این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

امروز!

خوب باید بگم که امروز سالگرد ق.م.ر.ی ازدواج من و همسرمه... :)


دو سال پیش تو روز ۴ شعبان با هم ازدواج کردیم.. روز خوبی بود...  البته دو سال پیش ۵ مرداد ۸۸ بود..

راستش من خیلی به تاریخهای قمری اعتقاد ندارم.. اما اینو نوشتم که ثبت بشه..


ت.ر.کیه

تو مسافرت عیدمون به تر.کیه یه خانومهای مسن اروپایی و امر..یکا..یی بودن که صبحها موقع صبحانه تو هتل بلوز و شلوار یا دامن های صورتی و سفید و روشن می پوشیدن و تو سلف سرویس هتل وقتی جاتو برای برداشتن غذا بهشون می دادی بهت لبخند می زدن و بعضیاشون با یه لهجه غلیظ انگلیسی بهت می گفتن تنکیو!

یا حتی وقتی از کنارشون رد می شدم یه مرضی پیدا کرده بودم که هی بهشون لبخند بزنم و جواب بگیرم... کلی حال می داد این تفریح صبحگاهیم بود واسه گرفتن کلی انرژی..

حالا فکر کنید رو بالکن معرکه رستوران نشستیدبا منظره زیر!

و دارید آب پرتقال طبیعی عالی با کلوچه دارچینی می خورید که یهو می بینید ۷-۸ تا خانوم و آقای مسن انگلیسی که باهم دوستن و اومدن مسافرت دنبال یکین که ازشون عکس بندازه..

خوب معلومه که می دویی طرفشون و با لبخند براشون عکس میندازی در حالیکه با شیطنت هر کدومشون سعی دارن یه ادایی از خودشون در بیارن تو عکس بهشون می خندی و یه ماچ دسته جمعی برای همشون می فرستی..


خوب بعد از این نکته ها که هی میاد تو ذهنمو هر از گاهی دلمو با یادآوریش شاد می کنم چطوری قیافه عبوس پیرمردهای و پیرزنهای شهرمو تحمل کنم... من از این کشور متنفرم!