این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

ظهر تابستون!

تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره                رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره         قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه                           از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه             تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه

تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب        من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه

تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی                تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای              تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها می سازن     گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی             برای بردن تو با اسب بالدار می تازن


دلم می خواد الان بهم توجه بشه!  

حالم دقیقا مثل این شکلکه است!  

تو هم که مشغول کاری... دلم بابامو می خواد! 

خدایا کاش الان بود و از اداره بهم زنگ می زد و می گفت سلام باباجون چطوری؟ 

منم می گفتم خوبم مرسی.. شما چطوری؟ چه خبر؟ وقتی خبری نبود جوابش همیشه همین بود.. خبری نیست قابل عرض.. امن امان! بابای مهربون و مودبم.. 

وای دلم تنگ شده! چی کار کنم...    

نظرات 2 + ارسال نظر
milad پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ

akhy nazi

باقری جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:27 ب.ظ http://mestaar.blogfa.com

شاید دیر دیدم اما با سرچ اون شعر به اینجا رسیدم.امیدوار شادو بانشاط باشین و غم.رفته باشه.اگرچه غمها تو زندگی ما اگه هم برن مث دودی هستن که محو می شن در مقابل چشم اما وجودشون باقیه حتی اگه استحاله بشن و تبدیل به هوا شن که ما نفس بکشیمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد