این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شور زندگی...

شور زندگی به خونه کوچیک ما برگشت... صدای خنده و برق چشمای من... صبحانه ای که قبل از بیدارشدنت روی میز آماده است... چای تازه و بوی نون سنگک و پنیر و کره بادوم زمینی و عسل... عطر محبت و سوغاتیهای رنگارنگ.. و از همه مهمتر یخچالی که بعد از مدتها از انزوا در اومد و پر شد.. 

دلم براش خیلی تنگ شده بود...  

 

سلام سلام... خیلی لوس و بیمزه اعلام کردم مامانم اومد نه؟؟ 

آره بچه ها مامانم دیشب حدودا ساعت 8 رسید.. قرار بود داداشی بره دنبالش.. پسرک هم که دندونپزشکی بود.. براش سوپ پختم بهش گفتم بیاد شام پیش ما.. گفت باید ببینه کارش چقدر طول می کشه.. خلاصه ساعت 7:10 بود که زنگ زد پرسید مامان اومد؟؟ منم گفتم نه داداشی رفته دنبالش... گفت چرا به من نگفتی... قربونش برم گفت من نزدیک ترمینالم و الان می رم دنبالشون.. خلاصه داداشی و پسرک یه 10 دقیقه ای تو ترمینال منتظر موندن تا مامان بیاد و بعد هم همگی باهم اومدن خونه.. من هم در حال تدارک شام بودم.. موهامو همون مدلی که مامانم دوست داره درست کردم و منتظر شدم.. حالا بگید شام چی بود؟؟؟ سوپ قارچ و اسنک ژامبون!!!!مسخره است نه؟ (خودتو مسخره کن!)  

خلاصه همه اومدن و اول به سمت ساک خوراکیها حمله ور شدیم.. یوهاهاهاها.. 

یخچال الان دیگه در مرز انفجار قرار داره.. متاسفم هیچ کمکی نمی تونم به قارو قور شکماتون بکنم! 

بعد هم نشستیم باهم یه چای تازه دم با قطابهای دست ساز مامان خوردیم و حالشو بردیم... 

   

پسرک عزیزم دندونش درد می کرد قربونش برم.... زود شامو آماده کردم که بتونه بره استراحت کنه.. خلاصه شامو هم باهم خوردیم و بعد از نیم ساعت پسرک خداحافظی کرد که بره.. خلاصه در حالیکه مامان حواسش به جومونگ بود.... وای این کارای یوا.شکی چقدررررررررررر می چسبه! 

خودتونید همه چیزایی که تو دلتون به من گفتید!

نظرات 13 + ارسال نظر
حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:24 ق.ظ

منو بگو دو ساعته دارم فک میکنم این صوبونه یی که داری ازش حرف میزنی رو واسه پسرکت تهیه دیدی نگو ناقلا خان مامان جونتون اومده و دیگه قراره به رونده فربه شدن ادامه بدید! نه خانونم جون! از این خبرا نیستا! مگه چن وخ مونده تا عروسی!؟ هان؟؟؟؟ باید لاغر بشیا! بخدا بیام ببینم مثه خودم توپولو شدی من میدونم و تو و یه چاقو ضامن دار! D:
خب خب! حالا ساکه خوراکی و این صوبتا دیگه؟! مام که این وسط هویج!! نه یه قطابی نه یه شیرینی یی نه هیچی! همشم نصیبه تو و اون داداشیت شدو بیچاره حتا پسرکم بخاطر دندونش نتونس چیزی بخوره نه؟؟؟؟! بدجنساااااااااااااا! پس ما چی؟! میایم روزی یه عالمه بهت سر میزنیم و کلی مستفیضت میکنیم از نظریاته گوهربارمون! یه حوقوقی چیزی که نمیدی هیچ تازه صدای قار و قوره این صاب مرده شیکممونم در میاری؟؟؟ هان؟ به وختش تلافی میکنیم! بچه ها همه پایه ی تلافیه هستین دیگه!؟؟؟؟
تازه از همه بدتر آب نبات میخوره! دختره ی بی حیا! خجالت نمیکشی تو آخه؟! شاید یکی اینجا مثه من ویار داره! دلش میخاد! اونوخ دلشو آب میندازی، اونوخ بچش قورباغه میشه و خونش گردنه تو! D:
راسی هان! بگو! بگو یواشکی چیکار میکردین ناقلاها!؟ جمعه بستون نبود هان؟؟؟؟؟؟ بیچاره مامان که حواسش پیشه جومونگه و خدا بده برکت از این سریالای آبگوشتی که مامانای از خدا بیخبر رو چجوری حواسشونو پرت میکنه! ای خدااااااااااااا! کفر عالمو برداشته به مولا!
تازشم! فوش نده! همشم خودتییییییییییییییییییییییییییی!

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ

اوهووووووووووووووووی پیتی خانوم! چرا راجه به پسرکمون اینجوری میگی؟! این پسرکای بیچاره که اصلن عزیزم شیکم ندارن به قوله خودشون! (آیکونه آزی که خیلی شاکیه و از این قضیه دله خونی داره) آره خاهر میگفتم که این پسرکت مثه حاجیه مائه! از خیر هیچی نمیگذره و تهشم همه رو میندازه گردنه شیکمه بی صاحابه منه بیچاره که تو همه رو خوردی! "کنسرو کارد میخای عزیزم؟!" (آیکونه آزی وختی کنف میشه!)
اینم از مای بیچاره!
حالا بماند که جنابالی هر از گاهی یواشکی این کشوی کنار دستیتو باز میکنی و وختی مطمئنی کسی نمیبینه یکی از همون قطابا رو میخوری............. منم میخاممممممممممممم بی مزه! پس منه شیکم گنده چی؟

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ب.ظ

ای جاننننننننننننننننننم! بگردم واسه دخملم که فقط دماخش سوخته و از دسته این مامانااااااااااااااااا که دیگه نگو
همین مامان خانومه من نیس! هر دفعه حاجی میاد خونمون غذاهای خوشمزه درست میکنه و حاجی هم دو لپی میخوره و منه بیچاره بی نصیب!
بابا رئیسی واسه خودتاااااااااااااااااااااااااااا D:
ینی حتا دریغ از یدونه قطاب؟ ای بابا! بخشکه شانس! گفتم گولت میزنم عصری میام ازت میگیرما! D: (آیکونه آزی کنف شده!)

حاج خانونمچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ

بعللللللللللللللللللللله دیگه یه حاج خانومچه که بیشتر ندارین شوما! منم نباشم دیگه دلو دماغه هیچی نمیمونه براتون والاه!
اوهوم دارم یه پست مینویسم اگه این کارای حاجی و رئیس کل بذاره D:

گلدونه ی مزدوج شده یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

سلاااااااااااااااام
به به!! چه خبره اون خونه!! به ما چی می ماسه؟ هان؟ من شیرینی می خوام زود باش الان بچه ام سیاه میشه ها!!

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ

پیتی جونم فک کنم به این گلدونه ی ورپریده اول شیرینی بده! آخه بچش سیا میشه آقا وحید میاد خِرِ ما رو میچسبه! D:
راستی من نوشتما! میخای وخ شد برو بخونش من برم یه ناهاری بزنم بر بدن
راستی سورپرایز هم باشه به موقعش فک میکنم الان که میدونی غذا نرسیده بهم مغزم تعطیله خاهر

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ب.ظ

والا راستش کلی از صوبیه داشتم رو همین آیکونا کار میکردم به مولا! خود مطلبه یه ربه تموم شد اما چار ساعت فقط دنباله این آیکونا بودم خب خاهر!
جیگرتوووووو! راستش قضیه ی پول این بود که از قبله عید قرار بود دریافتیه حاجی زیادتر بشه بخاطره مدرکه فوقش دیگه تا الان طول کشیده بودو من فراموش کرده بودم...
این بود قضیه ی پول داری خاهر جون!
راستی یه چیزه جالب! الان به حاجی این آدرسه بلاگو دادم داره میخونتش! مرده از خنده بچم!
حالا به لاسته ما گیر میدی؟ دارم برات پیتی خانوم! بذار بذار بلخره که دوباره تو تنها میشی و از این صوبتا دیگه... دارم برات! D:

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ

ای جاااااااااااااااااااااااااااااان مرسی عزیزم! مرسی! دیدیییییییییییییییییییش *:
این "بوس تو جونت" اصطلاحه خودمون دوتاس D:
دیدی چه تند تند نوشتو رفت D:
بچم کلی بیزی تشریف داره D:
ولی کلی آبروم رفتا!! نه؟ D:
امیدوارم هیچوخ دیگه وخ نکنه بره اون قبلنا رو بخونه!

حاج خانومچه یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ب.ظ

خابی خانومییییییییییییییییییییی؟ (آیکونه وختی آزی سر از کار پیتی جونش در نمیاره! و داره از فوضولی میمره!)
آره دیگه میدونستم از اولش مامانش اومده و رفقا رو فراموش کرده! ببیییییییییییییییییییییییین! D:
من فلن میرم خونه! امیدوارم از همین امروز برید دنبال خرید و این صوبتا! وااااااااااااااای که چقد ذوق دارم! عکستم یادت رفتا تمبلو! فک نکن یادمون رفته اما چون فلن عروس خانومی نمیشه بهت زور گف دیگه چه میشه کرد..

سانیا یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ http://banuye.blogsky.com/

سلام خانومی .بله بله چی شد؟من دیر اومدم می بینم چه خبره.خوب خوب خوراکی و مهمونی و یواشکی و ...........:)
می خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.پیتی جونم جومونگ تموم شد چه کار می کنی نازناز من؟ :)
پسرک بنده خدای طفلی جلوش همه چی خوردید نگفتید طفلی دلش می خواد خوب ؟ عیب نداره عشق بید دیگه خواهر.
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.
راستی خانومی دستت درد نکنه جنازم به خدا از خستگی .مرسی جیگرم.همیشه به خوراکی و مهمونی و یه چیزای دیگه. :)

بهار دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ

من هیچی تو دلم بت نگفتم..... خیتتتتتتتتتت...........(زبون درازی) ( چشمک)
بوسسسسسسس
رسیدن مامانیت هم بخیر.....

حاج خانومچه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام نازناز بانو! صوبه شوما بخیر!
ببین یه روز نمیای اینجا دلم میگیره ها! دیگه بهت کاملن عادت کردمو دلم نمیخاد لحظه یی ازت بیخبر باشم..
بعضی شبا به خودم میگم که کاش الانم بودی تا باهم حرف میزدیم.. راستش من تا حالا یه دوست با این همه صمیمت نداشتم خب بچه ذوق مرگ شده یوهو D:
ببینم ناقلا مامان اومده سرت حسابی گرمه ها! یالا بگو ببینم دیروز چیکارا کردید؟ مامان از کربلا چی میگفت؟ بگو دیگه...
(دندونه پسرکت خوب شد؟ دیگه درد نمیکنه که؟)

زمستون دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ب.ظ http://zemesto0n.blogfa.com

وای منم مامانمو می خوااااااااااااااااااام.. اجازه پیتی جون! می شه منم یه ناخونکی به اون یخچال خوشمزه بزنم؟؟؟

بفرمائیددددددددددد.. قدمتون روی چشم.. بووووس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد