این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

خستگی روزانه

سلام دوستان خوبم... 

در راستای امر برچسب زدایی باید بهتون بگم که امروز یه خورده خسته ام.. 

 

تو این چند روز قریبا هر روز برای خرید بیرون بودم.. دیروزم با خواهر پسرک رفتیم یکی دوجا لباس عروس ببینم.. و قیمت بیاد دستمون که فهمیدیم بهتره اواخر خرداد اقدام کنیم.. 

 

قرار بود امروزم برای خرید کیف و کفش بریم که چون خسته بودیم گفتیم بذاریم برای هفته بعد...  

دیشب هم بعد از خیابون گردی با خواهرشوهر رفتم خونشون که شناسنامه پسرک و عکسشو ازش بگیرم که از مح.ضر نامه برای آزمایشگاه بگیرم... آخه پسرک که وقت نمی کنه..  

رفتن اونجا همانا و موندن تا 11:30 شب همانا.. ساعت 7:30 رفتم که سریع برگردم اما پسرک یه خورده پهلوهاش درد می کرد( آخرش این اس.کی کار دستش می ده...) و اصرار کرد پیشم بمون.. وقتی مریضه مثل بچه ها لوس می شه..  

گفتم آخه تو که حالت خوب نیست نمی تونی منو برسونی.. تا هوا روشنه بذار با تاکسی یا اتوبوس برم آخر شب مجبور نشم 5 تومن پول آزانس بدم.. گفت نه من خودم می رسونمت.. 

مامان پسرک هم میگفت شام بخور بعد برو.. راستش یه خورده معذب بودم.. خیلی بده که آدم هی بره خونه نامزدش؟؟ 

پسرک رفت بالا به هوای اینکه منم برم.. میگفت بیا بالا دوباره آینه شمعدونو ببینیم..  

منم که روم نمی شد تا مامانش گفت تو هم برو بالا.. 

منم از فرصت استفاده کردم.. رفتم بالا دیدم تی وی بالا رو روشن کرده خوابیده.. خلاصه یه خورده حرف زدیم و عشقو..لا..نه لایت برگزار کردیم و بعد 10 دقیقه اومدیم پایین که شام بخوریم.. شامو که خوردیم پسرک رفت یه خورده دراز بکشه استراحت کنه منم رفتم براش کتاب خوندم تا بخوابه.. گفت نیم ساعت می خوابم بیدار می شم می رسونمت.. آخه بگو تو که می خوای بخوابی چرا به من می گی بمون.. می گه می خوام باشی.. هی نگو برم برم... 

خلاصه ساعت 11 بیدار شد و لباس پوشید که منو ببره هرچی اصرار کردم من خودم می رم قبول نکرد که نکرد.. 

منو رسوند و خودش رفت.. شب خیلی خوبی بود.. اما من خیلی خسته ام.. 

الانم ساعت 5:30 با مامان ونک قرار دارم بریم دکتر... 

دلم می خواست الان کنار یه رودخونه رو یه تخت ننویی خوابیده بودم و فقط صدای آب و پرنده ها میومد...  

پ.ن.1:آزی عزیزم مخلصیم..الان حتما رفتی خونه ... ببخشید امروز خیلی سرحال نبودم.. مرسی که بهم  سر می زنی... ایمیلات به من آرامش می ده... مرسی عزیزم..

 

پ.ن2: وقت ندارم اسمایلی بزارم.. فردا اگه وقت بشه نوشتمو ادیت می کنم.. 

 

دوستتون دارم...

فعلا دوستان...

نظرات 6 + ارسال نظر
لادن دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ http://k2l.persianblog.ir/

سلام : د ی
ممنون به وبم سر زندی...به خدا شرمنده!منطلبای بدون pass هم میدما..اما نه زیاد : د ی
به زوری pass میدم ولیییییی: د ی
من تریپ ورزشکاری از دور به اسکی و اینا نگاه میکنم کمرم درد میگیره!...ولی ورزشه باحالیه.
خستگیاتو اصلا نمیتونم درک کنم : د ی...دلیل :
من دخترم خالم یک بار نامزد کرد که بعد بهم خورد البته!ولی در دوران نامزدی اینا اصلا خرید نمیرفتن!فوقش برا هم پازل و حلقه میخریدن : د ی
کلا بزنم به تخته عشق قشنگی دارین : ایکس
راسییییییییییی!4 تا عکس هم از لباس عروسی ها بزار : د ی
(غلط غلوط تایپی دارم اگه...ببخشید: د ی)

سانیا دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ

پیتی عزیزم
کاملا معلومه که خسته بودی
نازنینم آرزو می کنم الان نرم و راحت خوابیده باشی
آخه چه عیبی داره که تو بری خونه نامزدت گل نازم
چه قدر قشنگ نوشته بودی از عشق لطیف و مهربونتون به هم
تو خیلی دختر ماهی هستی
متواضع فروتن (نه علیرضا فروتن ها پیتی فروتن :)
می دونم که این روزا خیلی بدو بدو داری .شیرینیش رو نه بعدها که همین الان هم داری حس می کنی
خدا رو شکر
دوستت دارم
امیدوارم کلی خریدای خوشگل کرده باشی خانومی...
شبت به خیر

منظورت محمدرضا فروتن بود سانی خوشگلم؟؟ :)))

تنها سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ق.ظ http://zxcvbhuiop.blogfa.com

نه چه اشکالی داره بری خونه نامزدت ..زیاد بری ...اصلا به نظر من اشکال نداره وقتی اونا هم مشکلی ندارند ...
برای خرید لباس هم من باهات موافقم

سانیا سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ق.ظ

آره دیدم یه ذره عجیب بود داشتم می نوشتم .نگو :)))))))))
جنتی حواس نمی ذاره برام خاهر
رفتی خرید؟
خسته ای هنوز خوشگلم ؟

حاج خانومچه سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ق.ظ

نخیرم! خوندم این پستو اما کامنتمو توی بلاگه خودم تو پستم نوشتم! پس دیگه نگی اینجا نیومدما!
فقط این آخرین باری باشه که میگی "خسته ام" و از این صوبتا هاااااااااااا! D: وگرنه کله پا میشی این دفه خاهر! D:

حاج خانومچه سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ق.ظ

عزیزم دیدم خیلی لاتی ماتی نوشتی جایز دیدم یه بار دیگه واست کامنت بذارم آبجی! چیییییییییییییییی! داداش! اوووووووووووووووچیکتیم به مولا! صفای قدمت! مام مخلصیم در بست! اصن مخلص چیه آبجی!؟ چارکتییییییییییییییییییییم به مولا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد