این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

چی بگم والله؟

اصلا اعصاب پست نوشتن ندارم...  

 

 

 با پسرک هیچ مشکلی ندارم .. 

   

همین جوری بی حوصله ام...   

 

فکرم خسته است!

نظرات 14 + ارسال نظر
حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ http://narimaz.blogspot.com

سلام دوستم! پس چرا انقد بد اخلاق؟؟؟! خب حالا چرا حوصله نداری؟! چی شده؟! یکم باهام حرف بزن؟! اصلن از هیچی برام بگو همون هیچییی که وختی ازت میپرسن چه خبر و تو اینو جواب میدی بگو! بگو این دو سه روزه چیکارا میکنی؟! کارات خوب پیش میره؟ اصلن کارت چیه؟! من کامپیوتر خوندم (نرم افزار) اما کارم بازرگانی خارجیه! تقریبن پنج شیش سالیه که دارم کار میکنم.. یالا بگو! فک کردی دس از سرت بر میدارم هان؟! نوچ! باید از این بی حوصلگی در بیای پیتی جونم! کسی که چن وخ دیگه عروسیشه که بی حوصله نمیشه! ببین این روزا دیگه بر نمیگرده ها! این روزا بهترین روزای عمر تو و پسرکته! پس خوب باشین دیگه تورو خدا! جونه آزی!!!

سارا دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

avallllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllll
salammmmmmmmm piti joon
man hamishe miam weblogeto mikhunam!ama faghat yebar barat comment gozashtam :p
ama hala didam dige avalam!heyfam umad comment nazaram:-)
chera khanumi?to ke hamishe energy dariiiiiiiiiiiiiiiiiiii:-)
bekhand ta donya ham bekhande
take care:-)

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ http://narimaz.blogspot.com/

اوخ اوخ! لو رفتیم فک کنم پیتی جونم! ینی تو منی و منم تو؟! اااااااااااااااااااااااااااه! دیدی چقد شبیه همیم؟! ینی نکنه اصلن خودمونیم؟! D:
خب راستش من نمیتونم حستو بفهمم چون هرگز مستقل زندگی نکردم! اما میدونم چه حس قشنگیه وختی بر میگردی خونه مامانت درو برات باز کنه و کنار خونوادت باشی...
اما خب اشکال نداره پیتی جونم! بجای همه ی دوری هایی که تا حالا داشتی داری صاحب یه زندگی قشنگ و پر از رنگ و زندگی میشی! ببین یادت باشه این من و تو هستیم که باید شاید و سلامتی و عشق رو به خونمونو بیشتر از همه به عشقمون تزریق کنیم! پس درسته که الان این حس تنهایی آزارت میده! بیا بجاش به لحظه های قشنگی که همین چند ماهه آینده منتظر تو و پسرک هستن تا عاشقانه بگذرینشون فک کن! به این فک کن که دلت میخواد لباس عروست چه شکلی باشه! راستی میخوای عکسای عقد ما رو ببینی؟! من یه فوتو بلاگ دارم که مخفیه و فقط خودم میتونم ببینمش اما اگه میخوای من بازش کنم برای چند ساعت تا ببینیش! خدا رو چه دیدی شایدم از مدل لباسم خوشت اومد! D:
خب فک کنم زیادی باهات حرف زدم! دیگه اگه یکم دیگه بگم با خودت (تو دلت) میگی اه این دختره بیکاره ها! نه بخدا! فقط فک کنم زیادی فعالم! p:

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ب.ظ

خب بذار الان یه چندتاییشو تو همون آدرسی که بهت دادم آپلود میکنم! (همون بلاگه رو میگم!)
الاهی من فدات بشم که انقد تو مهربونی عزیزم! منم دیگه دارم کم کم به داشتنت عادت میکنما دوستی! پس همیشه پیشم باشیا!
مرسی که ازمون تعریف کردی عزیزم! نه بابا انقدراهم نیس که تو میگیا!

خدانکنه عزیزم...

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:35 ب.ظ

پیامم رو واسه پست پایینت گذاشتم
آخه دوستم اینجا باز نمیشد خب
پس بدو برو بخون
نه بابا ناهار چیه
من دائمن تو رژیمم
راجع به منم زیاد تعریف نکن بابا نه خوشگلم نه خوب
عکاس هم نمیدونم والا.. راستش کارش عکاسی عروسو دوماد نیس
عکسای ژورنالای خارجی رو میگیره، خیلی خبرس با اینحال که خیلی سن و سال نداره، (اما حالا یه هفته س که با حاجی قهرن! مثه بچه ها!) دعا کن تا اون موقع آشتی کنن چرا نیاد برای عروسیت عزیزم؟! خودمم میام میرقصم! D:

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:49 ب.ظ

آهان فهمیدم مشکل چیه! من از اپرا (Opera Explorer) استفاده میکنم و اونم مثه این اینترنت اکسپلورر نیس! الان با این درس شد دیگه هانی!
خب آره من یکمی که چه عرض کنم توپلم دیگه! بخدا تو داری شبیه من میشی اما با یه اسم دیگه! D:
راستی توام تو رژیمو این صوبتایی؟ ای بابا بخدا کوفتم میشه این زندگی من عاشق غذام اما حالا موندم چه کنم؟!
حالا بیخیال! آره بابا این عکاس باشی حرف نداره کارش! حتا عکاس حرفه یی توی فارس نیوزه! اما تازه فک کن این اولین کار عروس و دومادیش بود! فک کن! خیلی توپ شدن!
خب با ما هم راحت بود دیگه هر کاری میگف ما انجام میدادیم!
اما راستی راجع به تور باید بگم که اگه آدم خودش بره بهتره! با این حال که ما همش مال خودمون بودیم و اصلن کسی با ما کاری نداشت!
راست میگی؟ آنتالیا رفته بود؟ حاجی ما هم سه سال پیش تنهایی با دوستاش رفته بود! (البته اون موقع منو نمیشناخت وگرنه میکشتمش اگه تنها میرفت D: )
اما جزایر قناری رو برو که از دستت میره اگه نری!
ولی حتمن تنهایی بریدا! هیشکیو مثه ما با خودتون نبرید! ما دنبالمون یه ایل بردیم و همش با اونا بودیم تا با خودمون! میفهمی که دیگه مسافرت دست جمعی و این صوبتا...

آزی دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:53 ب.ظ

ای بابا! ام اس انم کجا بود دیگه! ):
اوکی! چه میشه کرد دیگه! آخه ما همه کارمون با اسکایپو این صوبتاس واسه همین گفتم عقشم..
خب خانومی از خودتون بگو بلخره چیکار میکنید این روزا؟ از پسرکت؟ دیدیش این چن روزه؟ مامان چی؟

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ب.ظ

حالا دیدی تو قهری با من! یا رفتی ناهار! یا بازم سر و کله ی اون رئیس گیر پیدا شده D:
اما هر چیه من همیشه پیشتم و منتظر شنیدن حرفات مثه یه خاهر (;

بهار دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ

من کلن عشق ادبیات فرانسه دارم.....
خوشحالم که حالت خوبه و اوضاع هم بر وفق مراده....

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ

وااااااااااااااااااااای خدا خفت نکنه! چقد خندیدم دختر! سلحشور!!!!!!!!!!!!! خیلی باحال بود! آره نمیدونم چی باید بپزم! دلم میخواد حسابی حاجی حال کنه با دست پختم.. راستش دس پختم بد نیس اما چون زیاد عادت به آشپزی ندارم (نه فک کنی که تنبلما! نه! فقط یکم تنبلم!) D:
واسه همین زیاد آشپزی نمیکنم و اینه دیگه دردم! اما بخام بپزم خوب میپزم بابا! حالا اگه این حاجی گف چی خانوم والده شون تصمیم دارن بگن من درست کنم ازت حتمن راهنمایی میگیرم تا جایی که میدونم حسابی کدبانویی ها! ما رو هم توی این وسطا دریاب! (;
مثلن تو بپز من میام ازت میگیرم میبرم میگم خودم پختم D:
ولی تورو خدا میبینی اینه دیگه خانوم والده ی حاجی! اما ذاتن خیلی مهربونه خداییش خیلی منو دوس داره اما بعضی وختا بدجنس میشه دیگه وگرنه دله مهربونی داره. (دیدی همه از همین مشکلا دارن عزیزم)

گلدونه ی مزدوج شده دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.gharibe0001.blogfa.com

سلام! چرا آخه؟ شعر بخون، کتاب بخون یه کم استراحت کن خوب شی خب!!!

حاج خانومچه سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ق.ظ

سلام پیتی عزیزم..
من دیروز نتونستم انجام بدم اون کارو..
دلیلشم بماند... اما بهرحال نشد ... حتا اونایی رو که بهت گفتمم خریدم اما نشد..
حالم امروز اصن خوب نیس.. سرم انگاری یه کوهه..
دلمم مثه همین هوای شهرمون گرفته و یه عالمه هوای گریه داره.... (نپرس از چی و از کی)

سانیا سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ق.ظ http://banuye.blogsky.com/

عاشق وقتایی هستم که حتی آدم نمی دونه چرا نمی تونه بگه.این جور وقتا است که حرفای اصلیش رو تو سکوت می گه.شاد باشی عزیزم

گلدونه سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ق.ظ

اگه بذاری کسب تکلیف میکنم بعدش میگم بهت :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد