنبه..


دعا کنید قبول کنه مدیرمون.. خیلی بهش نیاز دارم..

ایجاد تنوع

دنبال ایجاد تنوعم.. نمی دونم چرا تو زبان خوندن تنبل شدم.. باید برم انقلاب کتاب بخرم..


زندگیم یه تکون حسابی می خواد که گردو غبارش بره.. جدا از کتابی که نصفشو ترجمه کردم و بقیه اش داره تو کتابخونه خاک می خوره از طریق یه دوست خیلی خوب یه آفر ترجمه هم به یه استاد امریکایی مطالعات فمینیستی دادم.. اگر خدا بزنه پس کله استاده و قبول کنه پول خوبی توشه.. البته کار مهم فرهنگی ای که با ترجمه این کتاب انجام می شه از بحث شیرین پول جداست و لی خوب از دستمزد خوبش هم نمی شه گذشت.. البته مترجمهای زیادی برای این کار پیشنهاد شدن و آفر دادن.. حالا اگه همه چیز خوب پیش بره آخر اگوست همه چیز مشخص می شه..


حالا تا خدا چی بخواد.. احتمالش خیلی زیاد نیست اما توکل به خدا..

می خوام بعد از کار برم آرایشگاه دوستم یه تغییراتی بکنم..


یکی یه راه پیشنهاد بده من یه خورده از سلولیتهام کم کنم.. نمی دونم چطوری از شرشون راحت شم!


زنده ای مثل درخت..

زنده ای مثل درخت...

      مثل پرواز پرستو در باد...

              مثل آواز قناری در باغ..

              نفس از پنجره باد صبا می گیری..

                             چه کسی گفت که تو می میری...


پنج شنبه چهلمین روز رفتن عزیز بود..متنی که برای سنگ قبر عزیز انتخاب کردیم این بود و حس واقعی همه ما همینه..


تو همیشه برای ما جاویدانی عزیزم... چه در بوی زردآلوهای خشک و چه در بوی آلوهای تازه روی درخت.. و چه در صندلهای چرمی طبی که گوشه اتاق گذاشتیم و هیچ کس جاشو عوض نمی کنه..

تو صاحبخونه این خونه باغ بزرگی..

همیشه میزبان تویی.. چه باشی و چه نباشی.. دوست دارم مادربزرگ رویایی من..

بلوچیز محبوب من!!!!

یه اسلایس بلو چیز چند روز پیش خریدم که تا حالا تو همه غذاها آزمایشش کردم.. عالیه!!


یعنی عاشق اون رگه های آبی (کپک پنیر) توشم.. مزه اش محشره!!!

دیشب از روی دستور نون عربی یا همون پیتای خودمون که تو وبلاگ طیبه عزیزم دیدم با اینکه دستورو یادم رفته بود با خودم ببرم ولی به طور کاملا حفظی درست کردم و عالی شد!

نون به این خوشمزگی آخه؟؟؟

با این نون همه چیز می تونید بخورید! من چون آرد تو خونه کم داشتم فقط تونستن 4 تا نون درست کنم که با دوتاش عرایس درست کردم .. بازم از وبلاگ طیبه عزیزم.. و دو تای دیگه رو با بلوچیز و پیاز داغ یه لقمه خوشمزه درست کردم و پسرک بلعید!


واقعا عالی بود.. با بقیه مواد عرایس هم کباب تابه ای درست کردم و با پیاز داغ و بلوچیز و آلبالو (سرکه ای) تزئینش کردم و زدیم به بدن.. حیف که تنونستم عکس بندازم چون به شت گرسنمون بود...

خلاصه دیشب کشتم خودمو با بلوچیز!

بخرید و بخورید و حالشو ببرید...

در ضمن وبلاگ طیبه رو شاید خیلی هاتون بشناسید واقعا یه آسه تو وبلاگهای آشپزی!

همین جا ازش ممنونم!


سالخوردگان تقدیر!!

پسرک می گه شدیم شبیه کسانی که پیرن و بچه هاشون رفتن خارج و وقتشه که برن خونه سالمندان..

چند وقتیه رانندگی رو گذاشتیم کنار.. هم من و هم پسرک.. همه واسه اینکه مشارکتی در کاهش آلودگی هوای شهر کنیم و هم اینکه از تنبلیمون کم کنه.. دیروز یه مسافت 5 کیلومتری رو از فلکه اول تهرانپارس تا حوالی شهرک امید رو پیاده رفتیم!!! اونایی که شرق تهرانن می دونن که مسیر شیبدار و طولانیه.. وقتی رسیدیم خونه دو تایی خیس بودیم از عرق.. 

نتیجه اینکه الان پاهام درد می کنه..

دیشب می گفت می خوام بفرستمت old ladies house!!!! کشته منو با این اصطلاحات من درآوردی انگلیسیش!


خلاصه صبحهها از اونجایی که خونمون تقریبا تو دل کوهه مجبورم کلی پیاده بیام تا برسم به جایی که یه ماشینی چیزی واسه مترو پیدا بشه..


راستش عادت به ماشین که داشته باشی یه خورده سخته که رویه ات رو عوض کنی اما کمی که بگذره عادت می کنی..


1- چند وقتیه که تصمیم دارم واسه آیلتس بخونم اما امان از تنبلی..

2- چند وقتیه می خوام برم ایروبیک اما امان از تنبلی و بی پولی..

3- چند وقتیه که می خوام کارای نیمه تموم ترجمه رو تموم کنم اما امان از تنبلی


کلا امان از تنبلی..

خدافظ!



زندگی

زندگی این روزها خیلی سخته... داره بهمون فشار میاره.. کلافه ام..

خدایا.. چی شد که اوضاع اینقدر بد شد...

کجای راهو اشتباه رفتیم..

کجای راهو کج رفتیم..


کلافه ام.. کلافه..

آخر هفته ما..

قرار بود با اصرارهای فراوان امشب افطاری میزبان خانواده همسرم باشیم اما خوب دیشب تماس گرفتند و گفتند نمیان..


ظاهرا مهمونی امشب کنسله.. مگر اینکه دوباره تماس بگیرند و بگن که میان.. چون پسرک هم کمی ناراحت شد که مهمونی کنسل شد..


نمی دونم.. راستش من هم نارحت شدم اما به خاطر پسرک چیزی نگفتم.. شله زرد و حبوبات آش رشته رو پخته بودم..

می خواستم فسنجون درست کنم.. گردو هاشو هم آسیاب کرده بودم..


کلی هم خرید کردیم اما...


گفتن نمیان...


دلم گرفته.. یه جورایی هم قهرم باهاشون..


حتی اگر امشب هم زن بزنن بگن میان دیگه حس خوبه سابق رو ندارم..

نمی دونم..


تعارف..

مادر همسر من زن مهربون و دلسوزیه.. جونش برای بچه هاشه.. خیلی بهشون وابسته است و عاشقشونه..

این مادر نمونه فقط یک ایراد کوچیک داره و اونم اینه که به شدت تعارفیه..

این برای من یه خورده غیرقابل درکه...

البته همسرم هم تا حدودی این خصلت رو به ارث برده..

یک نمونه از این تعارفها در مورد دعوتهایی هست که از ایشون به هر مناسبتی و از طرف هر شخصی به عمل میاد..

به نظر من پدر و مادر به هیچ وجه خونه فرزندانشون مزاحم نیستن چه پسر و چه دختر..

که منطقیه و هر آدم نرمالی همین نظر و عقیده رو داره..


اما مادر همسر من در مورد خونه بچه هاش این حسو نداره و هر بار باید با دعوت و اون هم به اصرار خیلی زیاد قبول کنه...

یعنی دعوتی که تنها با یک تماس تلفنی انجام بشه و فقط هم من زنگ بزنم از نظر ایشون که خیلی هم مهربون هستن معنا و ارزشی نداره و حتما باید به دفعات و توسط من و همسرم هر دو باشه.. خوب این گاهی اوقات منو خیلی ناراحت می کنه..

با اینکه هربار سعی می کنم کمترین کوتاهی در پذیرایی و توجه بهشون نکنم اما این رویه و طرز نگرش به دعوت از طرف من تغییر نمی کنه..


دوست دارم آدم راحتی باشم و این مسائل اذیتم نکنه.. اما گاهی این رفتار دل آدمو می شکونه..


منظورم از این نوشته فقط نوشتن چیزهایی بود که در ذهنم می گذره.. همین..


چون پدر و مادرها هر اخلاقی هم که داشته باشند نعمتند و باید بابت داشتنشون خدا رو شکر کرد..


بابا جونم دلم برات تنگ شده..




گنگ و مبهوت...

یه روزایی با خودم به یک ابتکار تازه یه کار جدید و نو یه حرکتی که بتون رخوت و کندی این روزها رو بگیره و یه کم رنگ تنوع به زندگی کسل کننده و پرغبار این روزها بریزه فکر می کنم..


هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.. روزهای سختیه.. دست و پاهام بسته است..

برای رسیدن به چیزهایی که دوستشون دارم رخوت و خستگی و تنبلی و البته مشکلات مالی دست و پامو بسته..


خبر جدید اینکه فردا یا پس فردا باید بریم و عکسهامونو انتخاب کنیم... اما...

بگذریم.. مشکلات همیشه هست و تمومی هم نداره..


یکی منو به یه مسافرت دعوت کنه محض رضای خدا...


آنچه گذشت..

ممنونم دوستای خوب بابت تبریکهای گرم و صمیمانه تون..من هم برای همه شما آرزوی بهترین روزها و به ویژه سلامتی جسم و روح می کنم...


آخر هفته که گذشت همونطور که گفتم با همسرم و درآتلیه و مهمونی گذشت..

تو آتلیه که حسابی بهمون خوش گذشت و احساس جوونی کردم..

ژستها و صحنه های جالب پیشنهادی عکاس که یکی از دوستام بود حسابی سر وجد اوردمون..

حالا این هفته باهامون تماس می گیرن تا بریم عکسای ادیت شده رو ببینیم و انتخاب کنیم..

مهمونی خداحافظی هم که محشر بود.. جای همه شما خالی.. آتلیه و آدرس مهمونی به هم خیلی نزدیک بود ولی ما تا نیم ساعت فقط دنبال یه گلفروشی خوب بودیم که بتونیم از اونجا چندتا شاخه گل برای پریسا و احمد بخریم..

خلاصه رسیدیم و با یه مهمونی از نوع پرهیجان با برقهای نیمه خاموش روبرو شدیم با یه عالم از بچه های دانشگاه که با زن و شوهر و بچه هاشون اومده بودن.. البته بیشتر پسرها با خانومشون بودن چون رشته ما ورودی پسر بیشتر داره..


خلاصه حسابی از دیدن دوستام بعد از تقریبا 8-9 سال به وجد اومده بودم.. به پسرک هم خوش گذشت.. همش چسبیده بود به میز و لپاش می جنبید.. :)))


تو مهمونی فهمیدم چندتا دیگه از دوستام هم در جریان رفتن هستن و منتظر ویزان.. خلاصه مراسم اشکریزونی داشتیم تو مهمونی که نگو..

خیلی خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا با تجدید خاطره هام..

مرسی پریسا و احمد عزیزم.. (پریسا و احمد هردو از دوستای خوب دانشگاهی من بودند)

به هممون خیلی خوش گذشت و من برای آرامش و خوشبختی تون دعا می کنم عزیزانم..

سفرتون به سلامت..

سه تا از دوستام هفته سوم مرداد از ایران می رن...

گل نسا و همسرش 18 مرداد :((

سین بانو و وحید 20 مرداد :((

پریسا و احمد 21 مرداد :((


خدایا پشت و پناهشون باش...




being together forever....

امروز روز خوب باتو یکی شدنه عزیزم..

روز خوب سقف مشترک.. روز خوب آرامش...


امروز برای من بهترین روزه که خیلی زود تموم شد و هنوز مزه آرامشش زیر زبونمه...

تصمیم داریم عصر بریم آتلیه یکی از دوستام... چند تا عکس یادگاری بندازیم..

امیدوارم برسم به همه کارام..

باید عصر برم موهامو براشینگ کنم و حاضر شم..

شب هم بعد از آتلیه اگه خدا بخواد می ریم خونه دوستم پریسا برای مهمانی خداحافظی..

امروز روز پر مشغله ایه.. مثل روز عروسی... :)

آغوش تو امن ترین جای دنیاست عزیزم..


عاشقتم..


روزهای در جریان...

امروز اول مرداده.. 3 سال پیش در 5 مرداد ماه 1388 من و همسرم با هم ازدواج کردیم..

امسال سومین سالگرد ازدواجمون پنج شنبه است.. درست در روز مهمانی خداحافظی دوستم پریسا...

تصمیم گرفتیم برای اون روز بریم آتلیه و چندتا عکس بندازیم بلکه یه خورده از حال و هوای بد این روزهای زندگی بیایم بیرون.. حالا تا خدا چی بخواد و جای مناسب پیدا بشه..


خدا رو شکر که تو هستی عزیزم.. .. گاهی با هم اختلاف نظر داریم که خوب همه زن و شوهرا دارن اما از همه بیشتر از این خوشحالم که تو رو دارم.. با همه خوبیها و بدیهات..

خدا رو شکر به خاطر همه داده ها و نداده هاش....