این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخر هفته ما..

قرار بود با اصرارهای فراوان امشب افطاری میزبان خانواده همسرم باشیم اما خوب دیشب تماس گرفتند و گفتند نمیان..


ظاهرا مهمونی امشب کنسله.. مگر اینکه دوباره تماس بگیرند و بگن که میان.. چون پسرک هم کمی ناراحت شد که مهمونی کنسل شد..


نمی دونم.. راستش من هم نارحت شدم اما به خاطر پسرک چیزی نگفتم.. شله زرد و حبوبات آش رشته رو پخته بودم..

می خواستم فسنجون درست کنم.. گردو هاشو هم آسیاب کرده بودم..


کلی هم خرید کردیم اما...


گفتن نمیان...


دلم گرفته.. یه جورایی هم قهرم باهاشون..


حتی اگر امشب هم زن بزنن بگن میان دیگه حس خوبه سابق رو ندارم..

نمی دونم..


نظرات 1 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ق.ظ

وای داغ دلم تازه شد ... چون منم همچین اتفاقی سرم اومده ... صبح روز مهمونی خبر دادن که نمیان! ... من فقط باید برنج آبکش می کردم ... تازه می خواستم بهشون نشون بدم که چه عروس هنرمندی دارن!!! زله رنگین کمون درست کرده بودم از روز قبل ... خودمون تا ۱۰ روز ژله می خوردیم! =((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد