این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

مهربان..

باید براش یه هدیه بخرم... آخه شاگرد اول شده و به تو گفته که به پیتی خانوم یادآوری کنید که من ممتاز شدم.. نازی... بهش قول داده بودم.. مثل اینکه عروسک بار.بی دوست داره نه؟؟ آخی.. امروز می رم خ. نادرشاه پیدا میکنم.. خودم تصمیم داشتم یه عطر کودک براش بخرم از های.لند ... حالا عکسشو به یادگار میذارم اینجا... پنجشنبه دعوت شدم خونه لیلی.. همسرش ماموریته و منو دعوت کرده که یادی از گذشته بکنیم.. با نازی...حالا باید فردا بهش خبر بدم که می رم یا نه... تو هم که این روزا سرت خیلی شلوغه.. خسته می شی و برای زندگی تلاش می کنی... و من بیشتر از همیشه به این مردبودنت افتخار می کنم.. گرچه کم می بینمت..  و تحملش سخته...

مرد مهربونم تو فقط نگاهم کن.. می بوسمت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد