این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

قهرم!

سلام... 

والله به قول آزی از خدا که پنهون نیست دیگه شوما کی باشین، ما دیشب یه گردو خاک حسابی با پسرک کردیم.. 

 

ماجرا از این قراره که دیروز بعد از شرکت یه سر رفتم خرید.. یه لیستی از وسایلی که برای جهیزیه لازمه که از تهران بخریم و قرار نیست مامان بخره نوشتم که بخرم.. و یه لیستم از خریدایی که مونده باید واسه پسرک بخریم.. خلاصه دیروز رفتم یه سری خرید خورده ریز مثل لباس زیر و شامپو و ناخن گیر و گوش پاک کن و مسواک و خمیردندون و این چیزا واسش خریدم...  

  

عصر رفتم خونه بهش زنگ زدم با ذوق بهش که آره این چیزا رو خریدم و ... می گه به جای این کارا برو یه لباسی برای خودت بخر که جمعه که میای خونمون یه چیز خوب بپوشی.. منم بهم برخورد گفتم مگه تاحالا چیز بدی پوشیدم.. می گه تو اصلا لباس واسه خودت نمی خری و .... خلاصه کلی سرم داد زد  بی ادب! 

منم خدافزی کردم.. با داداشی رفتیم بیرون دوباره یه خورده واسه خودمون گشتیم .. گفتم شاید یه لباسی پیدا کنم.. که همه لباسا از این ریونهای مسخره جلف بود.. آخه می دونید مهمونی جمعه یه خورده رسمیه و مهمونای ویژه ای توش هستن که بعضیاشون اولین باره منو می بینن.. Clown  

شبم اومدیم خونه.. آقا اس ام اس زده منت کشی... که: عزیزم با من قهری؟ من که حرف بدی نزدم. زدم؟  

خلاصه یه خورده منتمو کشید منم بخشیدمش!  

 

خلاصه من نمی دونم پس شما چی کار می کنید... بابا بگید من چی بپوشم تو یه مهمونی رسمی که هم با کلاس باشه هم شیک..!!! کت و دامن خوبه؟

فقط به خاطر تو!

سلام دوستان.. اصلا فکر نکنید که این پست خبر خاصی براتون داره ها.. نه! 

 

بلکه صرفا به خاطر تشکر از یه دوست خیلی عزیز و مهربونه که علاوه بر قول به share نمودن یه سری اطلاعات محرمانه زندگی ساز قراره امروز بره در جهت یه هدف مشترک که همون مانکنی است یه زحمتی بکشه ببینیم به حول قوه الهی (به قول خودش!) ما می تونیم بالاخره لاغر شیم یا نه...  

 

خلاصه خواستیم بگیم که حاج خانوم مخلصیم!  

 

پ.ن.1..خدا همه جوونها رو به آرزوشون برسونه این آزی خانوم ما رو هم به آرزویی که به طور خصوصی مطرج کردن برسونه! ( مگه فضولی بچه!  تو دعاتو بکن! چی کار داری آرزوش چیه!!!!)   

 

:دی

سلاااام بر رفیقان شفیقم!  

ببینید بچه ها قبل از اینکه هر حرفی بزنم می خواست عاجزانه ازتون یه درخواستی کنم:  

 

من یه نگرانی دارم که نمی دونم باید باهاش چه جوری برخورد کنم.. من نگران اینم که دو ماه دیگه که خیر سرم اگه خدا نظر لطفشو از ما برنگردونه بخوام عروس شم هیچ لباس عروسی برام پیدا نشه.... 

یککککککککککککیییییییییی بیاد منو از جلو یخچال بکشه کنار بگه بتمرگ سرجات اینقدر نخور! girl_cray2.gifیعنی بشکه 220 لیتری تو عمرتون دیدید؟؟؟  واقعا بگید من چی کار کنم آخه؟ 

خیلی چاقم من ماماااااااااااااااااان!  هرچقدر دلتون می خواد سرم داد بزنید و نصیحتم کنید شما رو بخدا قسمتون می دم منو تنها نذارید.. 

خوب منتظر دعواهاتون هستماااااااااا.. اونایی که منو دیدین اگه بگن بابا تو که خوبییییییییی و از این حرفا به خدا قسم دیگه نه من نه اوناهاااااااا!  

 

اااااااااااااااااااااا من از سه شنبه دیگه نیومدم اینجااااااااااا... اااااااااااااااااااااااااا.. (با فتحه بخونید!!) 

جونم براتون بگه که سه شنبه که گفتم مامی با خانداداش رفته بود قمصر.. منم خسته و کوفته رفتم خونه و اتفاق خاصی نیفتاد.. شب مامان اینا اومدن ولی چون دیروقت بود نیومد خونه و شب خونه خان داداش موند... داداشی اصغر (اصغر به معنی کوچکتر!!!!) چهارشنبه عصر بلیط داشت برای مشهد یه کنگره مربوط به رشته خودشون.. Reading a Bookقبل از اینکه من برم خونه زنگ زد و خداحافظی کرد.. خیلی دلم گرفته بود وقتی زنگ زد بغض بدی کرده بودم و نتونستم خوب حرف بزنم.. تو مترو بودم.. بهش اس ام اس زدم که رفتی حرم برای منم دعا کن... همینجوری اشکام میومد.. خیلی آدم درست درمونی نیستم اما خیلی وقته که دلم مشهد می خواد.. کاش بشه به زودی بریم.. خیال باطل 

خلاصه داداشی ما راهی مشهد شد.. چهارشنبه صبح مامی برگشت خونه .. سررام قبل از رفتن به خونه رفتم محضر و نامه برای آزمایشگامون گرفتم که تو این هفته یا هفته بعد هروقت پسرک وقت داشته باشه باهم بریم برای آزمایش... رفتم خونه.. با مامی داشتیم فکر می کردیم که برای لباس مراسم هایی که در پیش داریم چیکار کنیم..آخه دختر عمو و دختر خاله پسرک بهم تو همین ماهها مراسم عروسی دارن.. و دارن عروس می شن و من باید برای اونا هم به فکر دوخت یا خرید لباس باشم... اگه خیاط مناسب می شناسید حتما بگید دوستای خوبم..  

 

 مامی هم که پنجشنبه صبح می خواست بره سرخاک بابا و بعد هم بره خونه خودش.. خلاصه من کلی دپرس بودم البته تنها دلخوشیم بودن با پسرک عزیزم بود.. پنجشنبه صبح قرار بود من مامانو برسونم تا ترمینال بعد برم سرکار.. صبح که پاشدم چون شب پیشش خوابای آشفته دیده بودم به مامی اصرار کردم که بمونه که مامی گفت خوابم معنی بدی نداشته و خیره.. خلاصه رسوندمش و رفت..   

تا ظهر سرکار بودم ورفتم خونه.. پسرک قرار بود عصر با پدرشوهر برن سراغ مستاجرش تا بهش پول ودیعه رو برگردونن.. آخه مستاجرمون آخره این ماه خونه رو خالی می کنه.. یعنی عملا خونمون آخر آردیبهشت خالی می شه.. و باید تمیزش کنیم و وسایلمونم بخریم..

 

پسرک رفت و قول داد شام بیاد پیشم.. من هم خونه رو یه خورده تمیز کردم و شام درست کردم.. پسرک ساعت 8 اومد.. خاصه شام خوردیم و میوه و یه کم هم باقالی پخته که خیلی دوست داریم پختم که باهم خوردیم..In Love چیه؟؟ منتظر چی هستین دیگه؟؟ شبم خوابیدیم.. تا صبح! 

 

فردا صبحش (جمعه)پاشدیم صبحانه خوردیم و نشستیم یه خورده تی وی دیدیم و من ظرفای دیشبو شستم و خونه رو یه خورده مرتب کردم .. پسرک ناهار نموند گفت می رم خونه.. عصری اگه شد میام بریم پیاده روی.. من به پسرک گفتم دلم تفریح می خواد گفت تو دیگه پا به سن گذاشتی باید به فکر خونه زندگیت باشی زن!  

خلاصه پسرک رفت خونه و منم دراز شدم پای تی وی.. یه خورده  از این کار کردم و هرچی فبلم درپیته جمعه بود دیدم.. خلاصه ساعت 6:30 پسرک زنگ زد که با پ. یکی از دوستای صمیمی پسرک و خانومش س. قرار گذاشته که بریم بیرون..  

خلاصه رفتیم پارک نیاوران و کلی پیاده روی کردیم.. پسرک هم که با پ. وقتی میفتن به هم آدم می میره از خنده... خیلی خوش گذشت.. شب هم چون هوس کرده بودم رفتیم جیگرکی و یه عالم جیگر کثیف خوردیم..  

بعد هم برگشتیم خونه.. راستی موقع برگشتن با پسرک رفتیم از کوچه خونمون رد شدیم.. (خونه منو پسرکFrench Kiss) کلی عشقولانه از خودم نشون دادم...French Kiss 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت.. Balloons 

 

پ.ن.1: برای تو مرد رویاهای من که این روزا منو عاشقتر از همیشه می کنی..  

روزی در یک زمستان سرد او بی ادا صورتم را سفید از برف کرد و من بی هوا دلبسته اش شدم.. 

 

پ.ن.2: آزی خانوم  که دیشب اومدی به خوابم  وای که چقدر عکسای عروسیییییییییت قشنگ بود.. وای عکسای هنری محششششششششر... زود باش آدرس آتلیه اتو بده ببینم!! 

  

پ.ن.3: این پست طولانی و بی مزه رو بخونید و تا شما باشید هی نگید آپ کن!

 

خورده ریز..

سلام دوستان..  Balloons

 

پست دیروزمو خیلی هاتون ندیدین! (آیکون پیتی خود شیفته که در توهم داشتن خوانندگان بسیار به سر می بره!!!) 

متاسفانه باید بگم که من هنوز خسته ام و حال و روز درست درمونی ندارم.. 

 

راستش دیروز قرار بود من با مامی برم دکتر.. عصر دیدم خیلی خسته ام زنگ زدم به داداشی که می تونی تو با مامان بری که من برم خونه بخوابم.. این داداش منم که انگار تیمسار ارتشه اینقدر برنامه ریزی می کنه.. می گه: چون گفتی که من مامانو می برم من برای اون ساعتم برنامه گذاشتم.. و با یکی از دوستانم قرار دارم.. حالا دوستام و همه اطرافیانم این داداش منو می شناسن.. یه اخلاقای خاصی داره مثلا فوق العادهههههههههههههههههه مرتبه و تمیززززززززززززززززززز... یعنی بعضی وقتا این نظمش حال آدمو به هم می زنه!  خیلی خوبه که آدم شلخته باشه نه؟؟؟  

خلاصه مجبور شدم خودم برم با اون حال نزارم..  

با مامی ساعت 5:45 سر گاندی قرار گذاشتم.. رفتم میدون ولیعصر.. با اون حالم نمی دونم چرا با دیدن خودم تو شیشه ویترین مغازه ها یهو احساس چاقی مفرط کردم و تصمیم گرفتم پیاده برم تا ونک...  

البته فکر نکنید من چاقم ها... نههههههههههههههه... اصلا! این صرفا یک احساس بود..girl_to_take_umbrage2.gif 

خلاصه تا پارک ساعی پیاده رفتم و به ساعت نگاه کردم دیدم 5:40 دقیقه است  

خلاصه سریع پریدم تو یه تاکسی و خدمو رسوندم به ونک..  

راستی سر راهم سر فاطمی یه سری به اون ظرف فروشیه زدم که قیمت ست کارد آشپزخونه W.M.F رو بپرسم که... نه واقعا حدس می زنید ست 8 تاییش چند بود؟ 200 تومن؟ 250؟ 300؟ 350؟  خیلی ساده اید!   540 هزار تومن ناقابل!!!  

و من با قلبی مطمئن و دلی آرام به سمت جایگاه ابدی رهسپار شدم!

 

خلاصه داشتم می گفتم رفتم ونک و با مامان رفتیم تو گاندی یه خورده طلافروشیا رو دیدیم مامانم انگشت.ر فیر.و.زه می خواست که یکی دیدم 400 تومن بود خوشش اومد ولی گذاشت برای بعد چون مانی همرامون نبود.. 

 

رفتیم دکتر و برگشتیم ... تو راه هم با مامان رفتیم یه سری خورده ریز خونه دیدیم مثل تی و جارو.. وسایل سرویس بهداشتی و سبد پیک نیک.. و از این حرفا .. چندتا مدل انتخاب کردیم واسه موقعی که مامان بر می گرده برام پول بفرسته برم بخرم.. خودم وضع مالیم دچار بحرانه! 

 

راستی واسه عقد که اگه خدا بخواد تو محضره مانتو و شال خامه ای رنگ می پوشم.. بعدش قراره بیایم خونه البته فعلا قراره فقط دوتا خانواده باشن به نظرتو چه لباسی بپوشم؟؟ 

الان به فکرم رسید!! Ruminate 

  

وای بچه ها یه خبر بد دارم:  

 

پریروز پسر یکی از دوستای قدیمی بابام تو یه دعوا کشته شد!   

حالا بپرسید دعواسر چی بوده.. برادرپسره به همراه نامزدش تو خیابون میافتن گیر 4 تا لات که دنبال دعوا بودن و تازه از زندان آزاد شده بودن.. بهشون بی محلی می کنن و به راهشون ادامه میدن تا می رسن جلو مغازه دوست بابام یعنی پدرشون.. دیگه طاقت نمی آرن و درگیر لفظی می شن.. پسره که از تو مغازه می بینه 4 نفر لات دارن با برادرش دعوا می کنن میاد از مغازه بیرون که بره ببینه چی شده.. هنوز به برادرش نرسیده از پشت با قمه می زننش!  

قمه رو هم می کشن بیرون که پسره در جا می میره... بمیرم الهی کلی هم بعدش کتکش می زنن... بابای پسره که همونجا غش می کنه...  

یعنی الکی الکی یه جوونو تو یکی از خیابونای بزرگ و معروف شهر کشتن.. البته تهران نبود! 

 

خلاصه از دیروز که شنیدم خیلی ناراحت شدم.. پسره فقط 22 سالش بود.. نازی.. مامان و باباش دیونه شدن.. وای فکرشم نمی تونم بکنم.. 

 

ناراحتتون کردم ببخشید..

  دیشب که رفتم خونه یه چیزی خوردم و بیهوش شدم.. مامان هم دیشب با خان داداشو خانواده اش و دختر خاله ام نامزدش رفتن کاشان گلابگیری... الا اونجان.. شب بر می گردن..

خستگی روزانه

سلام دوستان خوبم... 

در راستای امر برچسب زدایی باید بهتون بگم که امروز یه خورده خسته ام.. 

 

تو این چند روز قریبا هر روز برای خرید بیرون بودم.. دیروزم با خواهر پسرک رفتیم یکی دوجا لباس عروس ببینم.. و قیمت بیاد دستمون که فهمیدیم بهتره اواخر خرداد اقدام کنیم.. 

 

قرار بود امروزم برای خرید کیف و کفش بریم که چون خسته بودیم گفتیم بذاریم برای هفته بعد...  

دیشب هم بعد از خیابون گردی با خواهرشوهر رفتم خونشون که شناسنامه پسرک و عکسشو ازش بگیرم که از مح.ضر نامه برای آزمایشگاه بگیرم... آخه پسرک که وقت نمی کنه..  

رفتن اونجا همانا و موندن تا 11:30 شب همانا.. ساعت 7:30 رفتم که سریع برگردم اما پسرک یه خورده پهلوهاش درد می کرد( آخرش این اس.کی کار دستش می ده...) و اصرار کرد پیشم بمون.. وقتی مریضه مثل بچه ها لوس می شه..  

گفتم آخه تو که حالت خوب نیست نمی تونی منو برسونی.. تا هوا روشنه بذار با تاکسی یا اتوبوس برم آخر شب مجبور نشم 5 تومن پول آزانس بدم.. گفت نه من خودم می رسونمت.. 

مامان پسرک هم میگفت شام بخور بعد برو.. راستش یه خورده معذب بودم.. خیلی بده که آدم هی بره خونه نامزدش؟؟ 

پسرک رفت بالا به هوای اینکه منم برم.. میگفت بیا بالا دوباره آینه شمعدونو ببینیم..  

منم که روم نمی شد تا مامانش گفت تو هم برو بالا.. 

منم از فرصت استفاده کردم.. رفتم بالا دیدم تی وی بالا رو روشن کرده خوابیده.. خلاصه یه خورده حرف زدیم و عشقو..لا..نه لایت برگزار کردیم و بعد 10 دقیقه اومدیم پایین که شام بخوریم.. شامو که خوردیم پسرک رفت یه خورده دراز بکشه استراحت کنه منم رفتم براش کتاب خوندم تا بخوابه.. گفت نیم ساعت می خوابم بیدار می شم می رسونمت.. آخه بگو تو که می خوای بخوابی چرا به من می گی بمون.. می گه می خوام باشی.. هی نگو برم برم... 

خلاصه ساعت 11 بیدار شد و لباس پوشید که منو ببره هرچی اصرار کردم من خودم می رم قبول نکرد که نکرد.. 

منو رسوند و خودش رفت.. شب خیلی خوبی بود.. اما من خیلی خسته ام.. 

الانم ساعت 5:30 با مامان ونک قرار دارم بریم دکتر... 

دلم می خواست الان کنار یه رودخونه رو یه تخت ننویی خوابیده بودم و فقط صدای آب و پرنده ها میومد...  

پ.ن.1:آزی عزیزم مخلصیم..الان حتما رفتی خونه ... ببخشید امروز خیلی سرحال نبودم.. مرسی که بهم  سر می زنی... ایمیلات به من آرامش می ده... مرسی عزیزم..

 

پ.ن2: وقت ندارم اسمایلی بزارم.. فردا اگه وقت بشه نوشتمو ادیت می کنم.. 

 

دوستتون دارم...

فعلا دوستان...

ج.ه.ی.ز.ی.ه برای ر.با.ب!!

یعنی واقعا می خوام بدونم من تو این شرکت کاری جز وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی هم می کنم؟ 

 

سلام دوستان منتظر من!  

امروز خیلی پست ظولانی ای ندارم فقط اومدم از خریدای دیروز و پنجشنبه یه سری عکس بذارم براتون و رفع زحمت کنم... برای روز خواستگاری پارسال و نحوه آشنایی و خلاصه 4 سال دوستیمونم سر فرصت یه فلاش بک می ذارم... 

 

اول خریدای دیروز: 

دیروز با  تو تا داداشی ها رفتیم خرید... نتیجه اش شد:  

1- قهوه ساز 3 کاره دلونگی (اسپرسو-کاپوچینو-فرانسه) Coffee

2- جاروبرقی 2000 وات پاناسونیک 

3- سشوار فیلیپس 

4- دونات میکر کلاترونیک ( که البته این هدیه رو قهوه ساز بود)  

 

واینام یه سری عکس از خریدای 5 شنبه: 

 

   2      4  

 

دیگه همین! Flower

چه جوری اومدنو این صوبتا!

 بعدا نوشت مهم: ظاهرا دوستان دچار سوتفاهم شدن که این ماجرا مربوط به روز خواستگاری بوده... اما باید بگم آخه باهوشا کی تو روز خواستگاری می تونه زیر گوش داماد زمزمه کنه.. یا کدوم خواهر دامادی میره تو اتاق عروس یا اینکه اصلا کی تو روز خواستگاری شام می ده! این ماجرا مربوط به مهمونی همین جمعه گذشته یعنی 18 اردیبهشت 88 بود...

 

 

در پی درخواست شدید(!!) آزی جونم باید بگم که اینجوری اومدن خونمون:  

 ساعت 5:30 به پسرک زنگ زدم که ببینم برگشته یا نه آخه پ.یست دیز.ین ساعت 2 تعطیل می شه.. از اونجایی که شب قبلش به پسرک اصرار کرده بودم که منو برسونه تا بتونم تو ماشین یه دل سیر بچلونمش اما چون یه خورده دلش درد می کرد نیومده بود و من مجبور شده بودم با آژانس برگردم قول داده بود که حتما جمعه زود برگرده تا بیان خونمون و بریم تو اتاق تا من فشارش بدم!French Kiss  

وقتی زنگ زدم تو را خونه بود گفت که می ره خونه تا ببینه برنامه چیه.. قرار شد وقتی حرکت کردن بهم زنگ بزنه.. 

خلاصه ساعت 10 دقیقه به 8 بود که پسرک زنگ زد که ما تازه حرکت کردیم عزیزم! (به خدا خودش گفت عزیزم!!

حالا ساعت 10 دقیقه به 8 حرکت کردن همانا و ساعت 9:15 رسیدن خونه ما همانا.. بس که ترافیک بود.. طفلی ها وقتی رسیدن افتادن تو بغل ما از خستگی 

مامان پسرک می گفت دیگه می خواستیم تو راه برگردیم بریم خونه.. گفتیم تا صبح هم نمی رسیم خونتون... 

خلاصه اومدن نشستنو ما هم شروع کردیم به پذیرایی.. البته من شروع کردم به پذیرایی.. پسرک هم مدام قلب از چشاش می زد بیرون می زد.. فکر کنم ازم خوشش اومده بود  

به خودتون بخندید راست می گم! 

 

خلاصه از اونجایی که گفته بودن شام نمیایم و اونقدر دیر رسیده بودن من هم یه شام ساده آماده کردم تا لا اقل یه پذیرایی مختصری ازشون بکنیم.. ساند.و.یچ کو.کو سب.زی درست کرده بودم از نوع سوسولی!  از اونایی که تو حلقه های نون با.گت سرخ می شه.. یعنی نونشم با خودش سرخ می شه... بلدید؟  

روشم با پ.نیر پیتز.ا تزئین کردم خیلی باحال بود و به شیوه سل.ف سر.و.یس پذیرایی کردیم.. منو پسرک و داداشی رو میز اپن خوردیم و بقیه رو مبل... به حال خونه مجردیه انتظار زیادی ازمون ندارن  همه خوششون اومد...

من هم هی سعی داشتم پسرکو اغفال کنم بفرستمش بره رو تختم بخو.ا.به استراحت کنه  اما نمی رفت می گفت نه عزیزم خسته نیستم  پسرک خنگ!  

خلاصه زیرگوشش گفتم حسابتو می رسم... و تهدیدش کردم .. 

 

خلاصه در یک اقدام انتحاری خواهر پسرک رفت تو اتاقم پای کتابخونم.. پسرک هم که از تهدیدای من ترسیده بود گفت بریم ببینیم م. چی کار می کنه.. خلاصه رفتیم و تمام مدت م. تو اتاق کنار ما بود و در مورد کتابایی که من ترجمه کرده بودم و خونده بودم و داشتم و داشت و موجود تو دنیا حرف زدیم و من و پسرک 1 ثانیه هم تنها نبودیم..  تی شرتی هم که مامان برای پسرک خریده بود واقعا بهش میومد و عالی بود.. خیلی خوشش اومد... از سوغاتی ها هم حسابی خوششون اومده بود..

 خلاصه اینجوری شد که ما در حسرت یک چلوندگی موندیم!! (چه بی ح.یا!!)

19 ار.د.یبهشت..

امروز سالگرد اولین وتنها روزیه که تو و بابای مهربونم همدیگه رو دیدید.. پدری که سخت گیریش در مورد آینده دخترش و عشقش به دخترش زبانزد خاص و عام بود... اون روز نگرانیم از بابت این بود که بابام برق چشمای تو رو نبینه و دوست نداشته باشه..  

از این که بهت سخت بگیره تا بیشتر قدرمو بدونی.. اما احمق بودم.. باید نگران این می بودم که بابام فقط 20 روز دیگه مهمون این دنیاست و من نباید چشم ازش بردارم... خدایا یعنی تو برای رسیدن من و پسرک بابامو ازم گرفتی؟؟ 

 

بابام دوستت داشت پسرک من...

ویکند در خرید!

سلام دوستان... 

صبح شنبه تون بهاری..راستش یه تغییراتی تو برنامه آخر هفته ایجاد شد که باید بهتون خبر بدم..  

عصر پنجشنبه رو یادتونه که گفتم اگه مهمون نداشته باشیم، شاید با مامان و داداشی برم مبلمان ببینیم .. ساعت 11 بود که خواهر پسرک اس ام اس زد امروز نرفتم دانشگاه آماده باش واسه عصری بریم مروی برای خرید لوازم آرایش Yatta 

در همون اثنا بود (اثنا) که داداشی اس ام اس زد که عمه اینا عصر میان خونمون... به به! girl_impossible.gifخلاصه ساعت 12 رفتم خونه تا ببینم چی کار کنم از یه طرف دوست داشتم برای خرید برم که زودتر کارامون انجام شه از یه طرف خوب عمه ها قرار بود بیان و قرار بود پسرک هم بیاد تا برای اولین بار عمه ها رو ببینه چون موقع نامزدی ما عمه هام نبودن... آخه ما عزادار بودیم و نامزدی خیلی ساده و رسمی و خصوصی برگزار شده بود..girl_cray2.gif 

 خلاصه تصمیم بر این شد که برم خرید و زود برگردم و به پسرک هم زنگ بزنم که بعد از دندونپزشکی بیاد خونمون... ساعت 3 با دوتا خواهرا و خواهرزداه های پسرک قرار داشتیم بازار.. 

رفتم خونه و ناهار خوردم و سریع حرکت کردم..  خلاصه رفتن بازار همانا و از ساعت 3 تا 7.5 تو مروی بودن همانا! دیگه رسما هممون فلج شده بودیم از خستگی..  

از همون بازار زنگ زدم به موبایل عمه خانوم و کلی عذرخواهی کردم بابت اینکه خونه نیستم و ندیدمشون.. عمه عزیزم هم کلی قربون صدقم رفت و گفت نه عزیزم به کارت برس و اصلا نگران ما نباش.. کار خودت واجبتره..  

یادم رفت از خریدام عکس بندازم.. فردا براتون عکساشو میارم... لوازم آر.ا.یش و کامل خریدیم اما دیگه چون پنجشنبه بود به لباس ز.ی.ر و لب.ا.س خو.ا.ب نرسیدیم چون می خواستم از باز.ا.ر رضا خرید کنیم که تعطیل شده بود.. بعدش رفتیم تو بازار یه بستین سنتی کثیف خوردیم و کلی خندیدیم..  

پسرک زنگ زد.. بعد از دندونپزشکی رفته بود یه سری به یکی از دوستاش بزنه و داشت بر می گشت خونه.. خلاصه گزارشات لازمه رو بهش دادم و دیدم خیلی خسته است و در ضمن به خاطر دندونش مسکن قوی خورده بود و بی حال بود... به همین دلیل اصرار نکردم که بیاد ببینمش.. چون می دونستم به عمه هام هم نمی رسیم و می رن.. خلاصه در یک اقدام انتحاری با خواهر پسرک رفتیم خونشون تا هم من پسرک رو ببینم و هم خریدامونو به پسرک و مامانش نشون بدیم.. وقتی رسیدیم هنوز پسرک نرسیده بود.. خلاصه نشستیم با مادر شوهر و خواهر شوهرا به صحبت در موردن خریدا و هندونه و آجیل و میوه خوردن... 

بعد از 20 دقیقه پسرک اومد ..خستههههههههههه... از در که وارد شد تا منو دید یهو نیشش تا بناگوش باز شد...  

بهش می گم معلومه که خیلی از دیدن من خوشحال شدی.. مامانش و خواهرش ولو شدن رو زمین از خنده... قهقههقهقهه 

خلاصه به همراه مختصری عشقو.لا.نه از راه دور و با ایما و اشاره یه نیم ساعتی باهم بودیم و بعد من برگشتم خونه... مادر شوهری دلم.ه بر.گ مو درست کرده بود یه ظرف بهم داد ببرم خونه آخه هرچی اصرار کردن شام نموندم آخه مامان و داداشی تنها بودن..  

بعد هم برای فرداش یعنی جمعه قرار گذاشتن که بیان خونمون دیدن مامان.. آخه هم برای عید و هم برای رفتن کر.بلا دیدن مامانم نیومده بودن..  

چون پسرک صبح می خواست بره ا.سکی  قرار شد شب بیان..  

دیشب هم میزبان پسرک عزیزم و خانواده اش بودیم.. خیلی خوش گذشت.. مامان سوغاتی ها رو داد و اونا هم یه گلدون کریستال خوشگل برامون کادو اوردن.. عکس اونم فردا میارم چشم! 

 

برای تو: نمی دونی چه سخته که کنارم نشسته باشیو من فقط نگات کنم و نتونم.. In Loveدوست دارم مرد خوب من..In Love

ماجراهای جهازخرون!

سلام برو بچ! خوبین؟ خوب به من چه!  نه شوخی کردم دوستای مهربونم! Flower 

به من خیلی چه.. خوشحالم که خوبین...Flower اگرهم غمی دارید و یا کسالتی Get Well 

این روزا پسرک من خیلی خسته است..Begging آخه کارش خیلی سنگینه صبحها ساعت 5:45 می ره سر کار شبا ساعت 7:30 میاد خونه.. آخه طفلی محل کارش خیلی دوره.. girl_cray.gifgirl_cray.gifتازه بعدا که بریم خونه خودمون دورتر هم می شه.. فکر کنید الان ضلع یه مربعو طی می کنه و بعدا باید قطر یه مربعو طی کنه!!  دیگه اینو حتما می دونید که قطر مربع بزرگتر از ضلعشه!   خلاصه خیلی نگرانشم.. girl_cray.gifبا این تجربه کاری که داره شرایط کاریش راضی کننده نیست اما می دونید که وضعیت این گلستونی که ما توش زندگی می کنیمو!

به افتخارش!   البته سیبیل نداره ها! ولی خوب از جماعت سیبیلیونه دیگه! (به قول آزی جون! نیشتو ببند!) 

 

برای لباس عروس تصمیم گرفتیم برم ببینم اگه مدل خوبی پیدا کردم که سایزشم خوب باشه کرایه کنم اگرهم نه که بدم برام بدوزن.. خیلی دیره نه! سوال این هفته یکشنبه با خواهر پسرک می ریم برای خرید لوزم آرایشو ست حمام... دوشنبه هم قراره با یک خواهر دیگش بریم برای کیف و کفش مجلسی و مانتو و روسری.. برای کفش عروسی هم تصمیم گرفتم از این صندلهای فانتزی بخرم ..یه چیزی تو مایه های این!  

  یا 

 این!   البته رنگ روشن...

منظورم یه مدل صندلیه که بشه بعدا هم ازش استفاده کرد..

 

نظرتون چیه؟ خوبه؟سوال

دیشب با مامان و داداشی نشستیم لیست وسایلی که برای جهیزیه کسری داریم نوشتیم... جز کالاهای بزرگی که باید بعدا از آماده شدن خونه بخریم یه خورده خورده ریز آشپزخونه کم داریم با وسایل سرویس بهداشتی... که یکی دو موردو مامان باید بخره چون من جنساشو نمی شناسم.. بقیه هم که وسایل تزئینی و این چیزاست که من و داداشی و اگه دوست جونم ب. وقت داشته باشه باهم می ریم می خریم.. آخه داداشی من خیلی با سلیقه و شیک خرید می کنه..  

بعد حتما شما هم رسم دارید نمی دونم ولی معمولا ما همراه جه.یزه یخچالو پر می کنیم از خوراکی... برای تو یخچال هم کلی تصمیم گرفتیم که از چیزای خوشمزه پر بشه.. داداشی کلی ابر بالای سرم درست کرد.. مرسی داداشی مهربونم!  

در مورد تطئینات خونه تصمیم دارم بذارم رنگ دیوارا و سرویس مبلمانم انتخاب بشه بعد کلی به کمکتون نیازمندم.. اگه امروز مهمون نداشته باشیم، قراره عمه هام بیان خونمون... می خوام عصری با مامان و داداشی برم دلاوران مبل و سرویس خواب ببینم.. پسرک چون وقت نداره قرار شده ما بریم ببینیم چند مدل انتخاب کنیم بعد موقع خریدش بیاد..  

دندون پسرک هم هنوز کارش تموم نشده... امروز ساعت 3 می ره برای عصب کشی یکیش..  نازی... تلویزیون و ملحقاتشم که قراره پسرک بخره... جارو برقی رو هم خان داداش گفته بیا انتخاب کن من برات می خرم.. دیگه چی می مونه؟

سلامی چو بوی خوش کباب!

سلام بر شما رفیقان غار..مطمئنم به دعای شما بود که من دیروز گوش شیطون کرو به قول داداشی 7 قران وسط (!!!) بهم خیلی خوش گذشت..For Youالبته اگه دو دقیقه دیگه نیام بگم بچه ها برام دعا کنید حالم خوب نیست...  

 

خلاصه بگم از دیروز و خاله زنکیش..Arabic Veil دیروز ساعت 4:15 از شرکت زدم بیرون و رفتم تا مترو توپخونه.. با داداشی و مامان اونجا قرار داشتم.. قرارمون با پسرک و مامانش ساعت 5 مترو با.زار همون پونزده خرداد بود.. خلاصه ما ساعت 4:55 رسیدیم و بعد از 5 دقیقه اونا هم اومدن و کلی بوس بوسی و سلام علیک کردیم و منتظر خواهر پسرک شدیم اونم بعد 5 دقیقه اومد!چه گزارش دقیقی می دم من! 

خلاصه رفتیم کل خیابونی که بورس لوستر و آینه شمعدونه رو گشتیم و بالاخره یکی که خیلی خوشم اومده بودو خریدیییییییییییییییییییییم!   

خیلی خوشگله! عکشو می خواین؟ چشم!  

آینه شمعد.و.ن من!  

 بچه ها خوشگل بود؟؟

 اون جعبه جوا.هر جلوشو می خواستیم اشا.نتیون برداریم که نداد ولی ما روش برداشتیم.. که کلا می شد 290 تومن که ما 260 بهش دادیم... واقعا قیمتهای اونجا از تو شهر خیلییییییییییی مناسبتره.. عروس خانوما بدویید برید بازار خرید کنید نه تو شهر..

  

کلی موقع خریدش بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم با داداشی و پسرک و خواهرش.. مامانا که فقط باهم حرف می زدن و دنباله این چراغهای لاله و آنتیک واسه خودشون بودن... کلی بهشون خندیدیم.. خلاصه بعد از اینکه خریدیم تا آقاهه بسته بندیش می کرد ماهم زنگ زدیم بابای پسرک بیاد دنبالمون.. بعد هم با پسرک و داداشی و خواهر پسرک رفتیم شیرینی بخریم.. تا ما برگشتیم بابایی هم اومد... حالا ماشین چیه؟ پژ.و 405! ما چند نفریم 7 نفر..!!! مامانا که قربونشون برم تپلییییییی... خلاصه بابایی گفت من با خواهرشوهر با مترو می رم می رسونمش خونشون.. شما با ماشین برین و سوئیچو داد به پسرک..هرچی پسرک گفت که منو پیتی باهم بر می گردیم شما با ماشین برید قبول نکردن.. خلاصه همه چیزو گذاشتیم صندوق عقب و من با آینه عزیزم نشستم جلو..  

خلاصه مامان پسرک اصرار کرد که حتما شام بریم خونشون دور هم باشیم...من که از خدام بود.. چون دوست داشتم بیشتر با پسرک باشم...مامان اینا کلی گفتن مزاحم نمی شیمو این حرفا ولی بالاخره مامان پسرک پیروز شدخلاصه رفتیم اونجا و کلی خوش گذشت.. مامان پسرک طفلی کلی زحمت کشید و البته یه قسمتی از غذا رو از بیرون گرفتیم و من هم کلی بهشون کمک کردم اما یه شام مفصل تدارک دیدن .. خلاصه همه از خریدمون راضی بودن و بردیم گذاشتیم طبقه بالا... مامانی من هم همه خریدایی که برای پسرک کردیم و دید و کلی خوشش اومد... خلاصه شامو که خوردیم تازه ساعت 11 شب نشستیم به تصمیم گیری برای دوتا کفترا! خلاصه بگم که اگه خدا بخواد قراره عقدو گذاشتیم برای یکشنبه 24 خرداد 88 روز تولد حضرت فاطمه..  

یه خورده هم برنامه ریزی کردیم و قرار شد تو این هفته و هفته بعد بریم برای خریدای من...  ساعت 1 هم برگشتیم خونه و تا ساعت 2 داشتیم لیست مهمونای عروسی رو با مامان در می اوردیم

خیلی مفصل نوشتم نه..؟ خسته نباشید! 

برامون دعا که می کنید... نه؟ For You 

دعا کنید همه چیز خوب و بی مشکل پیش بره.. یه تیکر هم برای عقدمون ساختم... اون بالای صفحه... با من روزا رو بشمرید...  

 

برای تو...: فقط می گم که دیشبو یادم نمی ره.. مرسی عزیزم..French Kiss

خرید آینه و ..

سلام.. گردن و کتفم به شدت درد می کنه.. کاش یکی دلش به حال من می سوخت ... 

الان دوست دارم بهم محبت کنی اما تو که حسابی مشغول کارتی و حتی جواب اس ام اس هم نمی دی چه برسه به توجه و محبت..   

امروز عصر اگه خدا بخواد و سنگ از آسمون نیاد قراره با مامانم و داداشی و پسرک و مامانش و خواهرش (قشون کشیه!) بریم برای خرید قران و آینه و شمعدون.. می ترسم دوباره این حس بدی که از دیروز باهامه کار دستم بده.. آخه چرا وقتی خسته ای اینقدر بداخلاقی! اصلا چرا تو اینقدر خسته می شی!!!  

برامون دعا کنید خیر سرمون دوره شیرین زندگیمونه!

من و مامان

سلام.. راستش دنیای مجازی با همه کلکها و حقه هایی توش هست هنوز برای من جای آرامش بخشیه برای حرف زدن.. برای نوشتن چیزایی که تو دلم می مونه و نمی شه با کسی بگی و این یعنی هنوز دنیای مجازی از دنیای واقعی امنتره.. دوستایی دارم که مثل رویا نیستن و کنار خودم حسشون می کنم .. کمک زیادی به من و نوسانات روحیم می کنین و ازتون ممنونم که کنارم هستید... 

مخصوصا آزی عزیزم که مثل دوستم ب. که هیچ وقت تو واقعیت تنهام نمی ذاره، همیشه تو این دنیای مجازی کنارمه... ویژه!

از پیامهای پر از محبتش و پیگیریهای دلسوزانه اش غرق خوشی می شم و به دنیا امیدوارتر ... که هنوز هستن آدمایی که به یه نوازش نسیم می خندن و به صدای ضربه کوچکی دلشون می شکنه.. خدایا به دوستانم  و من آرامش بده...praying 

 

خوب دیگه بسه ... 

  

از اوضاع این روزا بگم... دیروز صبح خواهر پسرک بهم زنگ زد که این هفته بریم برای قرارداد آرایشگاه.. و خرید گلهای مربوط به آرایش موهام که البته باید از آرایشگره بپرسم که چی بخریم.. 

مامان پسرک هم به مامانم زنگ زد که تو این هفته احتمالا جهارشنبه بریم برای خرید قران و آینه شمعدون..  

دیروز با مامان رفتیم دکتر ارتوپد.. آخه مامانم طفلی زانوهاش خیلی درد می کنه.. براش وقت گرفتیم رفتیم.. ساعت 4.5میدون ونک با مامانم قرار داشتم.. خلاصه تا ساعت 7.5 تو مطب دکتر معطل بودیم و بعد هم رفتیم داروهاشو خریدیم و گفتیم بریم و.نک تا یه خورده خرید کنیم... آخه مامان برای پسرک یه تی شرت خریده که سایزشو فروشنده اشتباه داده به جای لارج، ایکس لارج داده... حالا چون وقت عوض کردن نیست مجبور شدیم بریم یکی دیگه براش از اینجا بخریم تا مامان اونو بعدا عوض کنه... خلاصه از تو پاسا.ژ و.نک یه تی شرت خوشگل پیدا کردیم و براش خریدیم.. آخه می دونید که کر.بلا چیزی برای سو.غا.تی اوردن نداره... خلاصه مامانم برای من یه بلوز خریده و برای داداشم هم چون یه حوله استخری می خواست همونو خریده.. برای مامان پسرک هم یه پارچه چادر مجلسی از همون حریرا و یه جورابو تسبیح و جانمازم برای باباش و یه برس خوشگلم برای خواهرش اورده... به پسرک هم همین تی شرت با یه کمربند چرم محشر که قبلا خریده بودیم رو می ده.. کمه؟؟؟ 

نه بابا زیادم هست.. کلی هم تا الان برای عروسی براش خرید کردیم دیگه..  

شب هم قرار بود خان داداشو خانومشو و فندق بیان خونمون.. تو راه اومدن دنبالمون باهم راهی خونه شدیم... اگه گفتید شام چی خوردیم؟؟؟ چلو کباب؟؟ جوجه؟؟ بیف استراگانف؟؟ لازانیا؟؟ قرمه سبزی؟؟ فسنجون؟؟؟ نه بابا اشتباه کردید.. نونو پنیرو سبزی و هندونه!   خیلی ضایعین!

حسودیتون شد نه؟؟ به من چه..  

 

خلاصه شب به زور فرستادیمشون برن خونشون و خوابیدیم.. جالب بود فندق به مامانش می گفت پس چرا لباس راحتی برای من و خودت نیوردی پس چه جوری شب اینجا بخوابیم!!؟؟ 

فندق:   

من:  

 

خلاصه مامانش به دادم رسید و گفت قرار نیست شب اینجا بخوابیم عزیزم می ریم خونه.. فردا باید برم سر کار پسرم نمی شه... 

فندق:  

من:  

 

من که رسما داشتم شهید می شدم از خواب.. خوابیدم..

شور زندگی...

شور زندگی به خونه کوچیک ما برگشت... صدای خنده و برق چشمای من... صبحانه ای که قبل از بیدارشدنت روی میز آماده است... چای تازه و بوی نون سنگک و پنیر و کره بادوم زمینی و عسل... عطر محبت و سوغاتیهای رنگارنگ.. و از همه مهمتر یخچالی که بعد از مدتها از انزوا در اومد و پر شد.. 

دلم براش خیلی تنگ شده بود...  

 

سلام سلام... خیلی لوس و بیمزه اعلام کردم مامانم اومد نه؟؟ 

آره بچه ها مامانم دیشب حدودا ساعت 8 رسید.. قرار بود داداشی بره دنبالش.. پسرک هم که دندونپزشکی بود.. براش سوپ پختم بهش گفتم بیاد شام پیش ما.. گفت باید ببینه کارش چقدر طول می کشه.. خلاصه ساعت 7:10 بود که زنگ زد پرسید مامان اومد؟؟ منم گفتم نه داداشی رفته دنبالش... گفت چرا به من نگفتی... قربونش برم گفت من نزدیک ترمینالم و الان می رم دنبالشون.. خلاصه داداشی و پسرک یه 10 دقیقه ای تو ترمینال منتظر موندن تا مامان بیاد و بعد هم همگی باهم اومدن خونه.. من هم در حال تدارک شام بودم.. موهامو همون مدلی که مامانم دوست داره درست کردم و منتظر شدم.. حالا بگید شام چی بود؟؟؟ سوپ قارچ و اسنک ژامبون!!!!مسخره است نه؟ (خودتو مسخره کن!)  

خلاصه همه اومدن و اول به سمت ساک خوراکیها حمله ور شدیم.. یوهاهاهاها.. 

یخچال الان دیگه در مرز انفجار قرار داره.. متاسفم هیچ کمکی نمی تونم به قارو قور شکماتون بکنم! 

بعد هم نشستیم باهم یه چای تازه دم با قطابهای دست ساز مامان خوردیم و حالشو بردیم... 

   

پسرک عزیزم دندونش درد می کرد قربونش برم.... زود شامو آماده کردم که بتونه بره استراحت کنه.. خلاصه شامو هم باهم خوردیم و بعد از نیم ساعت پسرک خداحافظی کرد که بره.. خلاصه در حالیکه مامان حواسش به جومونگ بود.... وای این کارای یوا.شکی چقدررررررررررر می چسبه! 

خودتونید همه چیزایی که تو دلتون به من گفتید!

بدون شرح!

م: در جانم آتشی و بر لبم شکرخندی... به عطر بارانی مستم و به شوق لبخندی بیتاب... نگاهت نور و اخمت تاریکیست... جانم... تنها نگاهم کن... 

 

ت: دوست دارم! فقط به این دلیل که لایق عشقی هستی خیلی بزرگ.. می بوسمت خالصانه...  

م: مستم می کنی از بوسه های نابت عزیز معشوقم...

خاطرات...

حالم خوب نیست... یعنی خیلی بده.. بیشتر از این نمی تونم مقاومت کنم..

اما تماس گرفتن هم فایده ای نداره.. می دونم اونقدر دوسم داره که اگه بفهمه حالم بده می یاد.. اما من خودشو می خوام... دلم می خواد اونم بدون من نتونه و برگرده..

اما تحمل طولانیش منو می ترسونه.. شایدم تا آخره عمرم طول بکشه..

احساس خطر می کنم.. دارم مریض می شم... بغضم یهو وا می شه.. همه آرزوهام از بین رفته.. انگار یه کاخ رویایی قشنگ جلو چشمام داره از بین می ره..

می خوام کنارم باشه.. من دوسش دارم.. اونم می گفت که دوسم داره.. گفت همیشه می مونه.. دروغ؟ نه هیچ وقت.. هیچ وقت به من دروغ نگفت.. پس چرا...

دلم براش پر می کشه... حالم بده... بی تابم... بی تابم.. اشکم وای اشکم باز...

برخلاف ذاتم دارم خودمو مجبور می کنم که بهش نگم چقدر دوسش دارم... چقدر دلتنگم..

------------------------------------------------------------------------------------

کار دنیا خیلی عجیبه... من بنده خوبی نیستم اما خدا دوسم داره...

خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونم... کمک کن همه چیز خوب و آبرومند پیش بره...

کمک کن مشکلی سر راهمون پیش نیاد و همه چیز خوب باشه...

خدای من، خدای عزیزم نگرانم... دیشب تو یه فیلمی گفت هر وقت دلت گرفته سرتو بذار رو شونه خدا و گریه کن... سرمو میذارم رو شونه تو... کمکم کن...

-----------------------------------------------------------------------------------

دیشب 19 اردیبهشت 1387 بود... ساعت 5/7 تا 5/8 میزبان پسرک عزیزم و خانوادش بودیم...

شب خوبی بود.. به نظرم انرژی همه مثبت بود... پسرک محجوب من ساکت بود و من عاشقتر شدم... دوسش دارم..

خدایا کمکمون کن.... فقط از تو می خوام که کمکمون کنی...

---------------------------------

امروز دو شنبه 20 خرداده... 1 ماه از اولین مراسم دیدار خانواده هامون گذشته اما....

من 12 روزه که پدر مهربونمو از دست دادم... دلم خیلی براش تنگ شده...

یعنی دیگه جز عکسش هیچ چیز ازش ندارم... و عشق...

خوشحالم که لااقل قبل از رفتن پسرک رو دید و کمی خیالش راحت شد...

برای رفتن زود بود... خیلی زود...

خدایا کمکم کن... کمک...

------------------------------------

امروز سه شنبه  8 اردیبهشت 88 ... یک سال از اون روزا گذشت و من خیلی دلتنگم... خیلی زیاد... اصلا قابل بیان کردن نیست... وای خدا بابامو می خوام!

پ.ن. برگرفته از قسمتی از خاطراتم....

دیروز

سلام.. از دیروز بگم که موقعی که از شرکت می رفتم بیرون به پسرک زنگ زدم که ببینم میاد بریم آتلیه ببینیم یا نه.. آخه قرار بود بره دندونپز.شکی.. وقتی زنگ زدم تو جلسه بودن و گفت تو برو خونه من باهات تماس می گیرم.. منم احساس غلطی بهم دست داد که این یعنی میاد.. خلاصه رفتم خونه و دوش گرفتم و موهامو مرتب کردم منتظر شدم.. فقط این وسط یه اس ام اس زدم که ور آر یو پلیز؟  

بعد ساعت 7:45 زنگ زد که من خونه ام...دندونپزشکی تعطیل بوده و خیلی هم خسته بود.. یه خورده هم بی حوصله.. خوب منم شب تنها بودم آخه دادشی رفته بود خوا.بگاه دانشگاه پیش دوستاش... خلاصه از من اصرارو از اون انکار و تنبلی.. خلاصه منم گیر ندادم گفتم اوکی عزیزم استراحت کن می ذاریم واسه یه روز دیگه..  

این از دیشب ما که تنها و پای تی وی گذشت.. مامانم هم انشالله آخر هفته می ره خونه مامان بزرگم که بره سر خاک بابایی.. آخه بابام تو زادگاهش دفن شده... یعنی یه شهر دیگه... می بینید ما یه خانواده بین اللمللی هستیم هر کدوممون یه جاییم ... و بعد اگه خدا بخواد اول هفته آینده میاد تهران.. تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد.. 

فعلا همین.. خبری نیست...

عشق تو الهام شعرهای من است...

ساعت 3 نصفه شب از خواب بیدار میشم.. یه جمله روی زبونم مدام تکرار میشه.. هنوز باهم دوستیم و هنوز در مورد یکی شدن تصمیم نگرفتیم.. 2 سال پیش..  

 

قبل از خواب مدام به تو فکر می کردم و اینکه بالاخره چی می شه داستان عشق من و تو..  

 

جمله ای که رو زبونم اومده بود برای همیشه آرومم کرد... 

 

شتاب مکن که خداوند در رگهای عشق من و تو جاریست...

چی بگم والله؟

اصلا اعصاب پست نوشتن ندارم...  

 

 

 با پسرک هیچ مشکلی ندارم .. 

   

همین جوری بی حوصله ام...   

 

فکرم خسته است!

بی خبری... خوش خبری...

این روزا خبری نیست.... جز روزمرگی... البته این آخر هفته که تنها بودم با پسرک بعضی وقتا باهم بودیم و من با یه سیاست خاص و یه سورپرایز فوق العاده مبهوتش کردم و وقتی مست از هیجان سورپرایز بود مشکلاتم رو باهاش مطرح کردم و مجبورش کردم به بعضی از رفتارهاش که اذیتم می کنه فکر کنه و اونم پذیرفت که رفتارش تو اون موارداشتباه بوده...  اوقات خوبی بود و موضوع صحبت و مشکلاتمون رفتارمون باهم در جمع بود چون خودمون تنها با هم هیچ مشکلی نداریم ولی وقتی پای خانواده میاد وسط یه خورده آدم باید حواسش جمع باشه...  می دونید قضیه چیه؟ خانواده من کلا از اینکه من پسرک رو دوست دارم و بهش احترام می ذارم خیلی خوشحالن ولی خانواده پسرک خوب یه خورده بیشتر تو فاز حسادت هستن و باید با سیاست بیشتری جلوشون رفتار بشه... البته پسرک می گه این برای این دورانه که ماهنوز عقد نیستیم و استقلالمون کمتره...

به هر حال من بهش گفتم که حرمت اما.مزاده رو متو.لی نگه می داره البته درسته که من با رفتار خودم احترام ایجاد می کنم برای خودم ولی خوب ممکنه بعضی وقتا کسی از روی حسادت و بخل به من بی احترامی کنه که پسرک نباید بذاره.. البته این حرفا موضوعیتی نداره و کلی مطرح شده بود ولی در واقع خانواده پسرک مخصوصا مامان و خواهرای بزرگترش خیلی به من احترام می ذارن...  

 

با مامان فقط تلفنی حرف زدم و داداشی هم امروز ساعت ۴ صبح برگشت تهران.. 

کارای عروسی هم فعلا مونده تا مامانم ان شالله هفته دیگه بیاد تهران.. خلاصه فعلا همه چیز به اومدن مامان من بستگی داره.. برامون دعا می کنید؟