این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

ویکند در خرید!

سلام دوستان... 

صبح شنبه تون بهاری..راستش یه تغییراتی تو برنامه آخر هفته ایجاد شد که باید بهتون خبر بدم..  

عصر پنجشنبه رو یادتونه که گفتم اگه مهمون نداشته باشیم، شاید با مامان و داداشی برم مبلمان ببینیم .. ساعت 11 بود که خواهر پسرک اس ام اس زد امروز نرفتم دانشگاه آماده باش واسه عصری بریم مروی برای خرید لوازم آرایش Yatta 

در همون اثنا بود (اثنا) که داداشی اس ام اس زد که عمه اینا عصر میان خونمون... به به! girl_impossible.gifخلاصه ساعت 12 رفتم خونه تا ببینم چی کار کنم از یه طرف دوست داشتم برای خرید برم که زودتر کارامون انجام شه از یه طرف خوب عمه ها قرار بود بیان و قرار بود پسرک هم بیاد تا برای اولین بار عمه ها رو ببینه چون موقع نامزدی ما عمه هام نبودن... آخه ما عزادار بودیم و نامزدی خیلی ساده و رسمی و خصوصی برگزار شده بود..girl_cray2.gif 

 خلاصه تصمیم بر این شد که برم خرید و زود برگردم و به پسرک هم زنگ بزنم که بعد از دندونپزشکی بیاد خونمون... ساعت 3 با دوتا خواهرا و خواهرزداه های پسرک قرار داشتیم بازار.. 

رفتم خونه و ناهار خوردم و سریع حرکت کردم..  خلاصه رفتن بازار همانا و از ساعت 3 تا 7.5 تو مروی بودن همانا! دیگه رسما هممون فلج شده بودیم از خستگی..  

از همون بازار زنگ زدم به موبایل عمه خانوم و کلی عذرخواهی کردم بابت اینکه خونه نیستم و ندیدمشون.. عمه عزیزم هم کلی قربون صدقم رفت و گفت نه عزیزم به کارت برس و اصلا نگران ما نباش.. کار خودت واجبتره..  

یادم رفت از خریدام عکس بندازم.. فردا براتون عکساشو میارم... لوازم آر.ا.یش و کامل خریدیم اما دیگه چون پنجشنبه بود به لباس ز.ی.ر و لب.ا.س خو.ا.ب نرسیدیم چون می خواستم از باز.ا.ر رضا خرید کنیم که تعطیل شده بود.. بعدش رفتیم تو بازار یه بستین سنتی کثیف خوردیم و کلی خندیدیم..  

پسرک زنگ زد.. بعد از دندونپزشکی رفته بود یه سری به یکی از دوستاش بزنه و داشت بر می گشت خونه.. خلاصه گزارشات لازمه رو بهش دادم و دیدم خیلی خسته است و در ضمن به خاطر دندونش مسکن قوی خورده بود و بی حال بود... به همین دلیل اصرار نکردم که بیاد ببینمش.. چون می دونستم به عمه هام هم نمی رسیم و می رن.. خلاصه در یک اقدام انتحاری با خواهر پسرک رفتیم خونشون تا هم من پسرک رو ببینم و هم خریدامونو به پسرک و مامانش نشون بدیم.. وقتی رسیدیم هنوز پسرک نرسیده بود.. خلاصه نشستیم با مادر شوهر و خواهر شوهرا به صحبت در موردن خریدا و هندونه و آجیل و میوه خوردن... 

بعد از 20 دقیقه پسرک اومد ..خستههههههههههه... از در که وارد شد تا منو دید یهو نیشش تا بناگوش باز شد...  

بهش می گم معلومه که خیلی از دیدن من خوشحال شدی.. مامانش و خواهرش ولو شدن رو زمین از خنده... قهقههقهقهه 

خلاصه به همراه مختصری عشقو.لا.نه از راه دور و با ایما و اشاره یه نیم ساعتی باهم بودیم و بعد من برگشتم خونه... مادر شوهری دلم.ه بر.گ مو درست کرده بود یه ظرف بهم داد ببرم خونه آخه هرچی اصرار کردن شام نموندم آخه مامان و داداشی تنها بودن..  

بعد هم برای فرداش یعنی جمعه قرار گذاشتن که بیان خونمون دیدن مامان.. آخه هم برای عید و هم برای رفتن کر.بلا دیدن مامانم نیومده بودن..  

چون پسرک صبح می خواست بره ا.سکی  قرار شد شب بیان..  

دیشب هم میزبان پسرک عزیزم و خانواده اش بودیم.. خیلی خوش گذشت.. مامان سوغاتی ها رو داد و اونا هم یه گلدون کریستال خوشگل برامون کادو اوردن.. عکس اونم فردا میارم چشم! 

 

برای تو: نمی دونی چه سخته که کنارم نشسته باشیو من فقط نگات کنم و نتونم.. In Loveدوست دارم مرد خوب من..In Love

نظرات 6 + ارسال نظر
سانیا شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ق.ظ

چه قدر دلتنگم کردی با این جملت.کنارت باشه و نتونی....
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که خدا رو شکر یه عالمه خوش گذشته بهت و کلی چیز خوشگل خریدی
ای جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
بستی کثیف خوردی ؟چشم پسرک رو دور دیدی ؟ :)
عمت رو قال گذاشتی ؟ ای بلا راستشو بگو نه این که تو از دیدن پسرک خوشحال نشدی........
ای قربون دل نازت برم پیتی که مثل عسل شیرینه و مثل آب صاف
چه قدر قشنگ نوشته بودی برام
چه قدر به دلم نشست
چه قدر همه شادی دنیا رو برات می خوام
مرسی عزیزم...

حاج خانومچه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ

به به! چیزای جدید میشنویم که.... D:
خب از قدیم گفتن جوابه سلام واجبه! پس سلام! سلامی به گرمی دستای تو وختی دستای پسرک رو در آغوش گرفتی D:
اوهوووم، یادمه قرار بود برید مبلمانو سرویس خاب ببینید! اِه؟ نرفتین؟ ای وال رفتین خرید لوازم آرایییییییییش! حاج خانومچه عاشخه لبازمه آرایشه! ماتییییییییییییییک! خیلی دوس داره خب بچه! الاهییییییییی! ببینم رفتید کوچه مروی ناقلا ها!؟ منو نبردینننننن؟ منم خیلی وخته نرفتم و دلم لک زده واسه اونجاااااا
خب؟ چیا خریدی کلک؟ یالا بگو! به من چه که فردا عکساشو میذاری! من با بقیه فرق دارما! یالا بگو چی خریدی؟ چه مارکی؟ بگو دارم از فوضولی میمیرمااااااااا...
خب حقته بچه! مگه فک کردی بازار بری زود برمیگردی؟ هان؟ D:
آخی! چقد عمه هات مهربونن پیتی جونم! دلم عمه ی مهربون خاست یوهو..
راستی بار آخرت باشه یادت میره عکس بگیریاااااا D:
خب لباس خابو لباس زیرو بگم از کجا بگیری؟ ببین من از همون بازار رضا میگیرم لباسامو (اسم مغازش تریومفه!) فک کنم سوئدی باشه! اما پیتی! مرگ نداره لباساش! باورت میشه!؟ D:
الاهیییییی که تا پسرک تورو میبینه نیشش تا بنا گوش باز میشه! آخه بس که تو عسلی خب! (آیکونه آزی وختی در حد له شدن پیتی جونشو بغل کرده و داره میچلونتش!) D:
من مرده ی این حجبو حیاتونم خاهر که از دور با ایما و اشاره عشق برای هم در میکنید D:
واااااای دختره ی بی حیا! نگفتی اگه مامانشینا میدیدن آبرومون میرف؟ خاکه عااااااااااااللللللم D:
به به! دلمه! منم دلم خاس! بخدا این دفعه دیگه بچم قورباغه میشه اگه نخورمش! p:
بابا اسکیییییییییی! بابا بچه با کلاااااااااااااااااااااس! اونوخ این حاجیه بدبخته ما صوبه جمعه ها میره صفه نون بربری D:
خب به سلامتی خانوم خوشگله که اومدن خونتونو کادو بارون شدیدن همگی
قسمته "برای تو" خیلی حال داد پیتی جونم! دوست داشتمش! *:

قربون تو دختر!

گ شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ق.ظ

باشیو من فقط نگات کنم و نتونم... ؟چی :-)))
میبینم که افتادین تند و تند به خرید کردنااااااا !

راستی نمیدونم خرید و برای عقد میرن یا عروسی؟

یه سری از خریدا رو باید حتما قبل از عقد انجام داد مثل حلقه و آینه شمعدون.. اما بقیه ماله قبل عروسیه عزیزم..

حاج خانومچه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ق.ظ

رفقا اگه خاستین منبعه اطلاعات بنده هستم! بیاین خودم بهتون میگم این گل بانو چی خریده! امون از این ایمیلها که مثه کلاغای خبر چین میمونن خاهر! D:

D: بابا فردا عکس می ندازم رسوام کردی..

عطربرنج شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ب.ظ http://atr.blogsky.com

به سلامتییییییییی! منم از زور نمایشگاه کتاب و خرید کتاب با ابو خان فلج شدممممممممممم! عکسشو گذاشته بیدم!! بدو بیا!!
راسی چه مارکی خریدی خانومی؟؟؟

گلدونه ی مزدوج شده شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:38 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااام! بااین جمله ی آخرت بدجور همدردم! چرا نمیشه واقعا؟ پس چرا محرم میشیم؟هان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد