این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دوره سخت..

با خرید این خونه یه دوره سخت مادی تو زندگیمون شروع شده.. دوره ای که پره از خواهشهای دل من ..خواهشهایی که با این وضعیت به نتیجه نمی رسه...



خوب خونه ای که تا سه سال دیگه هم نمی شه بدهیاشو داد و رفت نشست توش به چه درد من می خوره.. تا سه سال دیگه حتما باید با بچه برم تو اون خونه!! آخه با بچه که نمیشه رفت دور دنیا رو گشت.. کاش ۱۰ سال جوونتر بودم!

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز اینقدر برای تفریح و شادی وقت کم داشته باشم..


غمگینم و بی انگیزه!

خبری که غمگینم کرد..

امروز وبلاگ یکی از دوستان رو می خوندم.. یه مطلبی توش نوشته بود که اولش برام گنگ بود.. اما با توضیح یکی از دوستام برام روشن شد.. راستش مطلب ناراحت کننده ای بود.. موقعیتی بود که برای یکی از دوستانش پیش اومده بود و دل آدمو ریش می کرد.. از اون مشکلاتی بود که با فکر کردن بهش هم ضربان قلبم بالا می رفت... چه برسه به اینکه خودمو بخوام جاش بذارم.. که دوستم بهم گفت که اصلا خودتو جای اون آدم هم نذار..


می خوام بهتون بگم که ما آدما در قبال همسرامون چه زن و چه مرد خیلی مسئولیم.. به قول مسافر کوچولو ما اهلیشون کردیم..

باید در قبال انسانهایی که اهلی می کنیم مسئولیت پذیر باشیم.. مسئولیت ناپذیری ما بعضی وقتها خیلی گرون تموم می شه...

یه شاخه گل.. یه لبخند ساده.. یه دوست دارم خیلی خیلی ساده... بعضی وقتها با محبت صدا کردن.. همین سادگیها زندگیمونو نجات می ده ... دلم برای زنی که درک نمی شه می سوزه هرچند گناهکار...

برای نجات زندگی یک زن دعا کنید.. اون به آمین های ما نیازمنده..  خواهش می کنم..

خبر داغ!

خوب وقته اون رسیده که اینجا ثبت کنم که کاری که چند وقته درگیرش بودم چی بوده.. راستش خونه ای که ما توش زندگی می کنیم خیلی کوچیکه.. ۵۶/۸ متر.. یه خوابه.. چند وقتیه تصمیم گرفتیم یه خونه بزرگتر بخریم... یه خونه دو خوابه آفتابگیر و بزرگ...


یه خورده پول کم داشتیم و داریم.. اما دیروز با توکل به خدا و امید به آینده که بتونیم زود قرضهامونو بدیم یه خونه تازه قولنامه کردم.. یه خونه بزرگ دو خوابه.. ۹۱ متره... به خونه فعلیمون زیاد دور نیست .. تقریبا تو همون منطقه است.. 


فعلا یه دو سالی باید بدیمش رهن و تو همین خونه خودمون بمونیم.. خونه خودمون هم فروختیم به خواهر همسر که از همسرم بزرگتر ولی مجرده.. دنبال خونه بود و ماهم خونمونو می خواستیم بفروشیم دیدیم چه بهتر که به آشنا بفروشیم..


اینو می نویسم که به یادگار بمونه.. می خوام بچه ام در آینده بدونه که زندگی پدر و مادرش تو خونه ای شروع شد که اتاق خوابش قشنگترین اتاق خواب دنیاست.. بزرگ و نورگیر با یه در رو به حیاط و یه درخت مهربون که سرشو خم کرده رو خونمون و برامون مطبوعترین سایه دنیا رو درست کرده.. پرنده هایی که رو شاخه های همین درخت مهربون لونه ساختن و هر روز صبح با صداشون بیدار می شم..خونه کوچولوی من دوست دارم.. تو همیشه اولین خونه عشق من می مونی..

قدم زدن در یک روز آفتابی

بعضی روزا که به دلیلی مرخصی می گیرم و مثل خانومایی که شاغل نیستند به کارام می رسم و تو خیابون قدم می زنم خیلی لذت می برم.. راستش تصور اینکه تو یه زمان خاصی از روز مثلا ساعت ۱۰ صبح تو خیابون های شلوغ و سرسبز تهرانپارس قدم بزنم منو به سر شوق میاره..

می دونم که اگه یه روز کار نکنم دیگه این شوقو ندارم.. برای همین بعضی روزا مثل امروز به یه بهانه ای مرخصی می گیرم و میرم و مثل خانومای خونه دار خرید می کنم و می رم خونه و از سکوت دنجی خونه کوچیکمون لذت می برم..

بعضی وقتها فکر می کنم اصلا دوست ندارم دنجی و تنهایی که با همسرم تو خونه کوچیکمون با اون اتاق خواب دلبازو پر نورش تجربه می کنیم با داشتن یه بچه به پایان برسونم.. 


بعضی از زوجها یه موقعی احساس می کنن که نیاز به نفر سوم دارن که جمع خانوادشون تکمیل بشه اما من هنوز این احساسو ندارم .. بعد از ۶ سال و نیم تنهایی با همسرم که دو سالشو بعد از ازدواج گذروندیم و حتی یه روز هم از هم دور نبودیم هنوز تنهایی با همسرم رو دوست دارم و نمی خوام مادر بودن رو فعلا تجربه کنم.. راستش از لحاظ روحی آمادگیشو ندارم..


البته فکر نکنید که این نوشته هام معنی خاصی داره.. اینو گفتم که بگم چقدر سخته همسر آدم تک پسر باشه و همه انتظار دیدن بچشو داشته باشن .. اونم یه پسر.. یعنی جنسیتشم از قبل تعیین شده!!! اما تو هنوز آمادگی اینکه یکی مامان صدات کنه رو نداشته باشی...


روزهای دا...غ مرداد...

خوب من تو یه ماه سرد با همسرم آشنا شدم.. تو بهمن ماه و وسط یه عالمه برف تو جاده لشکرک تو یه جمع شاد و پر انرژی.. اولین گلوله برفی کارمونو ساخت و سرنوشتمونو به هم گره زد... اما تو یه ماه داغ باهاش ازدواج کردم.. تو مرداد.. تو گرمای مرداد داغ ۱۳۸۸..  ۸ روزی از دومین سالگرد ازدواجمون گذشته...


برای سالگرد ازدواجمون با خانواده همسرم و برادرم برای شام رفتیم به یه رستوران سنتی خیلی قشنگ.. خیلی خوش گذشت.. هدیه برای همسرم یه ادکلن خیلی خوشبو خریدم +

قیمتش ۱۱۶ تومن بود که من ۱۰۰ خریدم... خیلی بوی خوبی داره.. عالیه...

همسرم هم برام یه جفت کفش خیلی خوشگل از این عروسکیا که روش سوراخ سوراخ داره :دی

و ۵۰ تومن پول نقد داد.

مادر همسرم هم یه قواره پارچه لیمویی رنگ خیلی ناز که دوست دارم بدم برام پیراهن کوتاه بدوزن..

و مامان خودم هم ۱۲ تا پیاله کریستال که البته خیلی نیاز داشتم و مامانم می دونست خرید... داداشم هم یه بسته شکلات برامون خرید..


۲۰ روزی هست که درگیر یه کاری هستیم که خیلی خستمون کرده..  در جهت ایجاد راحتیه اما خیلی وقتمونو گرفته.. اما فعلا بهتره حرفی در موردش نزنم تا انجام بشه..


خیلیییییی وقته که وبلاگم کم رنگ شده.. نه؟ یادش به خیر یه مدتی با یه عالمه اسمایلی روزانه نویسی می کردم..


جوون بودم.. :دی


برای هم انرژی مثبت و خوب بفرستیم.. دعا کنیم برای همه چیز و همه کس...