این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

:دی

سلاااام بر رفیقان شفیقم!  

ببینید بچه ها قبل از اینکه هر حرفی بزنم می خواست عاجزانه ازتون یه درخواستی کنم:  

 

من یه نگرانی دارم که نمی دونم باید باهاش چه جوری برخورد کنم.. من نگران اینم که دو ماه دیگه که خیر سرم اگه خدا نظر لطفشو از ما برنگردونه بخوام عروس شم هیچ لباس عروسی برام پیدا نشه.... 

یککککککککککککیییییییییی بیاد منو از جلو یخچال بکشه کنار بگه بتمرگ سرجات اینقدر نخور! girl_cray2.gifیعنی بشکه 220 لیتری تو عمرتون دیدید؟؟؟  واقعا بگید من چی کار کنم آخه؟ 

خیلی چاقم من ماماااااااااااااااااان!  هرچقدر دلتون می خواد سرم داد بزنید و نصیحتم کنید شما رو بخدا قسمتون می دم منو تنها نذارید.. 

خوب منتظر دعواهاتون هستماااااااااا.. اونایی که منو دیدین اگه بگن بابا تو که خوبییییییییی و از این حرفا به خدا قسم دیگه نه من نه اوناهاااااااا!  

 

اااااااااااااااااااااا من از سه شنبه دیگه نیومدم اینجااااااااااا... اااااااااااااااااااااااااا.. (با فتحه بخونید!!) 

جونم براتون بگه که سه شنبه که گفتم مامی با خانداداش رفته بود قمصر.. منم خسته و کوفته رفتم خونه و اتفاق خاصی نیفتاد.. شب مامان اینا اومدن ولی چون دیروقت بود نیومد خونه و شب خونه خان داداش موند... داداشی اصغر (اصغر به معنی کوچکتر!!!!) چهارشنبه عصر بلیط داشت برای مشهد یه کنگره مربوط به رشته خودشون.. Reading a Bookقبل از اینکه من برم خونه زنگ زد و خداحافظی کرد.. خیلی دلم گرفته بود وقتی زنگ زد بغض بدی کرده بودم و نتونستم خوب حرف بزنم.. تو مترو بودم.. بهش اس ام اس زدم که رفتی حرم برای منم دعا کن... همینجوری اشکام میومد.. خیلی آدم درست درمونی نیستم اما خیلی وقته که دلم مشهد می خواد.. کاش بشه به زودی بریم.. خیال باطل 

خلاصه داداشی ما راهی مشهد شد.. چهارشنبه صبح مامی برگشت خونه .. سررام قبل از رفتن به خونه رفتم محضر و نامه برای آزمایشگامون گرفتم که تو این هفته یا هفته بعد هروقت پسرک وقت داشته باشه باهم بریم برای آزمایش... رفتم خونه.. با مامی داشتیم فکر می کردیم که برای لباس مراسم هایی که در پیش داریم چیکار کنیم..آخه دختر عمو و دختر خاله پسرک بهم تو همین ماهها مراسم عروسی دارن.. و دارن عروس می شن و من باید برای اونا هم به فکر دوخت یا خرید لباس باشم... اگه خیاط مناسب می شناسید حتما بگید دوستای خوبم..  

 

 مامی هم که پنجشنبه صبح می خواست بره سرخاک بابا و بعد هم بره خونه خودش.. خلاصه من کلی دپرس بودم البته تنها دلخوشیم بودن با پسرک عزیزم بود.. پنجشنبه صبح قرار بود من مامانو برسونم تا ترمینال بعد برم سرکار.. صبح که پاشدم چون شب پیشش خوابای آشفته دیده بودم به مامی اصرار کردم که بمونه که مامی گفت خوابم معنی بدی نداشته و خیره.. خلاصه رسوندمش و رفت..   

تا ظهر سرکار بودم ورفتم خونه.. پسرک قرار بود عصر با پدرشوهر برن سراغ مستاجرش تا بهش پول ودیعه رو برگردونن.. آخه مستاجرمون آخره این ماه خونه رو خالی می کنه.. یعنی عملا خونمون آخر آردیبهشت خالی می شه.. و باید تمیزش کنیم و وسایلمونم بخریم..

 

پسرک رفت و قول داد شام بیاد پیشم.. من هم خونه رو یه خورده تمیز کردم و شام درست کردم.. پسرک ساعت 8 اومد.. خاصه شام خوردیم و میوه و یه کم هم باقالی پخته که خیلی دوست داریم پختم که باهم خوردیم..In Love چیه؟؟ منتظر چی هستین دیگه؟؟ شبم خوابیدیم.. تا صبح! 

 

فردا صبحش (جمعه)پاشدیم صبحانه خوردیم و نشستیم یه خورده تی وی دیدیم و من ظرفای دیشبو شستم و خونه رو یه خورده مرتب کردم .. پسرک ناهار نموند گفت می رم خونه.. عصری اگه شد میام بریم پیاده روی.. من به پسرک گفتم دلم تفریح می خواد گفت تو دیگه پا به سن گذاشتی باید به فکر خونه زندگیت باشی زن!  

خلاصه پسرک رفت خونه و منم دراز شدم پای تی وی.. یه خورده  از این کار کردم و هرچی فبلم درپیته جمعه بود دیدم.. خلاصه ساعت 6:30 پسرک زنگ زد که با پ. یکی از دوستای صمیمی پسرک و خانومش س. قرار گذاشته که بریم بیرون..  

خلاصه رفتیم پارک نیاوران و کلی پیاده روی کردیم.. پسرک هم که با پ. وقتی میفتن به هم آدم می میره از خنده... خیلی خوش گذشت.. شب هم چون هوس کرده بودم رفتیم جیگرکی و یه عالم جیگر کثیف خوردیم..  

بعد هم برگشتیم خونه.. راستی موقع برگشتن با پسرک رفتیم از کوچه خونمون رد شدیم.. (خونه منو پسرکFrench Kiss) کلی عشقولانه از خودم نشون دادم...French Kiss 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت.. Balloons 

 

پ.ن.1: برای تو مرد رویاهای من که این روزا منو عاشقتر از همیشه می کنی..  

روزی در یک زمستان سرد او بی ادا صورتم را سفید از برف کرد و من بی هوا دلبسته اش شدم.. 

 

پ.ن.2: آزی خانوم  که دیشب اومدی به خوابم  وای که چقدر عکسای عروسیییییییییت قشنگ بود.. وای عکسای هنری محششششششششر... زود باش آدرس آتلیه اتو بده ببینم!! 

  

پ.ن.3: این پست طولانی و بی مزه رو بخونید و تا شما باشید هی نگید آپ کن!

 

نظرات 11 + ارسال نظر
سانیا شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام پیتی مانکن.اووووووووووووووووووه نه نه ببخشید پیتی بشکه ببخشید.نخور دیگه نخور چی بگم بهت آخه نخور وگرنه خودم می خورمتا :)
نه آخه دلم نمی یاد دعوات کنم خوشگل خانوم
در مورد مسائل فنی همانا کار را می سپرم به حاج خانومچه که خودش تو مد شانل و کریستین دیور سهامداره رو نمی کنه.فقط تریپ جوادیه میاد اما ما که می دونیم ها ها (آیکون سانی با خنده های شیطانی )
پیتی جونم همون جاییش که خودتم می دونستی رو نگفتی و هاها فکر کردی که ما هم نفهمیدیم.ای قربون پیتی مانکن نه تانکر برم من.
وای راست می گی تو تابستون هم رو دیدید ؟
تعریف کردی یا می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بوووووووووووووووس
دفعه دیگه می خوام بیای بگی سانی آنجلینا جولی شده هیکلم بیا و ببین
قربون عروس برم .....

من گفتم تابستون؟؟؟؟ تابستون برف هست؟؟؟

حاج خانومچه شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ

خب اول از همه اگه من تورو دیدم باس بگم که آبجی خیلی هم مانکن تشریف دارین.. اما اگه به زبونِ خودت باس باهات حرف بزنم بگم که "اوهوی بچه! بیا اینور! چه خبرته همش جولو یخچالی؟ از سرو کوله این یخچال میری بالا! دو روز دیگه که عروس خاستی بشیی ایشالا ننه! مام خاستیم از شرت خلاص شیم!!! همش بهت میگن اَه اَه اَه! نیگاش دختره ی خپلوووووو!"
خب دلت میخاس اینا رو بهت بگم؟ بابا بخدا توئم دچارِ خود بزرگ بینی شدیااااااااااااا D:
راستش من ولی واقعن بعد از عقد خیلی دارم خپل میشم و دیگه قراره از فردا برم دوباره کلاس ورزشو بشم باربی D:
بعله خودمون ملتفتیم که سرکار از سه شمبه اینجا نیومدیییییییییییییییییییییییییییییی (با هیچی نخونیدش!) D:
راسش میبینیم که پنشمبه شب شومام مثه ما "آره" آبجی! D: صفا سیتی منگولییییییییییییی
آخی! هم جای مامی هم جای اصغر آقا D: خالی نباشه! راستی کارت سوخت قضیش به کجا رسید دخمل؟ D:
به به! دیگه ایشالا ماشالا داری رسمن عروس میشیا! برگه آزمایش گرفتی؟ واسه کودوم آزمایشگا؟ ما همون جونوب شهری رو رفتیم که همون روز بهمون جواب بده! D: خاستی آدرسشو بهت بدم D:
البته شوما که مثه ما هول نبودین که خاهر D:
آخی! لباس! والا خاهر جون دیگه خودت که منو میشناسی ته ته استعداد واسه عدم پیدا کردنه لباسم! پس منو معاف کن از این قضیه D:
آخیییییی... منم خونه خاستم خب! ما هنوز تو خونمون (ینی خونه ی منو حاجی!) هنوز مستجر داریم که دارییییییم ):
ای ول پارک نیاورانو جیگر کثیففففففففففو عشقس...
راستی منظورت از اینکه عشقولانه بودی تو کوچه تون ینی نمنه؟؟؟؟؟
راس میگی عکسام قشنگ بودن؟ ایشالا خاهر میام بهت نشون میدم! اما عزیزم هنوز عکاس باشی با حاجی رابطشون صفره که ):
واسه پی نوشت سومتم بگم که من یکی غلط کردم بهت بگم پسته جدید بدی بس که خندیدم از دستت بشکه ی 220 لیتری! D:

حاج خانومچه شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ب.ظ

والا اول بگم که خونه ی مانا و سیا نرفتیم خووووووووووووووب ):‌به من چه هی دعوام میکنین D:
من همشو گفتم به مولا!
اما راجه به فرمایشه سانی جون باس بگم که من شانل مانل نبیلیم والاه! ما همین پاتن جینه چیه D: اینشم نمیریم خرید کنیم خاهر! D:
اما خداییش خوب اومدیا پیتی تانکرررررررررررررررررر D:
اما سانی جون شومام شیرین میزنیا یه مقدار D:
عزیزم برف تو تابستون دیگه به مولا ندیدیم والا D:

گ شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ب.ظ

نخور بچه اوف میشی !:-))

راستی خانومه راستشو بگو جدی جدی خوابیدین تا صبح؟ یهنی خوابیدین؟ نه خوابم رفتین؟

سانی شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ

واااااااااااااااااااااااااااااای پیتی جون حاج خانومچه جون والله حواسم نبود زمستون منظورم بود
این نانا حواس نمی ذاره برام
راستی پیتی جونم در حال خوردن که نیستی احیانا ؟ نیستی دیگه ؟نیستی ؟یا هستی ؟بچه نخور ببینم ا

گلدونه ی مزدوج شده شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

میخوای هرچی دلت میخواد بخوری بده من بخورم.چون فعلا همه گیر دادن که من لاغر شدم و از این حرفا...
منم زدمتو فاز دپرسی که چرا لاغر شدم و اینا...

میبینم که تنها خونه می مونید و خوووووووووووش می گذرونید!! جای ما حسسسسسسسسسسسابی خالیههههههههههههههههههههههههههه
خوووووووووووووووووش به حاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالت!

خوش به حال تو که لاغری! :(

عطر برنج یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ http://atr.blogsky.com

خوب نخور جیگمل!! من که خودمو بستم به پیاده روی و کلاس بدنسازی و رقص!‌فک کنم دیگه باید منتظر باشید تا تو تلویزین مث این آفریقاییا نشونم بدن و بگن این قربانی که می بینید ممویی است که فکر می کرد چاق بوده است... حالا به این روز افتاده از بی غذایی!!

سانیا یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

پیتی جونم سلام
خوبی ؟
حالت خوبه عزیزم؟
چرا آپ نمی کنی ؟
خریدات چی شد ؟

نیلوفر یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:39 ب.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

اوه اوه منم برای عروسی بشکه ۴۴۰ لیتری بودم و لباس اندازه ام نشد دادم بدوزن.
باعث آبروریزیه نه؟

سانیا دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ق.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااااااااای پیتی خوشگله خودم
کشتی منو تو که بابا
دختر یه خبری از خودت بده خوب
گفتم نکنه از بس به خودت گشنگی دادی غش کردی
بابا من اشتباه کردم بقیه رو نمی دونم
بخور مادر جون بخور هر چی دوست داری بخور می خوام حسابی تپل شی مادر .ok ؟

بوسسسسس!

حاج خانومچه دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ

میبینم که بعضی ها انقدر درگیرِ کارو رژیمو این صوبتان که اینجا به کلی فراموش شده! شایدم درگیر خانومِ ب!!!!!! D:
ااااااااااااااااااااااااااااااااااا! (با کلی فتحه بالاسرشون!) فک کن من چقد فوضولم خاهرررررررررررر! D:
دارم همش به ساعت نیگا میکنم که چار بشه بپرم بیرون برم ببینم چجوریه! D:
I'll keep u informed accordingly honey
حالا میگم وخ کردی یه چار تا دونه جمله ور دار بنویس اینجا بد نیستااااااااااااااا
آهااااااااااااااااااا! شایدم دوباره نشستی از این فیلمای آبگوشتی داری میبینی؟! (ازدواج به سبکه ایرونی!!!) به مولا اگه بفهمم همچی چیزایی میبینی من میدونمو توآآآآآآآآ D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد