این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

قدم زدن در یک روز آفتابی

بعضی روزا که به دلیلی مرخصی می گیرم و مثل خانومایی که شاغل نیستند به کارام می رسم و تو خیابون قدم می زنم خیلی لذت می برم.. راستش تصور اینکه تو یه زمان خاصی از روز مثلا ساعت ۱۰ صبح تو خیابون های شلوغ و سرسبز تهرانپارس قدم بزنم منو به سر شوق میاره..

می دونم که اگه یه روز کار نکنم دیگه این شوقو ندارم.. برای همین بعضی روزا مثل امروز به یه بهانه ای مرخصی می گیرم و میرم و مثل خانومای خونه دار خرید می کنم و می رم خونه و از سکوت دنجی خونه کوچیکمون لذت می برم..

بعضی وقتها فکر می کنم اصلا دوست ندارم دنجی و تنهایی که با همسرم تو خونه کوچیکمون با اون اتاق خواب دلبازو پر نورش تجربه می کنیم با داشتن یه بچه به پایان برسونم.. 


بعضی از زوجها یه موقعی احساس می کنن که نیاز به نفر سوم دارن که جمع خانوادشون تکمیل بشه اما من هنوز این احساسو ندارم .. بعد از ۶ سال و نیم تنهایی با همسرم که دو سالشو بعد از ازدواج گذروندیم و حتی یه روز هم از هم دور نبودیم هنوز تنهایی با همسرم رو دوست دارم و نمی خوام مادر بودن رو فعلا تجربه کنم.. راستش از لحاظ روحی آمادگیشو ندارم..


البته فکر نکنید که این نوشته هام معنی خاصی داره.. اینو گفتم که بگم چقدر سخته همسر آدم تک پسر باشه و همه انتظار دیدن بچشو داشته باشن .. اونم یه پسر.. یعنی جنسیتشم از قبل تعیین شده!!! اما تو هنوز آمادگی اینکه یکی مامان صدات کنه رو نداشته باشی...


نظرات 4 + ارسال نظر
bobo شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:58 ب.ظ

eeeee

باشماق شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

بچه مثل گره ایی است که دو رشته را بهم وصل می کنه
سال گرد ازدواجمون یک بچه دو ماهه داشتیم سومیم سالگرد ازدواجمون دو تا گل داشتیم پنجمین سالگرد ازدواجمون سه گل داشتیم
حالا که همه شون بزرگ شدن دیدیم عجب اشتباهی کردیم

زمستون یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ

خوب اگه یکی، یه گوشه ای، آمادگی خاله شدن داشته باشه چی ؟؟ هان ؟!

حالا تو فعلا عمه بشو!!

سعیده یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ

وای پیتی! من دقیقا میخواستم ازت بپرسم که بچه مچه نمیخوای بیاری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد