این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

خاطرات...

حالم خوب نیست... یعنی خیلی بده.. بیشتر از این نمی تونم مقاومت کنم..

اما تماس گرفتن هم فایده ای نداره.. می دونم اونقدر دوسم داره که اگه بفهمه حالم بده می یاد.. اما من خودشو می خوام... دلم می خواد اونم بدون من نتونه و برگرده..

اما تحمل طولانیش منو می ترسونه.. شایدم تا آخره عمرم طول بکشه..

احساس خطر می کنم.. دارم مریض می شم... بغضم یهو وا می شه.. همه آرزوهام از بین رفته.. انگار یه کاخ رویایی قشنگ جلو چشمام داره از بین می ره..

می خوام کنارم باشه.. من دوسش دارم.. اونم می گفت که دوسم داره.. گفت همیشه می مونه.. دروغ؟ نه هیچ وقت.. هیچ وقت به من دروغ نگفت.. پس چرا...

دلم براش پر می کشه... حالم بده... بی تابم... بی تابم.. اشکم وای اشکم باز...

برخلاف ذاتم دارم خودمو مجبور می کنم که بهش نگم چقدر دوسش دارم... چقدر دلتنگم..

------------------------------------------------------------------------------------

کار دنیا خیلی عجیبه... من بنده خوبی نیستم اما خدا دوسم داره...

خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونم... کمک کن همه چیز خوب و آبرومند پیش بره...

کمک کن مشکلی سر راهمون پیش نیاد و همه چیز خوب باشه...

خدای من، خدای عزیزم نگرانم... دیشب تو یه فیلمی گفت هر وقت دلت گرفته سرتو بذار رو شونه خدا و گریه کن... سرمو میذارم رو شونه تو... کمکم کن...

-----------------------------------------------------------------------------------

دیشب 19 اردیبهشت 1387 بود... ساعت 5/7 تا 5/8 میزبان پسرک عزیزم و خانوادش بودیم...

شب خوبی بود.. به نظرم انرژی همه مثبت بود... پسرک محجوب من ساکت بود و من عاشقتر شدم... دوسش دارم..

خدایا کمکمون کن.... فقط از تو می خوام که کمکمون کنی...

---------------------------------

امروز دو شنبه 20 خرداده... 1 ماه از اولین مراسم دیدار خانواده هامون گذشته اما....

من 12 روزه که پدر مهربونمو از دست دادم... دلم خیلی براش تنگ شده...

یعنی دیگه جز عکسش هیچ چیز ازش ندارم... و عشق...

خوشحالم که لااقل قبل از رفتن پسرک رو دید و کمی خیالش راحت شد...

برای رفتن زود بود... خیلی زود...

خدایا کمکم کن... کمک...

------------------------------------

امروز سه شنبه  8 اردیبهشت 88 ... یک سال از اون روزا گذشت و من خیلی دلتنگم... خیلی زیاد... اصلا قابل بیان کردن نیست... وای خدا بابامو می خوام!

پ.ن. برگرفته از قسمتی از خاطراتم....

نظرات 8 + ارسال نظر
حاج خانومچه پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ق.ظ

الاهی بگردم با این همه خاطراته قشنگت خانوم خوشگله ی من! (بابا حالا که آقاتون نیستن بذارین ما یکم به خودمون برسیم دیگه!) D:
الاهی من فدات بشم که اینهمه خاطره داشتیو ننوشتیشون..
شاید منم یه روز از خاطره های گذشتمون بنویسم اینجا.. نمیدونم.. اما فکر خیلی خوبی بود! واقعن این فلش بک بضی وختا لازمه که آدم بدونه چی بوده و چی شده ...
کیا پیش آدم بودن و حالا دیگه فقط یه اسمو یه عالمه عکسو خاطره ازشون پیشه ما مونده..
راستش داداشه من... داداشم یه فرشته بود (یه پدر واقعی واسم بود همیشه! آخه ما 19 سال اختلاف سنی داشتیم) یه جراح که همه ی زندگیش مریضاشو خونوادش بود ..
روزی که داش میرف فقط 39 سالش بود (بعد از انجام عمل، وختی داشته دستاشو میشسته سکته مغزی و بعدم ......)
امروز پنشمبه س پیتی جونم.. بیا باهم برای پدر تو و داداش من دعا کنیم آخه امروز اونا خیلی منتظر ما هستن...
کاش میتونستم امروز برم پیشش... آخه چقد دلم یوهو با این پستت براش تنگ شد... من واقعن عاشق داداشم بودم و هستم.......... (اما کاش حاجی هم اونو میتونس ببینه)

هما پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://homaysaadat.persianblog.ir

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.
به من سر بزن مهربون با سرطان عشق بروز شدم
برای حمایت از من روی تبلغات هم کلیکی کن

حاج خانومچه پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ق.ظ

خب نه. ازدواج کرده بود و یه دخمله ۱۰ ساله داش که الان واسه خودش خانومی شده (فک کنم الانا دیگه بیستو یکی دوسالش باشه) آخه من نمیتونم ببینمش ینی اینجا نیستن...
اما واقعن خیلی سخته.. خیلی زیاد..
اما بیخیال الان با عروسی که در پیش داریم که وخته این صوبتا نیس که! راستش خودمم با فکر چادر بسر کردن و دنبال شما دوتا راه افتادنم خندم میگیره! مخصوصن تصور کن چادرو بستم دور کمرمو روز عروسی وسط کوچه جولو ماشین عروس دارم بندری میرقصم ... (من اینور مردم از خنده خودم!)

حاج خانومچه پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ب.ظ

خب راستش حق باتوئه
اینم یکم داستانش مفصله برات بعدن تعریف میکنم جیگر
الان دیگه من باید برم خونه
آخر هفته ی خیلی خیلی خوب و گرمی رو با پسرک داشته باشید
از پشت همین مانیتووووووووووووور بووووووووووووووووووووس واسه تو دخمله ناز و خوشگلو مامانی
راستی شمبه با عکس تشریف میارینا تنبل خانوم! D:

سانیا پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ http://banuye.blogsky.com

پیتی گل عزیزتر از گل.یاد پدرتو کردی؟عزیزم ان شالله روحشون شد.
امیدوارم آغوش گرم پسرک آن چنان آرامش و عشقی تو قلب عزیزت برسه ک بوی مست کنندش دنیا رو بگیره.
پیتی نازنینم.خوش به حال قلبی که می تپه و دلی که دلتنگ می شه.خوش به حال قلب تو که مال توئه.فدات بشم

عطر برنج جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ب.ظ http://atr.blogsky.com

وایییییییییییی! دلم هری ریخ پایین دختر!!! گفتم باز دوباره چی شده!! خدارو شکر که اون روزای سخت گذشته عزیزم! خدارو شکر...

گلدونه ی مزدوج شده شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ق.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

چه جالب که هر دمون دقیقا تو نوزدهم فروردین خواستگار داشتیما!! البته با یک سال فاصله...

عزیزم واقعا متاسفم به خاطر بابات...منو واقعا تو غمت شریک بدون...

منظورت ۱۹ اردیبهشته دیگه عزیزم؟ :)))

زمستون دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ق.ظ http://zemesto0n.blogfa.com

وای چه روزایی بوووود.. یادته چقد گفتم احساسم می گه می شه؟ یادته چقد گفتم مطمئن باش؟ یادته چقد گفتم میشه بالاخره؟ یادته چقد گفتی کاش... ؟؟ خوشبخت بشی عزیزم.. بوووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد