این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دلِ نازک من!

- بهش اس ام اس میدم: صبح بعد رفتنت خوابم برد.. یه خواب بد دیدم.. کلی گریه کردم  

 

+ چه خوابی عزیزم؟ 

-  یه د.و.ست د.ختر داشتی که خیلی پررو بود.. هرچی گریه می کردم اون می خندید.. از خونمون نمی رفت بیرون.. تو هم ساکت بودی.. کثا.فت می خواست با ما زندگی کنه!  

 

+من گفتم چه خوابی دیدی! خوبه که سه نفری باهم زندگی می کنیم!   

 

- من الان دلم نازکه!  

.... 

زنگ می زنه و می گه خوب حالا بگو ببینم چه شکلی بود می خوام ببینم با واقعیت منطبقه یا نه..  

 

واقعا چرا ما زنها همیشه نگرانیم..؟ شما نیستید؟

نظرات 17 + ارسال نظر
هلیا یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ

انگار این نگرانی دائمیه منم همیشه این ترسو دارم

بوبو یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ

من چه خوابی میبینم تو چه خوابی!!!!!!!!!:)))))))))))))))))))

بوبو یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

اصلا یادم نمیاد برا این پستت نظر دادم یا نه
پیر شدم ننه
ولی رفته بلاگ پرنده کلی خندیدم
میبینم که خیلی به بوبو افتخار میکنین کمپلت:))))))
خواهش میکنم خواهش میکنم
همون موج مکزیکی کافیه:))))))))))))))))))))))))))))))))
در مو رد خوابت
اهان یاد اومد برات نظر دادم:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
همین دیگه بستته
زیادیت میشه
بوبو وقت اضافی نداره بیاذ برا پیتی حرف بزنه که:))))))))
جوجه فکلی من دم در خونتونما:))))))))))))))))))))))))))))))

حاج خانوم یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ

الاهی من قربون این دلِ نازک و ظریف مریفت برم مممممممممممممن
عزیز دلم این حسِ بدیه که همه ی زنا دارن و نمیشه هم کاریش کرد حالا تو یکی بیشتر و تو یکی کمتره اما کلن یه حسِ گنده که من ازش حالم بد میشه..
اما خب میدونی من خیلی موقعها راجع بهش فک میکردم اما الان دیگه اصن حتا کوچکترین حسی ندارم چون یه روزی تمامی ترسمو ریختم و واسه همیشه دیگه بهش فکر نمیکنم! میدونی چیکار کردم؟ یه روز تو بغلِ حاجی گریه کردم و از ترسم گفتم از همه ی چیزآیی که راجع بهش فک میکنم و میترسم ازشون و بعد اون اوجِ قضیه رو فهمید و از اون به بعد همیشه سعی میکنه که انقدر جنتل باهام برخورد کنه که من کوچکترین حسی نسبت به این موضوع حتا تو خوابمم پیدا نکنم!
این شوخیِ پسرکت هم خیلی فان بود! اون بیچاره سر به سرت میذاره بی اینکه بدونه تو ذهنِ من و تو و امثال ما این مسئله اصلن شوخی بردار نیس!

گلدونه یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

منم همین خوابو دیدم! یعنی بدترشو! :( بگم؟ بگم؟

حاج خانوم یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:06 ب.ظ

اوهوووووووووووووی
منو تائید کننننننننننننننننننن دیگه D:

عطر برنج یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ http://atr.blogsky.com/

بی خیال بابا!!‌
خواب بوده...به نظرم اونقده نگرانی که این خوابو دیدی...

سانیا یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:43 ب.ظ

ای قربون این دل نازکت برم منننننننننننننننن پیتی جونم
پیتی جونم من که فکر می کنم این همسرامون هستن که باید نگران باشن ما حور و پری ها رو از دست ندن عزیزم
فکرش رو نکن...هیچ وقت...به جاش خوش بگذرون و لذت ببر

پَ پَ یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ http://khanoomepapa.persianblog.ir/

سلااااااااام... اولین باره که میام اینجا... این روزا هی میرم وبلاگ این و اون رو میخونم ببینم چه جوری خونه زندگیشون رو اداره میکنن... راستی... اکثر خانوما نگرانن... اما تو نباش... منم نیستم... چون هرچی که بهش فکر کنی برات پیش میاد

الهام (بـــی عشق) یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

پیتی جون
من اگه جای تو بودم به همون صورتی که خواب دیدی
البته برعکسش حال شوهرمو می گرفتم
که دیگه نیاد بگه عزیزم لطفا تشریحش کن !!!!
نیش
بوس و بای

پرنده خانوم دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ب.ظ

ایممممممم
اولندش که سلام
دومندش حال شما خوبی؟
سومندش ببخشید پیتی جونی، الان فرصت کردم بیام به دوست جونام سر بزنم
چهارمندش یه وقتایی هست که با اینکه آدم خودش میدونه دارن باهاش شوخی میکنن اما ناراحت میشه، الکی هم میخنده که طرف متوجه نشه و نگه ای بابا بی جنبه
منم این حسو تجربه کردم
نمیدونم فکر کنم این نوعش توی ذاتمونه
یه جور حس نگرانی، هرچقدرم که بدونیم شوخیه، هرچقدرم به طرف مقابلمون اعتماد و ایمان داشته باشیم
...
پنجمندش: شنیدم بعضیا در خونتون چادر میزنن با دوربین در خونتونو کنترل میکنن خاهر:دی
برادر رفتگر
بوبو رو از دم خونه پیتی اینا
بردار ببر!!!!
:دی
ششمندش: خیلی گلی پیتییییییییییییییییییییییییییییی:*
بوووووووووووووووووووووس برای پیتی دل نازک خودم:*

مرسی عزیزم که با من همدردی کردی :) آره همه زنها هر چقدر هم مطمئن همیشه نگرانند.. حق با توئه!

در مورد بوبو هم که یه هماهنگیایی با برادرای شهرداری شده! :دیییییی

پرنده خانوم دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ب.ظ

:))))
بابا این برادرای شهرداری اگه به وظیفه.شون خوب عمل کرده بودن که وضع ما این نبود کلهم:دی

فیروزه سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ق.ظ http://2nimeyeroya.blogsky.com

سلام پیتی جان ... خوبی؟ ... ممنون از احوالپرسیت ... خدا رو شکر بابا خیلی بهترن ...
می دونی ، منم مثل تو هستم ... همیشه نگرانم :(

بوبو سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ب.ظ

آخ جون یعنی بوبو اینقدر مهم شده که برادران شهرداری میان جمعش کنن؟!!:))))))))))))))))))))))))
وای خدا جون باورم نمیشه:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
من کنترل نامحسوسم:)))))))))))))))))
خداییش پیتی جون تاحالا حس کردی من دم در خونت باشم؟؟:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

بوبو سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ

این قسمت شامل بوبو میشه در زمانی که میگین برادران شهرداری بیان جمعش کنن!!(چهارمندش یه وقتایی هست که با اینکه آدم خودش میدونه دارن باهاش شوخی میکنن اما ناراحت میشه، الکی هم میخنده که طرف متوجه نشه و نگه ای بابا بی جنبه)
و شامل دل نازک من هم میشه!!!!!

آلما چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ب.ظ http://www.almaa.blogsky.com

هانی بار اوله اومدم اینجا. یه چیزی بگم ؟متاسفانه از چیزی که بترسی خدای نکرده سرت میادا. نگران نباش هزار سال با شوهرت با عشق زندگی می کنین

پرنده خانوم چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:07 ب.ظ

بوبو واقعا ناراحت شده پیتی؟؟؟
ما که منظوری نداشتیم آخه
داشتیم شوخی میکردیم:(
من اصلا یه لحظه هم فکرشو نکردم که امکان داره ناراحت بشه وگرنه چیزی نمی گفتم:(
نمیدونم والا:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد