این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

یک روز دیگر

امروز چهارشنبه است.. 17 تیر ماه 1394.. و بیست و یکمین روز ماه رمضان.. دلیل تعطیلیش که معلومه..


من تا آخر هفته تعطیلم یعنی سه روز... اما پسرک هیچ کدوم از این روزها رو تعطیل نیست و باید بره سر کار..

سال 94 برای من با مسافرت های متععد شروع شد و بدون هیچ مسافرتی ادامه داره.. در واقع مشغله کاری پسرک در سال جاری اونقدر زیاده که حتی برای سفرهای کوتاه هم وقت نداره.. به من پیشنهاد مسافرت تنهایی می ده ولی خوب آخه بدون پسرک که به من خوش نمی گذره...


امشب دعوتیم برای افطاری خونه خواهرشوهر ارشد که خوب این خودش یه تنوعه..

خبر دیگه ای که این روزها خیلی هم خوشحالم کرده و هم ناراحت اینه که دوست عزیزم بهار داره تو قطب و با یه آدم اهل قطب ازدواج می کنه و من نمی تونم کنارش باشم..

این مرزها چه بلایی داره سر روابط انسانی میاره... کاش می شد مثل پرنده ها پرواز کرد..

رفتم براش یه گوشواره خیلی ناز خریدم که بدم مامانش براش ببره... امیدوارم خوشش بیاد...

پسرک از سرکار برگشته و الان خوابه.. برم بیدارش کنم که بره حموم و آماده شیم برای مهمونی..


دوستتون دارم.. ازتون دورم ولی هستم..